نگاه فرخنده
سهشنبه ۱۱ فروردين ۱٣۹۴ – ٣۱ مارس ۲۰۱۵
خبر را در فیس بوک خواندم. یک دوست افغان آن را نوشته بود. کم کم نوشتههای دیگر در اینباره در فیسبوک پدیدار شد. و سپس عکسی دیدم از چهره خونین زنی جوان. باز هم در فیسبوک. و جملهای در حاشیه آن که نشان میداد در رابطه با قتل فجیع فرخنده است. پوستر مانند بود. در دل به دوستان افغان آفرین گفتم که زود دست به کار شده و یک کار تصویری در این رابطه تهیه کردهاند که توجه همه را بدان جلب کنند. خوب میدانم که یک تصویر هنری میتواند بس اثرگذارتر از میلیونها کلمه باشد. و چه سریع این کار را کرده بودند. در کارزار “قانون بی سنگسار” ما مدتها کار میکردیم بدون آن که هیچ کار تصویری در این زمینه داشته باشیم. چند ماه پس از آغاز کارزار بود که تازه به فکر افتادیم عکسهایی در این رابطه تهیه کنیم و از طریق تصویر توجه عمومی بیشتری به قضیه قربانیان سنگسار جلب کنیم. جواد منتظری، شوهر آسیه امینی که یک پای اصلی کارزار بود، در این زمینه کمک کرد و یک سری عکسهای هنری بسیار گویایی در این زمینه تهیه کردیم. در متن خاک، چند سنگ، چند قطره خون، و دست زنی که از خاک بیرون زده بود. اما اینبار به همت دوستان کنشگر افغانی، هنوز یک روز از پخش خبر نگذشته بود که عکسی تهیه شده و روی فیسبوک آمده بود. از سرعت عملشان خوشم آمد. اما از عکس هیچ خوشم نیامد. عکس هنری نبود. به نظرم خیلی بی سلیقه تهیه شده بود. چهره زن جوان را با رنگ قرمز کاملا خونین جلوه داده و از او عکس گرفته بودند. انگار که عکسی از یک زن جوان را با فیلتر قرمز به رنگ خون درآورده باشند. حتی حالت چهره زن هم به آن فیلتر قرمز و رنگ خون نمیآمد. عکاس با بیسلیقگی سعی کرده بود که بیشترین میزان خون را در عکس نشان دهد تا سرنوشت فجیع زن جوان را بنمایاند. اما زن جوان حالت قربانی نداشت. ناتوان نبود. حالت اندوه و بیچارگی در نگاهش نبود. هیچ نشانی از حالت درماندگی نداشت. نمیدانم یک عکاس خوب با چه حالتهایی میتوانست حالت قربانی را نشان دهد. اما پیام عکس به من پیام یک قربانی نبود. زن ایستاده بود. یا در حال راه رفتن بود. باز هم این نشان دادن قامت او بیسلیقگی عکاس را نشان میداد که در تضاد کامل با سرنوشت قربانی و مرگ فجیع او بود. اگر واقعا میخواست که ما به حال قربانی دل بسوزانیم یا با او همدردی کنیم، باید او را در وضعیت دردناکی که بر سر یک قربانی آمده نشان میداد. باید او را در حالتی نشان میداد که انگار کمک میجوید و از ما، یعنی من بینندهی عکس، کمک میخواهد. حتی میتوانست او را در وضعیتی نشان دهد که مثلا در یک حالت بیپناه روی زمین نشسته است. زن اما اصلا همکار خوبی برای یک عکاس هنری نبود. نه تنها حالت درمانده و بیچاره و قربانی نداشت، بلکه بداخلاق به نظر میرسید. انگار که داشت به آدم فحش میداد. آدم را به گونهای دفع میکرد. حالت نگاه زن به قدری بداخلاق بود که به جای اینکه بیننده را دعوت به تماشای عکس کند، دفع میکرد. چهرهاش اندکی خسته به نظر میرسید. اما بدتر از همه اینکه پر از بیزاری بود. انگار که از بینندهی عکس نفرت دارد. عکس خیلی به آدم انرژی منفی میداد. با این که میخواستم به کنشگرانی که تند کار را انجام داده و این پوستر را تهیه کرده بودند آفرین بگویم، اما حاصل کارشان را نپسندیدم. با شلختگی و عجله و بدون هماهنگی کار کرده بودند. شاید اگر به زن جوانی که قرار بود به جای فرخنده در عکس باشد توضیح میدادند که عکس چه هدفی دارد، او حالت بهتری به نگاه و چهرهاش میداد و به گونهای با بیننده ارتباط برقرار میکرد، یا حالتی میگرفت که بیننده با او ارتباط برقرار کند. حس رحم و مهربانی و انساندوستی را به گونهای در بینندهی عکس زنده میکرد و شرم بیننده را از اینکه چنین بلایی به سر یک زن میآید، برمیانگیخت. اما گویا همه خیلی با عجله کار کرده بودند، کسی به زنی که مدل این عکس شده بود توضیح کافی درباره حالتی که او باید داشته باشد تا در دل بیننده اثرگذار باشد، نداده بود. در نتیجه، زن حالتی را که برای عکس لازم بود به خود نگرفته بود. البته این نه تقصیر زن، بلکه تقصیر عکاس بود. حضور عکاس همیشه در عکس احساس می شود: از طریق زاویه نگاه او، از طریق تاثیر حضورش در صحنه، از طریق ذهنیت او و آنچه که میخواهد به بیننده عکس القا کند. و یک عکاس هنری خوب تلاش میکند که حضورش را در عکس بهینه سازد، یعنی اینکه به موثرترین شکل در عکس حضور داشته باشد، اما تا حد امکان این حضور را از دید بیننده مخفی نگاه دارد. عکاس خوب سوژه را متناسب با هدف عکاسی انتخاب میکند، به فرد یا افرادی که قرار است در عکس هنری حضور داشته باشند میگوید که چه ژست یا حالتی باید داشته باشند، آنها را در حرکتشان کارگردانی میکند، و طوری از آنها عکس میگیرد که افراد سوژهی عکاسی، بدون هیچ کلامی بتوانند با مخاطب رابطه برقرار کنند و آنچه را که عکاس میخواهد، به بینندهی عکس بگویند. البته بیشتر عکسهای خوب در زمینه فاجعههای سیاسی یا اجتماعی در شرایط زنده و طبیعی و بدون هیچگونه دخالت عکاسی در صحنه انجام گرفته است. عکس در لحظهای گرفته شده که واقعه انجام یافته و دیگر حضور عکاس در صحنه تاثیری بر جریان واقعه ندارد چرا که واقعه کاملا پایان گرفته است. از این رو حضور عکاس در عکس اصلا دیده نمی شود چرا که حضور یا عدم حضور عکاس هیچ تغییری در ماجرا نمیدهد. مانند عکس ندا آقاسلطان در لحظه پس از مرگ. عکاس نمیتوانست جریان را تغییر دهد و تنها شاهدی است بر ماجرا. ما را با خود به صحنه رخداد میبرد و ما از نگاه او فاجعهای را میبینیم که تازه رخ داده است و فاجعه هنوز زنده است، گرچه ندا آقا سلطان مرده است. تازه نگاه داشتن فاجعه کار مهمی است که عکاس انجام می دهد. فاجعه هر بار با دیدن عکس برای ما هم زنده میشود، انگار که ما هم در همان لحظه پس از واقعه شاهد ماجرا هستیم. ما هم در همان موقعیت عکاس قرار میگیریم، یعنی از دست ما هم کاری برنمیآید. و همان واکنشی را داریم که اگر در آن لحظه آنجا حضور میداشتیم در ما زنده میشد: درد و حیرت و افسوس. و بیسلیقگی این عکاس در این است که ما را به رخدادی میبرد که حضور خود عکاس در آن حس میشود: در این عکس زن هنوز زنده است، راه میرود و هیچ شباهتی به یک قربانی ندارد، و عکاس در آنجا ایستاده و عکس میگیرد. یعنی اینکه واقعه هنوز رخ نداده و از این رو عکاس میتوانست نقشی موثر در رخداد داشته باشد و شاید حتی میتوانست قربانی را نجات دهد. تنها استثنا شاید عکس هایی مانند مجموعه عکسهای “به روایت یک شاهد عینی” باشد که همه ساخته و پرداخته عکاس آزاده اخلاقی است و به قدری ماهرانه انجام گرفته و صحنه پردازی شده است که ردپای عکاس را در صحنه نمی بینیم. حضور عکاس در صحنه احساس نمیشود. نشانی از حضور عکاس و تاثیر او بر صحنهی رخداد وجود ندارد چرا که همهی صحنه حاصل هنر بازسازی عکاس است. اما در این عکس، حضور عکاس کاملا احساس میشود: انسان بیتفاوتی که به جای همدردی با قربانی ایستاده و از او عکس میگیرد. خلاصه که با اینکه همیشه از هر حرکت کوچک یا بزرگ حقوق بشری حمایت می کنم، اما نتوانستم خودم را راضی کنم که به آن عکس “لایک” بزنم. عکس را “لایک” نزدم.
عکس اما دوباره سربرآورد. با همان چهره بداخلاق و حالت دلخور و فیلتر قرمز تند. و باز عکسی مشابه از زاویه دیگر. و عکسی دیگر… کمکم متوجه شدم که این عکسها اصلا هنری نیست … بلکه عکسها کاملا واقعی است… هیچ مدل عکاسی نقش فرخنده را ایفا نکرده … آن زن بداخلاق خود فرخنده بود. هیچ کنشگر عکاسی هم در کار نبود. عکس در خیابانی در کابل دقایقی پیش از مرگ فرخنده گرفته شده بود.
خشکام زد. مغزم منجمد شد.
دلیل آن حالت ناخوشایند چهره فرخنده را که با دلخوری به من خیره شده و خیلی بداخلاق بود درک کردم. فرخنده حق داشت از دست کسی که از آن زاویه به او نگاه میکرد عصبانی باشد. کسی که از زاویه نگاه آن عکاسی به او نگاه میکند که او را در خیابان در این وضعیت دیده و از او عکس گرفته است … کسی که او را خونین و مالین دیده و هیچ واکنش انسانی نسبت به او نشان نداده … کسی که به جای آن که از دیدن خون او حس غریزی کمک به همنوع در دلش بیدار شود، او را به عنوان یک سوژه عکاسی میبیند … کسی که هیچ تلاشی برای کمک به او نمیکند … کسی که هیچ علامتی از همدردی از خود نشان نمیدهد … کسی که عکس گرفتن از یک سوژه انسانی برایش مهمتر است تا خود آن سوژه انسانی … کسی که در دل شاید از هم اکنون سرنوشت تنهایی و بیکسی فاجعهبار فرخنده را رقم زده … کسی که حاضر نیست لحظهای در کنار فرخنده باشد و به او کمکی بکند … کسی که با بیشرمی رودرروی فرخنده میایستد و از او عکس میگیرد… کسی که با وقاحت حضور فرخنده را به عنوان یک انسان انکار میکند، کرامت انسانی او را نادیده میگیرد، و ارزش زندگی او را در این لحظه به یک موضوع جالب برای عکاسی و سرگرمی بینندگان در زمان آینده میفروشد … کسی که … کسی که اکنون من هم مانند فرخنده ازش بشدت بیزارم و دلم میخواهد هرچه بیشتر از او و زاویه نگاهاش فاصله بگیرم.
چشمانم را از عکس برمیگیرم. نمیتوانم خودم را راضی کنم که از زاویه نگاه چنین کسی که از فرخنده در آن حالت عکس گرفته و نفرت فرخنده نسبت به او کاملا روشن است، به هیچ چیزی نگاه کنم. نمیتوانم به هیچ یک از عکسهای فرخنده نگاه کنم. حالت چهره بداخلاق فرخنده مرا رها نمیکند. نگاه فرخنده همه جا مرا دنبال میکند. چهره فرخنده چهرهی یک قربانی نبود. هنوز از سرنوشت خودش خبر نداشت. داشت راه میرفت. و من او را نگاه کردم در لحظهای که هنوز نمیدانست عمق بیرحمی و سنگدلی برخی مردان کابل تا چه اندازه است. در آن لحظه ای که در عکس ثبت شده بود، من میدانستم که او قرار است بمیرد، به طرز فجیعی بمیرد و پیکرش به آتش کشیده شود، ولی خود فرخنده این را نمیدانست. گمان هم نمیبرد. این عکس شاید همان خط مرزی بود که او را از صف زندگان جدا کرد و به ورطه مردگان انداخت چرا که عکاس با عمل خود، با خیره شدن به چهرهی او از زاویه دوربین و دیدن چهره خونین و دلخور و عصبانی او و دریغ از کوچکترین کنشی در حمایت از او، به او گفت که او را همسان خود نمیداند، او را انسانی با کرامت و شایسته کمک و مهربانی و نوعدوستی نمیبیند، که او را تنها هدف یک بازی وحشیانه میبیند، که او را یک قربانی میبیند که قرار است به زودی کشته و نابود شود، که میخواهد چهره او را به عنوان قربانی ثبت کند، که دقیقا میداند چه میگذرد و به همین دلیل میخواهد این لحظه را ثبت کند. فرخنده دید که عکاس از او عکس میگیرد به جای آن که حتی کلمهای در دفاع از او یا حتی همدردی با او به زبان آورد و فهمید که عکاس او را از نوع خودش بیگانه میبیند، او را نه انسانی شایستهی کمک و یاری بلکه بازیچهی خشونت مردان وحشی میبیند. فرخنده ترس و بزدلی عکاس را دید که خودش را پشت دوربین مخفی کرده، به چشمان او مستقیم نگاه نمیکند بلکه از عدسی دوربین نگاه میکند. و در همان لحظهای که عکاس انگشتاش را روی دکمهای فشار میداد تا از او عکس بگیرد، فرخنده به خوبی فهمید که تنهاست و جایگاهی به عنوان انسان در دل کسی که از او عکس میگیرد ندارد. دلش شکست. صورتش که خونین بود… قلبش هم خونین شد. عمق تنهایی و بیدفاعی را حس کرد. درمانده بود، بیزار هم شد. سرگشته از اینکه هر آنچه از انسان و انسانیت میدانست در این لحظهی بحرانی پوچ از آب در آمد. چهرهاش از خستگی و خشم و دلخوری و سرکشتگی در هم رفت.
اگر تا لحظهای پیش فرخنده را از نگاه عکاس میدیدم، حالا به روشنی عکاس را از نگاه فرخنده دیدم. خستگی و خشم و دلخوری و سرگشتگی فرخنده خونم را به جوش آورد … در فیسبوک برای دوستانم نوشتم:
“فرخنده را به قتل رساندند و در حالی که چهره اش خونین بود و داشت جان می داد از او عکس گرفتند! و حالا آن عکس ها این طرف و آن طرف پخش می شود!!!
خواهش می کنم عکس های فرخنده را انتشار ندهید!
همه کسانی که از او عکس گرفتند باید بدانند که کارشان شرم آور بوده و هست: به جای کمک به قربانی، در حاشیه ایستادند و “هنر” عکاسی به خرج دادند! شرم شان باد!
یادمان باشد که هنگامی که دایانا، عروس ملکه انگلستان، در تونل تصادف کرد، خبرنگاران زیادی از صحنه تصادف او عکس گرفتند به جای اینکه به او کمک کنند! و هیچ یک از نشریه ها حاضر به چاپ آن عکس ها نشدند. زیرا نخواستند به عکاسانی که به جای کمک به دایانا از او عکس گرفته بودند، پاداش دهند.
بیایید همه عکس های مربوط به شکنجه و قتل فرخنده را تحریم کنیم.
شرم باد بر همه کسانی که به جای کمک به فرخنده، ایستادند و از کشتن و سوزاندن او عکس گرفتند!
و شرم باد بر ما اگر به آن عکس ها نگاه کنیم و یا در پخش و انتشار آنها بکوشیم.”
شاید آنچه که نوشتم همه احساسم را به خوبی توضیح نمیداد. برخی از دوستان برایم نوشتند که این عکسها سند جنایت هستند و باید ثبت شوند. این عکسها از فرخنده باید پخش شوند زیرا که همه باید بدانند بر سر فرخنده چه رفت. اگر عکسها انتشار نیابند، مردم دنیا نخواهند دانست چه جنایتی بر فرخنده رفته است.
و من هنوز میاندیشم که کدام جنایت را میبینیم و کدام را به بهانه آن دیگری پنهان میکنیم: آنها که در دستهایشان سنگ گرفتند و با سنگ برسر او کوفتند و او را کشتند، و آنها که در دستهایشان دوربین گرفتند و با بیتفاوتی و بیکنشی در هنگامی که فرخنده به آنها چشم دوخته بود، ابتداییترین اصل انسانیت را در کمک به همنوع زیر پا گذاشتند؟