“خوشحالم که ناجوری من آغاز یک حرکت شد”

شینکی کروخیل: از سرطان پستان تا راه اندازی کارزار علیه سرطان درافغانستان

شنبه  ۲۰ تير ۱٣۹۴ –  ۱۱ ژوئيه ۲۰۱۵

شینکی کروخیل

شینکی کروخیل یکی از زنان برجسته و پیشروی افغانی است که برای دومین دوره از طرف مردم کابل به نمایندگی در مجلس شورای ملی افغانستان انتخاب شده است. ایشان در کابل به دنیا آمده و تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته های پزشکی و علوم سیاسی در کابل به پایان رسانده است.

شینکی کروخیل در سال 2005 برای نخستین بار به نمایندگی مجلس افغانستان برگزیده شد و تنها نماینده مجلس افغانستان بود که به مخالفت با قانون احوال شخصیه أهل تشعیه برخاست که در نتیجه رئیس جمهور وقت مجبور شد که 50 مورد را به نفع زنان تغییر دهد.

قانون منع خشونت علیه زنان با تلاش و مبارزه خانم کروخیل به دفتر رئیس جمهور رفت و امضا شد که امروز به حیث فرمان تقنینی نافذ است. خانم کروخیل پایه گذار بودجه جنسیتی در بودجه ملی افغانستان است. ایشان برای حضور بیشتر زنان در کرسی های مهم اجرایی تلاش میکند و از پایه گذاران شبکه زنان نماینده مجلس برای تماس نزدیک با زنان فعال در جامعه مدنی است .

شینکی کروخیل پیش از نمایندگی مجلس، در جامعه مدنی فعال بوده و یکی از پایه گذاران مرکز تعلیمی زنان افغان در سال 1991 است که هدف آن دفاع از حقوق بشر زنان، رفع تبعیض جنسی، مبارزه با خشونت علیه زنان، و ترویج توسعه و دمکراسی از راه تعلیم و توانمندسازی زنان است.

شینکی کروخیل چهار فرزند دارد که پس از آن که شوهرش او را به خاطر زن دیگری ترک کرد، برای مدت هفت سال اولاد های خود را به تنهایی بزرگ کرد. دختر وی به تازگی دانشگاه را به پایان رسانده، دو پسر وی دانشجو هستند و پسر کوچک ایشان که اکنون 15 ساله است، در مدرسه شبانه روزی تحصیل می کند.

خانم کروخیل چندی پیش به بیماری سرطان پستان مبتلا شد و به عمق فاجعه کمبود امکانات تشخیص و درمان سرطان در افغانستان پی برد. ایشان اکنون مبارزه با سرطان را نیز در دستور کار خود به عنوان یک نماینده مجلس قرار داده است.

در اواخر بهار 2015 با شینکی کروخیل درباره تجربه سرطان پستان و احساس مسئولیت سیاسی ایشان در این زمینه از طریق اسکایپ به گفتگو نشستم. گفته های شینکی کروخیل را در این زمینه در زیر می خوانید.**

سهیلا وحدتی

عکسی از شینکی کروخیل در مبارزات انتخاباتی سال 2010

دکتر افغانی گفت پستان هایت هیچ اشکالی ندارد!

در سال 2012 برای شرکت در کنفرانسی در دهلی بودم و خواستم برای آرامش خاطر خودم ماموگرام کنم و ببینم سلامت سینه‌هایم در چه وضعیتی است، چون در افغانستان وسایل‌اش نیست. دکتر گفت که این رسوبات کلسیم (calcification) است و خوب است که آزمایش سونوگرام انجام شود چون که فکر می کنم یک اشکالی هست. رفتم آزمایش سونوگرام انجام دادم و خانم دکتر به من گفت که سینه‌هایت هیچ اشکالی ندارد.

شش هفت ماه بعد، در همان سال 2013، ناگهان احساس کردم که یکباره سینه چپ من خیلی بزرگ شده است. تشویش داشتم. از خانم‌های دیگر پرسیدم که چرا سینه چپ من خیلی بزرگ شده، و گفتم که تشویش بسیار دارم. در افغانستان مشکل این است که جایی نیست که بروی چک کنی. یکی از دوست‌هایم گفت که یک خانم دکتر متخصص بیماری‌های زنان می‌شناسد که زمانی داکتر خودم بود و طفل سوم خودم را ولادت داده بود. مگر دوستم گفت که بیا نزد آن برویم، او شما را چک کند.

نزد این داکتر رفتم که سینه مرا معاینه کند. این داکتر، همانطور که ایستاده بودم، به من گفت سینه بندت را بالا کن و سینه‌ات را بیرون بیاور تا آن را احساس کنم.

من در کلینیک بودم، و او حتی به من نگفت که بنشین، یا دراز بکش. همانطور ایستاده گفت که سینه‌بندت را بالا بگیر. در افغانستان از بس که درباره سرطان سینه حرف نمی‌زنیم، حتی یک دکتر متخصص زنان هم نمی‌داند که چطوری سینه را معاینه کند. این دکتر پس از آن معاینه سرپایی به من گفت که: من چیزی احساس نکردم. سینه شما کاملا خوبه.

گفتم: چرا بزرگ شده؟

داکتر گفت: برای أطفال ات شیر دادیی.

گفتم: طفل کوچک من الان 13 ساله است! چرا حالا سینه من بزرگ شده؟

گفت: سینه مادر من هم بزرگ شده. نرمال است، نگران نباش!

گفتم: من نگرانم، تشویش دارم، پریشانم. هر بار که لباس می‌پوشم، بدن خودم را در آینه می‌بینم و خیلی متاثر می‌شوم.

گفت: نه، نه. شما تشویش بیجا دارین. هیچ مساله ای نیست.

این را گفت و خلاص. من هم به خودم گفتم که شاید این دکتر راست می‌گوید. و فراموش کردم که مشکلی هست. اما هربار که لباس خودم را عوض می‌کردم، تشویش داشتم که چرا یک سینه من بزرگ است.

در افغانستان کلمه “پستان” را بیشتر برای حیوانات بکار می بریم، پستان گاو، یا پستان گوسفند. زیاد برای انسان بکار نمی بریم. اصلا کلمه عربی ثدیه و سرطان ثدیه می گویند.

خونریزی از نوک پستان

بالاخره به امریکا آمدم. این سفر به خاطر یک نشست نمایندگان پارلمانی در شهر واشنگتن دی سی بود. من 3 روز آنجا بودم. بعد رفتم نیویورک دوستم را ببینم. در خانه دوستم با چند تن زنان دیگر بودم. من لباس خواب به تن داشتم و سینه بند هم نپوشیده بودم. ناگهان دوستم گفت که از سینه ات خون آمده است .

به دوستم که او هم داکتر است گفتم: این همان سینه من است که من شکایت دارم که بزرگ شده.

و سینه ام را نشان دادم. فشار داد، خون آمد. یک دستمال برداشت که پر خون شد.

به دوست دیگری در ویرجینیا زنگ زدم که دکتر بود. گفت که این نرمال نیست. حتما مشکلی هست. باید معاینه شوی.

آن روز شنبه بود. من گفتم: چهارشنبه از واشنگتن به افغانستان برمی‌گردم. آنجا ویزای هند را می‌گیرم و برای معاینه می‌روم هند.

او گفت: بیا اینجا، مهم است که تشخیص دهیم که چیست.

شینکی کروخیل در بین اشتراک کنندگان در لویه جرگه در سال 2010 که برای صلح اشتراک کردند.

قبول کردم که سرطان است، قبول نکردم که خطرناک است

روز دوشنبه رفتم واشنگتن. سه شنبه رفتم ماموگرام. با همان اولین عکس گفت که سرطان است. نه تنها در یک سینه، بلکه در هر دو سینه. سینه اول در مرحله پیشرفته است، ولی سینه دوم در مرحله ابتدایی است. خانمی که ماموگرام گرفت گفت که می خواهی بدانی که چی شده؟

گفتم: نه، باشه بعد حرف می‌زنیم.

فهمیدم که یک مشکلی وجود دارد و حدس می‌زدم که سرطان باشد. خونی که از سینه من آمده بود، شاید دلیل دیگری بود که سرطان دارم. خودم قبول کردم که سرطان دارم. ولی قبول نکردم که خطرناک است.

بعد همان روز سونوگرام کردم که گفتند به احتمال 99% سرطان است و باید نمونه برداری شود و آزمایش کنیم که ببینیم چه نوع سرطانی است. مرا نزد دکتر متخصص سرطان فرستاند که گفت یک سری آزمایش‌هایی هست که باید انجام دهی، از نمونه برداری و آزمایش خون گرفته تا اسکن استخوان و MRI که بدانیم در کدام مرحله است. بعد می‌توانیم درباره درمان تصمیم بگیریم.

خانمی که نتایج سونوگرام را نوشته می کرد، گفت: ببین، بر اساس این نتایج تو سرطان داری و باید نمونه برداری شود. این سرطان است ولی 100% با نمونه برداری مشخص می شود. شوکه شدم ولی صادقانه زیاد احساس نکردم. انگار که در انکار بودم. شاید از نظر ذهنی آماده بودم که این خبر بد را بشنوم در شرایطی که دور از خانه بودم و دور از خانواده و پولی کافی هم نداشتم.

یک خانم افغانی همراه من بود که دوستم از او خواسته بود مرا به آزمایش ببرد چرا که کسی را نداشتم که با من برود. آن خانم احساس بدی می کرد. وقت نهار بود. آن خانم گفت اول نهار بخوریم وبعد به کلنیک دوست ات میرویم که مرا به آزمایش روان کرده بود.

“تو در زندگی ات برای بقیه خیلی کار کرده ای، حالا بقیه برای تو کار می کنند”

بعد از نهار خوردن نزد دوست پزشک رفتیم . دوست پزشک پول آزمایش من را نیز پرداخته بود. وقتی به کلنیک اش رفتم از تکلیف سرطان خود وی را اگاه کردم. برایش گفتم فردا کابل می روم و در ظرف یک هفته به هند برای تداوی میروم . چونکه اینجا بیمه صحی ندارم. اما وی مانع رفتن من شد تا بداند که تکلیف من در کدام مرحله است و راه پیدا شود که در امریکا تداوی کنم.

او گفت: نه، نمی گذارم فردا صبح بروی. تو در زندگی ات برای بقیه خیلی کار کرده ای، حالا بقیه برای تو کار می کنند.

این مسئولیت من بود که برای زنان افغانستان کار کنم ولی نمی توانستم بپذیرم که آنها به من کمک کنند، و اصلا باورم نمی شد که آنها در این زمینه کمک کنند.

برایم گفت که شما فردا رفته نمی توانید. برای اینکه باید بفهمم که چه نوع سرطان داری، نوعیت آن را باید بفهمم. دوم اینکه سرطان اگر در هند تداوی نشود شاید که بتوانیم در امریکا تداوی کنیم. فکر می کنم که او بهانه ای می خواست که مرا آنجا نگهدارد. خودش پریشان بود. وقتی گفت که رفته نمی توانی، ناخودآگاه اشکهایم رفت. گفتم نمی دانم چرا خداوند مرا در زندگی همیشه با چالش های مختلفی روبرو می کند. نمی دانم چرا با من این قسم می کند. تداوی یک هفته، یک ماه نیست. شش ماه، یک سال در بر می گیرد. کجا باشم؟

تمام مسائل در چند دقیقه در کله ام حرکت می کرد: اگر بروم چطور می شود، اگر نروم چه خواهد شد. کجا زندگی کنم. کجا تداوی کنم. برای یک سال، مشکل بود که آنجا زندگی کنم. اصلا راجع به سرطان نمی توانستم فکر کنم. اشک هایم ریخت. گریه ام گرفت و شکایت کردم که خداوندا، چرا با من اینطور می کنی. فراموش کرده بودم که سرطان مساله اصلی است.

بعد از آن دوست خودم را که آن شب همرایش وعده داشتم که شب را طی می کنم و فردا به افغانستان می روم، گفتم که ماشین را روان کن که به خانه شما بیایم. به خانه اش رفتم و گفتم که بلیت را عوض کن که سرطان دارم و باید آزمایش هایم را کامل کنم که بدانم چی هست و در کدام مرحله است و چه قسم تداوی می شود و در کجا تداوی می شود.

این مورد من خیلی شخصی بود چون که آنقدر فکر من مشغول سرطان نبود که مشغول این که چطور راه را پیدا کنم که اینجا بمانم، دکتر چطور انتخاب کنم. راهم را چطور پیدا کنم. یعنی آنقدر فکرم مشغول این بود که کجا، چه قسم تداوی شود، چقدر پول کار خواهد داشت … گاه فکر می کردم که تداوی می شوم یا نمی شوم.

سرطان خیلی تهاجمی

وقتی که خبر آمد که سرطان هنوز متاستاز نداده و فقط در دو سینه و غدوات لمفاوی است، در بیمارستان‌های ویرجینیا گفتند که باید درمان را شروع کنی. من می‌خواستم به افغانستان برگردم چون که بیمه نداشتم، مسکن نداشتم. اما هر دو دکتر گفتند که ما اجازه نمی‌دهیم که بروی، اما تصمیم خودت است. حتی یک هفته هم مهم است. نوع سرطان خیلی تهاجمی است و پیشرفته است و ممکن است که یک هفته تاخیر به قیمت جان‌ات تمام شود. بهتر است که بمانی و تصمیم بگیری که چی می‌خواهی، شیمی‌درمانی یا جراحی.

من تصمیم گرفتم که آنجا بمانم و دکترم تصمیم بگیرد که بهترین درمان چیست. هر دو دکتر روی شیمی‌درمانی موافقت کردند که جلوی پیشرفت سرطان را بگیرد. من نزد متخصص سرطان یک دوره شش ماهه شیمی درمانی را آغاز کردم.

بیمارستان ها سر پول چانه می زدند

هنوز اول مشکل شفاخانه بود که باید یکی از دو تا شفاخانه را برای تداوی انتخاب می کردم. یک شفاخانه مبلغ 65000 دلار را پیشکی می خواست. گفتند که تداوی تو حدود 300 هزار دلار می شود، بدون هزینه دکتر و نرس ها. لیکن برای شروع باید 65هزار دلار بگذاری، عجله کن که مرحله آخر سرطان است و نباید وقت تلف کنی.

شفاخانه دوم گفت که برای هر بخش تداوی اول باید پولش را بپردازم و بعد تداوی شوم. دکتر برای من نوشته کرد که 16 شیمی درمانی می خواهی. در فاز اول 4 تا شیمی درمانی اصلی است، و فاز بعدی 12 تا. گفت که هر بخش که بروم همان مقدار پول را باید بدهم. یعنی باید پول 4 تا اصلی را می دادم که شروع کنند. بعد هم باز به همان رقم وقتی که پورت گذاشتند، گفتند که پول 4 تا را بده. هر بخشی که شروع می شود، باید بدهی.

بعدا که شیمی درمانی را شروع کردم یکی از دکترها با بیمارستان حرف زد و از مشکلات مالی من با بیمارستان گفت و گفتند که باشد، انجام می دهیم و بعدا پولش را بده.

حدود دو هفته گذشت و برنامه تداوی آماده شد و باید می دیدیم که کدام بیمارستان خرج کمتری دارد. آن سخت ترین مرحله بود چون که درباره روزهای خطرناکی که طی می شد نبود، بلکه سر پول چانه می زدند.

مساله تروریسم هم بود!

نگرانی اصلی من این بود که بیمه درمانی نداشتم. من آنجا مسافر بودم. کار نداشتم، شهروند نبودم، و دولت به من بیمه نمی‌داد. همه می‌گفتند که متاسفیم که نمی‌توانیم به شما کمک کنیم. اگر شما شهروند امریکا بودی، می توانستیم به شما کمک خیریه بکنیم، ولی چون امریکایی نیستی، نمی توانیم!

روزی که من آزمایش MRI داشتم، صبح ساعت 6 به کلینیک رفتم. اما گفتند که اگر پول کامل ندهی، MRI نمی‌گیریم. ساعت 6 صبح به دوستم که دکتر است زنگ زدم و گفتم چون پول ندارم، MRI نمی‌گیرند. او با آنها حرف زد و ضمانت کرد که مخارج آزمایش را بدهد و آنها آزمایش را شروع کردند.

مشکل دیگر فرستادن پول از افغانستان بود. دوستانم برای مخارج درمان من برنامه های جمع آوری کمک مالی ترتیب دادند. همه پول جمع می‌کردند که زندگی مرا نجات دهند. بعد یکی از خانم ها که یک سازمان غیر دولتی دارد و دفترش در نیویورک است در قسمت انتقال پول بایم کمک کرد.

مساله تروریسم هم بود و اول نتوانستم در امریکا حساب بانکی باز کنم چون می‌پرسیدند که این پول از کجا می‌آید و به یک زن افغان در امریکا می‌رسد. یک دوست امریکایی ام حساب بانکی به نام خود باز کرد تا پول برایم برسد.

وقتی که رئیس جمهور خبر شد، برای من مقداری پول روان کردند که چیزی نبود. اما زنان و مردان بایم کمک کردند و کمک های مردمی چند برابر آن جمع آوری کردند.

هیچ کس درباره سرطان گپ نمی زند، سرطان مساوی مرگ است!

افغانستان از نظر تامین خدمات پزشکی زیاد کارآمد نیست و سرطان مورد توجه قرار نمی گیرد. مشکلی که زیادتر احساس می کنم، همان کمی معلومات راجع به سرطان بود چون هیچگاه رسانه های افغانستان راجع به سرطان گپ نزده بود، دکتر در افغانستان راجع به سرطان گپ نزده بود، خانواده ها درباره اش گپ نمی زدند.

در افغانستان کسی که سرطان می گیرد حتی با خانواده نزدیک خود شریک نمی سازد. سرطان مساوی مرگ است! این یک ذهنیتی است درافغانستان که اگر در مرحله اول هم باشد و کاملا تداوی هم می شود، اما فامیل به مریض نمی گویند. به این که آگاهی و معلومات ندارند، فکر می کنند که می میرد.

وقتی مریض شدم، تا آن وقت معلومات کافی در باره سرطان نداشتم. خانمی که من باهاش زندگی می کردم معلومات کافی راجع به سرطان نداشت که بگوید تشویش نداشته باش، خوب می شوی. بیشترین مشکل کمبود معلومات بود.

سخت ترین دوره

شیمی درمانی سخت‌ترین دوره بود. همه احساس و انرژی‌ام را از دست دادم. خیلی عوارض جانبی داشت و معده‌ام را به هم ریخت. پس از آن، یک ماه طول کشید که حالم بهتر شود و سیستم معافیتی بدنم به سرجایش برگردد.

بعد سینه‌هایم را جراحی کردم و هر دو را همراه با غدوات لمفاوی آلوده به سرطان درآوردند. آن هم مهم بود که بخشی از بدن‌ام را از من جدا کردند.

بعد نوبت پرتودرمانی بود که بدنم را سوزاندند و خیلی درد داشت و مشکل بود.

بیماری مرا چالش می کند، من باید آن را چالش کنم

فردایی که عملیات می شدم و سینه هایم را می بریدند که خیلی دوستشان داشتم، هیچ نمی خواستم قبول کنم که سینه هایم را از دست می دهم. آن شب آرام خوابیدم. و هیچ برایش غصه نکردم. با خود گفتم بیماری مرا چالش می کند من باید آن را چالش کنم.

دوستان که آمدند، گفتم که سینه های جدید دارم. خواستم خود را قوی بسازم با این گپ.

من باید زیاد در امریکا می بودم که درمان خلاص شود و به جای سینه، چیزی بگذارند و بازسازی کنند. با دکتر حرف زدم گفت می شود همان روز جراحی انجام دهیم. همان موقعی که جراحی می کردم، چون پول بسیار نداشتم، یک بازسازی مختصر کرد.

خانم ها باید بدانند…

خانم ها باید بدانند و بخوانند و متوجه از این باشند که چطور مبارزه کنند و گرنه سرطان شما را از پای در می‌آورد. حتی من ناخن هایم سیاه شد. ناخن های پاهایم کاملا سیاه شد. خیلی بدرنگ. همیشه لاک می زدم. نمی خواستم که ناخنم سیاه باشد و دیگران ببینند و بدشان بیاید. به آرایشگاه نمی رفتم چون از نظر پزشکی نباید می رفتم. اما خودم ناخن های دست و پاهایم را لاک می زدم. برای خودم کلاه مویی خریدم و استفاده می کردم.

وقتی که سرطان بدن ما را چالش می کند ما باید به آن تسلیم نشویم و فکر کنیم که ما را از بین می برد. باید فکر کنیم که ما آن را چطوری از بین ببریم. انکارش کنیم، تداوی کنیم و باهاش بجنگیم. اگر ما همیشه گریان کنیم که موهایم را از دست دادم، ابروهایم را از دست دادم، سینه هایم را از دست دادم، جور نمی شویم.

وقتی که مریضی شروع کرد، گفتم که موهایم را بتراشیم، و رفتم از ته تراشیدم. زن ها خصوصا موهای خود را خیلی دوست دارند. من هم موهای خود را خیلی دوست داشتم. اما یک وقتی گفتم که سلامت من خیلی مهم تر است و نباید روان خودم را خراب کنم که موهایم را از دست می دهم.

انکار می کردم و سر خودم را بند می کردم

اولاد هایم وقتی خبر شده بودند خیلی متاثر شده حتی گریان کرده بودند مگر بعدا با رفتن به سایت های پزشکی امیدوار شده بودند که قابل تداوی است و من هم همرای شان خیلی نورمال برخورد داشتم.

اما چیزی که مرا کمک کرد، من زیاد توی سرطان تمرکز نکردم بلکه سر مسائل دیگر مصروف بودم. نمی خواستم بفهمم سرطان چه می شود. اینکه برنامه تداوی را بفهمم، چطور به دوستان و فامیل بگویم. مصروف اینها بودم. گریان نکردم. یک شب بیدارخوابی نکردم. فقط به این فکر کردم که چطور کنترل کنم. نمی خواستم فکر کنم، انکار می کردم.

چیز دومی که من بیش از پیش بر خطا بودم یا نگران نبودم، همین خود تکلیف یا درد یا عوارض تداوی بود. قبلا نمی فهمیدم، نمی دانستم چقدر دردناک است. وقتی شما نمی‌دانی که شیمی درمانی چقدر انسان را تکلیف می کند، پرتودرمانی پوست انسان را چطور می سوزاند، بهش فکر نمی‌کنی. اما وقتی که شیمی درمانی شروع شد، خیلی بد بود. بسیار مرا آزار داد و عوارض جانبی‌ اش خیلی زیاد بود. گاهی نمی توانستم حرف بزنم. انرژی ام کاملا خلاص بود. وقتی که وضعم بیش از حد خراب می شد، فقط استراحت می کردم.

اما چیز خوب این بود که سر خودم را بند می کردم. غذا خوردن نمی توانستم، استفراغ می کردم. اما تلویزیون افغانستان را نگاه می کردم. زمان انتخابات بود. خودم را مصرف می ساختم و به درد و استفراغ فکر نمی کردم و با دوستان حرف می زدم. دوستان تلفن می کردند، فامیلم از افغانستان تلفن می کردند. دوستان به دیدنم می آمدند. فقط تلویزیون می دیدم.

سر برنامه تداوی خود با دوستان ملاقات می کردم، بیرون می رفتم، در خانه تلویزیون می دیدم و تلفن را جواب می گفتم. حتی خانه را پاک می کردم، دستشویی را پاک می کردم، ظرف می شستم. می خواستم منظم باشم، فعالیت فیزیکی داشته باشم. حتی برای خریدن شیر و نان از خانه بیرون می آمدم و آهسته راه می رفتم. قبول نمی کردم که بیمار هستم، انرژی خیلی کمی دارم و سعی می کردم که مثل یک انسان معمولی رفتار کنم. فکر می کنم که خودِ خود را بسیار کمک کردم و هیچ قبول نمی کردم که بیمارم و با بیماری خود جنگ داشتم.

بسیار دقیق بودم

خیلی سرساعت بودم و به موقع که قرار دکتر داشتم همان روز حاضر می شدم. در ویرجینیا به شانس همان روز برف می بارید. وقتی که من شفاخانه رفتم که شیمی درمانی بگیرم گفت: چطوری آمدی، بسیار برف است! می توانستی تلفن کنی و فردا می آمدی.

گفتم: نه، می خواستم سر روز و ساعت بیایم و درمان خود را بگیرم.

بسیار دقیق بودم. نرس ام مرا خیلی دوست داشت. می گفت که بیماران که شیمی درمانی آزارشان می دهد نمی آیند و باید تلفن کنیم که بیا پورت ات را تمیز کنیم که بند نیاید. سر خودم را گرم می کردم و نرس و دکتر از من خوششان می آمد. به خودِخود می گفتم که من جور می شوم و برای مادرم و دوستان که از افغانستان تلفن می کردند به آنها روحیه می دادم: شما تشویش نکنید که من جور می شوم. به جایی که دیگران بگویند جور می شوی، من به دیگران اطمینان می دادم که جور می شوم.

بعد از آن پرتو درمانی بدن ام را سوخت. بسیار سوختم و تحمل آن خیلی مشکل بود. دکتر گفت که یک هفته می توانی استراحت کنی و پرتودرمانی نگیری چون بدن ات خیلی سوخته است. گفتم نه! من می توانم جور شوم. هیچ استراحت نمی خواهم. حتی یک هفته قبل از آن که تداوی قرار بود کامل شود، آن را کامل کردم.

من هنوز هم قرص می خورم. برای پنج سال باید قرص بخورم.

از هیچکس پنهان نکردم!

دیگر چیزی که کردم از هیچکسی پنهان نکردم، بویژه از دیگر افراد سیاسی. یکی صحت خودم بود به دوستانم اطمینان می دادم. گروهی مردم بودند که مخالف سیاسی بودند. به آنها اطمینان می دادم که من برمی گردم و جور می شوم.

مخالفان سیاسی من گفته بودند که او زنده نمی ماند و می میرد. در آن زمان به خاطر شیمی درمانی خیلی بیمار بودم. بهشان تلفن کردم و اطمینان دادم که نمی میرم!

دشواری های زن بودن 

تداوی من، با حساب همان یک ماه معاینه، یک سال طول کشید. این یک سال به یاد من آورد که زن بودن چیست: سینه‌ها و رحم که اعضای تولیدمثل بدن زن هستند، سرطان‌های اضافه به همراه می‌آورند. حتی مردها هم سرطان سینه می‌گیرند. یعنی داشتن این اعضا باعث دشواری‌های بیشتری برای زنان است که باید بیشتر مراقب باشند. ما زن‌ها بیشتر باید درباره بدن‌مان بدانیم و دشواری هایی داریم که بیشتر باید مواظب باشیم.

بدبختانه حتی دکترهای ما هنوز نمی‌دانند. دکترهای هندوستان نفهمیدند که من سرطان دارم در حالیکه بیماری من در آن زمان در مراحل اول بود و می‌توانستند به راحتی مرا درمان کنند. دکترهای افغانستان راجع به سرطان سینه هیچی نمی‌دانند. یک سینه من دو برابر دیگری بود و دکتر به من می‌گفت که مربوط به شیر دادن است!

احساس مسئولیت بیشتر در برابر زنان افغان

این تجربه دردناک باعث شد که به زنان افغان فکر کنم. بسیاری از خانواده‌های افغان واقعا سنتی هستند و حاضر نمی‌شوند که زن یا دختر را به خارج از کشور ببرند که جان‌اش را نجات دهند. در افغانستان بدبختانه نمی‌توانند سرطان را در مراحل اولیه تشخیص دهند که بیمار را نجات دهند. بلکه تشخیص در مراحل پیشرفته است که بیمار خودش هم می‌داند که نمی‌تواند نجات پیدا کند.

ما وسایل تشخیص بیماری را نداریم، ماموگرام و اسکن استخوان و پاتولوژی نداریم. ما در دو تا بیمارستان خصوصی ماموگرام داریم که مطمئن نیستم که چقدر درست انجام می‌شود و آیا میزان اشعهای که به بدن می‌رسد، فایده‌اش برای تشخیص بیماری بیشتر است، یا ضررش برای ایجاد سرطان. کیفیت درمان در افغانستان یک معضل بزرگ است، بویژه در بخش خصوصی.

این تجربه بیماری باعث شد که به زنان افغانستان بیشتر فکر کنم و خودم را در مورد سلامتی آنها بیشتر مسئول بدانم و بیشتر تلاش کنم که به آنها خدمت کنم.

از سرطان و تداوی به همه گفتم

چیزی که در برگشت به افغانستان انجام دادم، از جریان تداوی خود به همه گفتم، و این که سرطان دارم، و پنهان نکردم. در رادیو و مجله و تلویزیون هیچ کس درباره سرطان صحبت نمی‌کردند و من قربانی این ناآگاهی عمومی درباره سرطان سینه شدم. خودم نگران بودم، اما خودم را بازی می‌دادم. به همان خاطر که نماینده مجلس بودم و قدرت سیاسی داشتم، گفتم که سرطان دارم. می‌خواستم مردم درباره سرطان بدانند، اینکه قابل درمان است و باید مسئولانه فکر کنیم و ببینیم که چگونه می‌توانیم به بیماران سرطان کمک کنیم.

وقتی که برگشتم افغانستان، به همه گفتم که من بیمار سرطان بودم، جور شدم و از سرطان نجات یافتم. خداوند به من زندگی دوباره داد. حتی در مجلس نمایندگان همان روزی که من آمدم اعلام کردند که خانمی که بیمار سرطان بود، شفا یافته و برگشته است. سعی کردم همه بدانند که مردم می‌توانند از سرطان نجات پیدا کنند.

بگذارید مردم نگران شوند!

درباره مسائل پزشکی بین مردم آگاهی داده نشده، چون حرف نزده‌ایم راجع به سرطان، انگار که وجود ندارد. از آن طرف، شفاخانه سرطان هم نداریم که به چشم بخورد. سرطان انگار فراموش شده بود در افغانستان.

افغانستان یک فرهنگی دارد که پنهان می کنند. حتی به بیمار نمی گویند که سرطانی شده ای و حتی دکتر به بیمار نمی گوید. معمول نیست. وقتی که برگشتم شاید اولین کسی بودم که به همه گفتم که سرطان داشته ام. برخی دوستانم بسیاری خصوصی آمدند گفتند که سرطان دارم. خانمی گفت که سرطان داشته‌ام اما خوشم نمی آید دیگران بدانند چون که مردم از سرطان خیلی می ترسند. راجع به آن صحبت نمی کنند. سرطان یعنی مرگ!

اولین قدم آگاهی دادن درباره سرطان است. تا وقتی که مردم ندانند سرطان وجود دارد، هیچ نگرانی درباره‌اش ندارند! بگذارید که مردم نگران شوند تا راه حل پیدا کنند. اگر مردم ندانند که خطری وجود دارد، راه حل برایش پیدا نمی‌کنند. اما وقتی که بدانند خطری هست که جان آنها را تهدید می‌کند، بعد راهی برای مبارزه با آن پیدا می‌کنند.

کارزار “بیایید علیه سرطان مبارزه کنیم”

یک کارزار 400-500 نفره برای آگاهی سازی درباره سرطان به راه انداختم. سازمان بهداشت جهانی، وزارت بهداشت، جامعه مدنی، و چند تا سازمان دولتی و غیردولتی را بسیج کردم برای آگاهی دادن درباره سرطان سینه. ماه اکتبر ماه آگاهی دادن درباره سرطان سینه است. و سرطان سینه من در ماه اکتبر بود که تشخیص داده شد.

با زنان صاحب نفوذ سیاسی، بانوی اول کشور، سه بانوی وزیر که وزارت بهداشت، امور زنان، و کار و امور اجتماعی را به عهده دارند ، و افراد صاحب نفوذ در بخش خصوصی و جامعه مدنی تماس گرفتم و از آنها دعوت کردم که وارد کارزار شوند. یک گروه تشکیل دادیم به نام “بیایید علیه سرطان مبارزه کنیم” که شامل این افراد است: رولا غنی (بانوی اول کشور)، سیما ثمر (رئیس کمیسیون مستقل حقوق بشر)، فاطمه گیلانی (رئیس سره میاشت*)، نسرین اوریاخیل (وزیر کار و امور اجتماعی)، داکتر عالمه عالمه که مشاور وزیر است و خودش هم سرطان سینه را گزشتانده است، خود من که عضو مجلس نمایندگان هستم، فرخنده نادری (عضو مجلس نمایندگان)، گلالی صافی (عضو مجلس نمایندگان)، ثریا دلیل (وزیر اسبق)، صالح محمد سلجوقی (عضو مجلس نمایندگان)، احسان الله بیات (شخصیت برجسته از بخش خصوصی)، و فرهاد دریا (آوازخوان مشهور افغانستان).

شینکی کروخیل به همراه سه نماینده دیگر مجلس و مجری برنامه در یک برنامه خبری در تلویزیون افغانستان در روز 22 ژوئن 2015 درباره حمله مسلحانه به ساختمان پارلمان صحبت می کنند.

 

این گروه به وزیر بهداشت گفتند که باید درباره سرطان حرف بزنید که به زبان ها بیافتد. مردم درباره اش فکر کنند. باید صحبت عمومی درباره اش آغاز شود. به این ترتیب ما کار را آغاز کردیم و امسال برای بار اول در 4 فوریه که روز جهانی سرطان است، این گروه “بیایید با سرطان مبارزه کنیم” در یکی از تالارها سخنرانی گذاشت و خبرش در تلویزیون بود. من در امریکا برای معاینه بودم و پیامی فرستادم.

همه ما تعهد داریم که درباره سرطان سینه بحث و صحبت کنیم. ما از همه دعوت کردیم که درباره سرطان سینه صحبت کنند. بروشوری را برای معاینه سینه خویش چاپ کرده‌ایم و برنامه هایی در رسانه‌ها داشته‌ایم. پس از آن دنبال راهی برای مبارزه جدی با سرطان می‌گشتیم.

تاسیس مرکز سرطان در کابل

حالا کوشش می‌کنیم که منابع مالی لازم را پیدا کنیم که بتوانیم مردم را درباره سرطان آگاه کنیم و بخش های مختلف جامعه را در این مساله فعال سازیم. اکنون بالاخره وزارت بهداشت مسئولیت عمده را برای تاسیس یک مرکز سرطان در افغانستان به عهده گرفته است. دست آخر ما یک جلسه با وزیر بهداشت داشتیم در دفتر بانوی اول کشور که ایشان قول داد که یک کمیته تعیین کند که روی این مساله کار کند. الان ما می‌خواهیم بدانیم که چه باید کرد، که چگونه می‌توان یک مرکز سرطان تاسیس کنیم و از نظر دکترهای متخصص چه ضرورت داریم. ما حتی وسایل غربالگری سرطان نداریم. هنوز خیلی کار داریم که انجام دهیم.

نیاز مبرم به کمک های مردمی برای مرکز اتمی پرتودرمانی

مساله‌ای که می‌خواهم با شما شریک کنم اینست که حتی آژانس بین‌المللی انرژی هسته‌ای متعهد شده است که 24 میلیون دلار در افغانستان سرمایه گذاری کند تا ما یک مرکز پرتودرمانی در افغانستان داشته باشیم. ما در قدیم یک مرکز پرتودرمانی در افغانستان داشتیم که بر اثر جنگ کاملا نابود شده است و آنها می‌خواهند که آن مرکز را از نو دوباره بسازند. چون که پرتودرمانی با مواد رادیواکتیو انجام می‌شود که در انرژی هسته‌ای هم مورد استفاده قرار می‌گیرد. آنها می‌گویند افغانستان 3 میلیون دلار بدهد که آنها 24میلیون دلار بدهند. این طرح هفت هشت سال است که مطرح شده و روی میز بوده، ولی هیچکس به فکر آن نیفتاده و کار را جدی نگرفته است.

آن وقتی که پول داشتیم، تعهد نداشتیم. حالا که تعهد داریم، پول نداریم!

الان باید با کمک های مالی مردم مبلغ 3 میلیون دلار جمع آوری کنیم که آن 24 میلیون دلار را از آژانس بین المللی انرژی هسته‌ای بگیریم. و امسال سال آخری است که فرصت داریم که این پول را جمع کنیم. اگر این پول را امسال جمع نکنیم، آنها 24 میلیون دلار را صرف پروژه‌های دیگر می‌کنند.

این یک مثال است که چقدر برای یک مرکز پرتودرمانی ما بی‌توجهی کرده‌ایم. چون بی‌توجهی کرده‌ایم که مساله سرطان هست و یک بخشی از درمان سرطان پرتودرمانی است. حالا کوشش می‌کنیم که 3 میلیون دلار را با کمک‌های مردم جمع کنیم. حالا که پول در افغانستان نیست این خیلی دشوار است که 3 میلیون دلار جمع کنیم که 24 میلیون دلار بگیریم.

این آغاز یک مبارزه است که چطوری با هم کار کنیم و بیشتر تلاش کنیم که آگاهی عمومی را درباره سرطان بالا ببریم، مرکز سرطان بسازیم، دکترهای متخصص داشته باشیم، و سرطان را درمان کنیم.

خوشحالم که ناجوری من آغاز یک حرکت شد

ما باید اولین کسانی باشیم که اولین قدم‌ها را برمی‌داریم. و من خوشحال هستم که ناجوری و بیماری من، با وجودی که من خیلی درد کشیدم، آغاز یک حرکت برای آگاهی و مبارزه علیه سرطان شد و من هیچ افسوسی به حال خودم نمی‌کنم که من چقدر درد و تکلیف دیدم برای اینکه اگر من بیمار نمی‌شدم، این حرکتی که آغاز شده برای معلومات و تشخیص و تداوی سرطان شاید که چند سال دیگر هم سر نمی‌گرفت.

امیدوار هستم که در زندگی و حیات خود شاهد ایجاد یک مرکز برای تشخیص و تداوی در افغانستان باشم. انشاءالله.

*سازمان همتای صلیب سرخ یا هلال احمر در افغانستان

** از خانم شینکی کروخیل پوزش می‌خواهم که به خاطر عدم تسلط به فارسی دری شاید در نگارش واژه‌ها و ویرایش متن مصاحبه دچار خطا شده باشم.