‎ ‎من چه زیبا شده‌ام!‏

‏”اين را بردار!” ‏

پروانه دو دستي کتاب کوچکي را برداشته بود و درميان جمعيت شلوغي که جلوي ميز کتابفروشي جمع شده بود، ‏بطرف من خم شده بود و حالت خم شدن و نگاه جدي‌اش از پشت عينک و دودستي گرفتنش همه حکايت از پيامي ‏مهم داشت. زنگ تنفس بود درميان سخنرانيهاي کنفرانس مطالعات زنان در دانشگاه کاليفرنيا در لوس‌‌آنجلس و من ‏گيج و سر درگم از هجوم حمله افراد و ايده‌هايشان به همديگر و به ذهن خودم بودم. وحالا پروانه منتظر اقدام عمل ‏من بود… مي دانستم که نه تنها دستم تنگ است و نمي توانم زياد کتاب بخرم، بلکه با درس و بچه داري و امور ‏خانه و… وقتم بس تنگ تر است. اما پروانه اصرار داشت ووقتي که ديد حرفش را زياد جدي نگرفته‌ام و هنوز ‏مرددم، گفت “اين مثل انجيلي است که هر زن بايد بخواند.” و بکار بردن اين اصطلاح خارجي ” داشتن انجيل ‏براي هرکس واجب است” در مورد اين کتاب لاغر و نحيف برايم جالب آمد گر چه اسم نويسنده به گوشم هم ‏نخورده بود. عنوان کتاب بود “مادرم زيبا نشد”* و نويسنده کتاب را سالها بعد شناختم و به جا آوردم. سالها بعد ‏از اينکه گرچه شعر هاي کتاب به نظرم شعر نيامد، اما باز هم به خواندن شعرها با بي‌قيدي ادامه دادم، و سالها ‏بعد از اينکه گرچه نداشتن لفافه شعري را بر آن سروده ها نبخشيدم اما با قيد کنجکاوي به خواندن شعرها ي کتاب ‏لاغر ونحيف ادامه دادم…سالها بعد… اکنون من رضا فرمند را خوب مي شناسم. ‏

سالها باید می‌گذشت تا من دریابم که رضا فرمند پسر من است. يا بهتر بگويم، من مادر او هستم. به زبان دقيق تر، ‏من تجسم زنده مادر او هستم که نمرد و رضا فرمند پس از مرگ او شعر نگفت، بلکه من زنده ماندم و در زندگي‌ام ‏او برايم شعر گفت و من با شعرهاي او “کلمه” را يافتم. با ابزار کلمه به زندگي بيرون خودم راه يافتم و خودم را ‏به زندگي نشان دادم. رضا فرمند تقه اي به در هستي ام زد و پرسيد “آيا کسي اينجا هست؟” و من مجبورشدم که ‏ازکنار مادراو و مادر خودم و همه زنهاي تاريخ در پشت سرم برخيزم وبا قرن‌ها تاخير به سوي درهستي‌ام گام ‏بردارم تا سالها بعد پسرم در اندوه اينکه کسي در آنجا نبود، شعري از درد نگويد. اين شعرها راستش براي من ‏زياد شعر نبود، چرا که صريح بود! فرهنگ من تن را در لباس مي پسندد، انديشه را در لفافه، و شعر را در ‏استعاره. من عادت به ديدن انديشه و احساس برهنه کسي نداشتم، مخصوصا کسي که غريبه باشد. من تا آن زمان ‏‏”کلمه” را برهنه نديده بودم. اين برهنگي صراحت برايم جذاب نبود، و به آساني نمي توانستم به آن خو بگيرم. حتي ‏کمي زننده بود، انگار که وارد حريم شخصي ديگر شده‌ام. اما شده بودم؟ وقتي که ديگري آن را کتاب مي کند و ‏چاپ مي‌کند که بخوانمش، کجايش حريم شخصي است؟ اما هنوز مرزي از حريم شخصي مي‌ديدم که زيرپا له ‏مي‌شود و نمي‌دانستم که چيست و کجاست. رضا فرمند بدون خجالت حرفش را مي زند، مادرش هم که مرده است، ‏پس کيست که من نمي خواهم به حريم شخصي‌اش وارد شوم؟ يا من با وارد شدن به حريم شخصي او راحت نيستم؟ ‏سالها طول کشيد تا بفهمم که خودم هستم که اين وسط براي خودم غريبه و نامحرم بوده‌ام ورضا فرمند به آن وارد ‏شده! او به حريم شخصي من وارد شده بود. من هم در همان حريم و حرم مادر او بودم. او پسر من هم بود و براي ‏من هم دل مي سوزاند، و من هم درآينده مثل مادر او مرده بودم، ساکت و بدون حضور خودم.‏

‏ ‏

در زندگي، من حضور فيزيکي داشتم و بس. مي رفتم و مي آمدم و به کار وبارم مي رسيدم و … يک روز او از ‏لابلاي کتاب لاغر و نحيفي صدايم زد: “مادر…” وآنگاه شنيدم که او با اندوهي جانگداز در سالهاي بعد از مرگم ‏داشت در تعزيه من براي همه دنيا مي گفت: ” مادرم زيبا نشد!” من حرف او را شنيدم و درآينه نگاه کردم… زيبا ‏بودم؟ شايد… يعني، آري. اما تصوير من بود که زيبا بود، تصويري در آينه، آنطور که ديگران مي ديدند. اما آيا ‏من زيبا بودم؟ در آنجا چيزي نبود که واقعا “من” باشم، يعني تصويري که من براي خودم من باشم در آينه نديدم و ‏در دنيا… به هر گوشه زندگي‌ام که نگاه کردم، اثري از من در آن نيافتم. جاي صحبت هاي پدرم بود، سنت‌هاي ‏مادرم، رد‌پاي شوهرم، و شلوغي بچه‌هايم… من حرف‌هاي رضا فرمند را شنيدم. پسرم بود و حرفهايش را مادرانه ‏شنيد م… وديدم که راست مي گويد: من زيبا نبودم، چهره‌اي از خودم نداشتم هنوز، که زيبا باشد. در حاشيه زندگي ‏کم کم داشتم جاي سنت‌هاي مادرم را مي‌گرفتم.‏

نه، من مادررضا فرمند نبودم. من باسواد شده بودم و از او فاصله گرفته بودم، فاصله ايران تا آمريکا… من رسمي ‏شده بودم، زيبايي ام هم رسمي بود، و حضورم هم رسمي بود… اما آنچه که با درد وناباوري دريافتم اين بود که ‏هويت من تعريف نشده بود. چرا که هويت نه با سواد و مدرک تحصيلي و شغل و در آمد ، که با “کلمه” هاي من ‏تعريف مي شود. من کلمه اي از خودم نداشتم. من حرف مي زدم، حتي تدريس مي کردم، مقاله مي نوشتم، مقاله ‏هاي علمي و به زبان انگليسي. من درباره فيزيک و رياضي و مهندسي براحتي حرف مي زدم، حتي در باره ‏سياست. اما همه حرف‌ها همه‌ي آنچه بود که بر سرم ريخته بود از دل اعصار و قرون گذشته و از دل ‏‏”انديشمندان” برخاسته بود، نه از دل من. پيش از تولد من دنيا، دنيا بود و انديشه پيشينيان در کتاب و فلسفه و ‏شعر منتظرم بود که پس از تولدم، چون آوار بر من بريزد و حجم ذهنيت ام را فرو بکوبد و فکر من زير فشار ‏فکرانسان هاي قبل از من، اطو شده بود! ‏

‏ کلمه‌ها همه آنچه بود که شنيده بودم و گرفته بودم و باز آنها را به زبانم مي راندم. کلمه اي از درون من هرگز به ‏بيرون راه نيافته بود. کلمه هاي من کلمه‌هاي اطرافم بود که من در کار روزانه ام آنها را جابجا مي کردم، مثل ‏پليس راهنمايي سرچهارراه‌هاي معاشرت حرکت کلمه ها را در زندگي‌ام مرتب مي کردم و نظم مي دادم و به موقع ‏آنها را حرکت مي دادم و باساير آدمها ارتباط برقرار مي کردم. اما ارتباط هيچگاه با من نبود، با اعمال روزانه من ‏بود. با غذا خوردن، خريد کردن، کار کردن، درس خواندن، اخبار خواندن و… و هيچگاه کسي با من ارتباط ‏برقرار نکرده بود. يعني در واقع من با کسي ارتباط برقرار نکرده بودم، حتي با خودم!‏

در زندگي من، کلمه چراغ شد. ياد گرفتم که فکر کنم، با کلمه فکر کنم و بشکافم و بکاوم و جلو بروم. کلمه مثل ‏مشعلي شده که راه مرا روشن مي کند. همه آنچه را که نمي دانم، چون که در نورِ کلمه نبوده، ديده نشده و پنهان ‏مانده. پس کلمه را يافتم و بايد با ريسمان کلمه حرکت مي کردم، اما به کجا؟ سخني ازمن و حتي زنانگي در تاريخ ‏و هندسه و فيزيک و رياضي و مهندسي وجود نداشت. طرحي ازهويت من نبود، و کسي درکتابها شکل من نبود. ‏اصلا کتابي در باره من نبود. کلمه اي که خاص من، درباره من، احساس من، بيان من، و زبان من باشد، در ‏زندگي من و در اطراف من نبود که نبود… هويت من هويت زني بود با اين سن و سال و اين موقعيت خانوادگي و ‏اين شغل و … اما اين مي توانست هويت هر زني باشد، مگر نه؟ هويت من هيچ پستي وبلندي، خوب و بد، خاص ‏‏”من” نداشت! فرديت در من جايي نداشت و نمود آن همين بود که کلمه‌اي از خودم نداشتم. شايد هم چون کلمه اي ‏از خودم نداشتم و آيه اي و حديثي ننوشته بودم و مادرم هم ننوشته بود، و مادر بزرگم وهيچ جد مادري هم ننوشته ‏بودند، من هويت فردي‌ام را در غاري نهفته و تاريک در اعماق جايي پنهان گم کرده بودم. اما بعد خوشبختانه ‏شهرنوش را ديدم. يعني، اول مادر بزرگ شهرنوش را ديدم، ” طوبي” را. و بعد خودش را ديدم، خود شهرنوش ‏پارسي پور را. من او را در”عقل آبي” ديدم. وشهرنوش جاي خالي “من” را در زندگي ام و جاي خالي زندگي را ‏در من برايم واضح وآشکار کرد… وحتي دست مرا گرفت و مرا به تماشاي همه جا برد، چنانچه برايتان گفته ام… ‏و من حالا دارم ذره ذره خودم را در زندگي کشف مي کنم و هر ذره کشف شده را ثبت مي کنم و سند ثبت آن را ‏در اختيار شما هم مي گذارم که ببينيد … من ذره هاي خودم را در زندگي کشف مي کنم به موازات اينکه در عين ‏حال زندگي را در خودم پيدا مي کنم. ‏

من کلمه را که پيدا کردم، به کلمه چسبيدم و کلمه ها را به خودم چسباندم و به آنها رنگ خودم را زدم تا هر ذره از ‏رنگ خودم را در زندگي ثبت کنم و آنقدر اين کار را کردم که به اندازه کافي کلمه هاي رنگي داشتم که به اطراف ‏بپراکنم… وچنين است که اکنون با ابزار کلمه همه جا را مي گردم و جالب تر از همه اينکه درون خودم را ‏مي‌کاوم وهمه فضاهاي خالي را که شهرنوش به من نشان داد که درطول تاريخ خالي مانده و من و شما و ‏دخترانمان و نوه هايما ن بايد با هم پرکنيم اندازه مي گيرم و کشف فضاهاي خالي را هم حتي ثبت مي کنم. فضا ‏هاي خالي هم به اندازه‌هاي ذره هاي وجود با ارزش هستند، اين فضاها هستند که بايد از ذره ها شکل بگيرند… و ‏دراين مسير گشت و گذار گاه‌گاهي مقاديرمعتنابهي منابع و ذخاير انرژي زندگي که بدون کلمه راهي به بيرون ‏نمي‌يافت، در خودم مي يابم. حالا آنقدر بوضوح کلمه ها را مي بينم، و آنقدر بوضوح طرحي از هويت خودم را که ‏هنوز تعريف نشده مي بينم، که کلمه‌ها را نمي گذارم که بدون توجه من از کنار من عبور کنند و کلمه‌هايي که ‏بسويم مي آيند، به جاي اينکه مرا بسادگي ترک کنند، در من بازتاب مي يابند و رنگي از هويت مرا مي گيرند ‏وبسوي انسانهاي ديگر برمي گردند… من ديگر آينه صيقل يافته‌اي نيستم که جامعه اطرافم را منعکس کنم. من ‏ديگر تقريبا هيچ کلمه اي را بدون نشاني از هويت خودم بازتاب نمي دهم… کلمه هايي که از من به شما مي رسند، ‏يا عطروبوي ذره هاي کشف شده زندگي مرا دارند، يا طرحي از فضاهاي خالي هويت ام را.‏

‏ من دارم افسار کلمه ها را کم کم در دست مي گيرم ، آنها را رام مي کنم وبه سير و سياحت زندگي ميروم.. مي ‏روم و از ميان ذره هاي موجود و فضاهاي خالي زندگي عبور مي کنم و مي روم تا به رضا فرمند برسم و به او ‏بگويم: ” من ديگر مادر تو نيستم! من نمرده ام… من زنده ام و دستهايم پر از کلمه است!” و دلم مي خواهد روزي ‏برسد که بتوانم پا به پاي او راه بروم، چشم درچشم به او نگاه کنم، وبه او بگويم ” مادرهایمان زيبا نشدند، ولي ‏ببين من چه زيبا شده ام!” ‏

‏*گلچینی از شعری بلند

 

مادرم زیبا نشد

رضا فرمند

مادرم زیبا نشد‎ 

مادرم نتوانست‎ 

دریچه ی زندگی اش را‎ 

رو به عشق‎ ‎بگشاید‎ 

به زیبایی اش مالک نبود۰‏

‎ ‎‏۰۰۰‏‎ ‎

مادرم نتوانست‎ 

حامله نشود‎ 

یا رَحِم اش را‎ 

پنهانی‎ 

یک شب‎ 

به خوردِ‎ ‎سگی بدهد۰‏‎ 

‎ 

‏۰۰۰‏‎ 

مادرم نتوانست‎ 

قشر ضخیم جهل جماعت را‎ 

همچو ته‎ ‎دیگِ سختِ سوخته ای‎ 

با سیم و برف بشوید۰‏

‏۰۰۰‏‎ ‎

مادرم نتوانست‎ 

خود را ببالاند‎ 

و در هوای بیکران کلمه‎ 

تنفس کند

‎ ‎‏۰۰۰‏‎ ‎

هنوز نگاه ات را در سکوت ات به یاد دارم‎ 

هنوز کلمه های دُرُشت کتابِ اکابر را‎ ‎می بینم‎ 

که با دستهای بی رمق حافظه ات‎ 

از لا به لا ی سبزی ها‎ 

وز میان دانه‎ ‎های برنج و لوبیا و عدس‎ 

جدا میکردی۰‏

‏۰۰۰‏‎ ‎

در او‎ 

آش، مکرّر می شد‎ 

چای، مکرّر می شد‎ 

و غلغلِ آبگوشت۰‏

‏۰۰۰‏

مادرم نتوانست‎ 

سِحری بیاموزد‎ 

پرنده ای بشود‎ 

و سحرگاهی‎ 

از پنجره ی‎ ‎مطبخ‎ 

بگریزد۰‏

‏۰۰۰‏

مادرم زیبا نشد‎ 

مادرم فرصت نیافت‎ 

سرمست آزادی‎ 

بر بام قرن برقصد

‎ ‎‏۰۰۰‏

‎ ‎مادرم فرصت نیافت‎ 

با شاهبال فرزانگی‎ 

از ژرفنای باورهای گرد آلود‎ 

تا‎ ‎اوج پژوهش و پُرسش‎ 

پَر بکشد‎ 

به جهان دست بساید‎ 

بودن را در یابد‎ 

‎ ‎و به‎ ‎حس عزیز و بزرگِ خود‎ 

ایمان بیاورد۰‏

‏۰۰۰‏

مادرم‎ 

در خستگی متولّد شد‎ 

صبح و غروب نداشت‎ 

اسبِ زمان‎ 

از گیسوان اش‎ ‎او را‎ 

در خارزار زندگی چرخاند۰‏‎ 

صدایش را کسی نشنید‎! 

نگاهش را کسی‎ ‎ندید‎! 

و صورت اش‎ 

تا مرگ‎ 

ساییده شد۰‏

‎ 

‏۰۰۰‏

پدرم‎ 

از مسجد‎ 

به سوی مادرم آمد

‎… ‎

پدرم‎ 

با قیش آیه ها‎ 

و تسمه ی حدیث و روایت ها‎ 

مادرم را‎ 

به ارابه ی‎ ‎زندگی اش بست۰‏

‏۰۰۰‏‎ ‎

مادرم نتوانست‎ 

به باور پدرم‎ 

این قلعه ی باستانی متروک‎ 

وارد شود‎ 

و‎ ‎آنرا‎ 

از خرده ریز حدیث و روایت ها‎ 

جارو کند۰‏

‏۰۰۰‏

‎ ‎آن آینه را که مقدّس می دانند‎ 

آن آینه را که می گویند‎ 

روشن ترین آینه‎ ‎هاست‎ 

آینه ی قرآن را می گویم‎ 

چرا در آن‎ 

سیمای تابناک مادر من‎ 

‎ ‎پیدا‎ ‎نیست

‏۰۰۰‏

‎ ‎مادرم‎ 

از منبر شنیده بود که چشم هایش خطاست‎ 

و در مغزش‎ 

کلمه نمی‎ ‎روید‎ 

در او‎ 

چرا و اگر‎ 

جاده های بی پایانی بود