قهرمان یا قربانی؟
توضيح: خانم زهره ف. از فعالين جنبش چپ است كه ٩ سال، از ١٣٦٠ تا ١٣٦٩، در زندانهای جمهوری اسلامی بسر بردهاند. همسر ايشان، رضا، از قربانيان فاجعه كشتار زندانيان سياسی در سال ٦٧ است. آشنايی و گفتگوی من با ايشان بر حسب اتفاق پيش آمد و ضمن ابراز خوشوقتی فراوان بخاطر اين آشنايی و با تشكر صميمانه از ايشان بخاطر اين گفتگو، متن آن را در اختيار خوانندگان ايران امروز میگذارم. جالب اينكه اين گفتگو با اعتراض خانم زهره ف. به مقالهای كه درباره فاجعه سال ١٣٦٧ نوشته بودم، شروع شد:
…در همين ابتدا بايد بگويم كه من مقالهی «چگونه ما درهای زندگی را به روی قربانيان سياسی بستيم» را در مورد اعدامهای ٦٧ خواندم. و برايم ناراحتكننده بود. برداشتم از آن مقاله اين بود كه به نحوی ناآگاهی باعث آن اعدامها شد. ناآگاهی آنان صرفاًً به خاطر اينكه جلوی رفقايشان در جامعه كم نياورند، تن به مرگ دادند و اين از نظر من و با توجه به اينكه آنجا حضور داشتم و ماجرا را از نزديك شاهد بودم چيز درستی نبود...اولاً اين كه میگويند مردها خبر نداشتند كه اعدام است، يك بخشاش درست بود. چون روز قبل از آن يك سری افسرهايی كه در بندی بودند شاهد بردن جسدهای مجاهدين بودند. چون گفتند كه اول مجاهدين را اعدام كردند. شاهد بردن اين جسدها در كاميون گوشت و اينها بودند. اول هم نمیدانستند كه چيست. بعدها فهميدند كه اين چيزهايی كه آنها پرت میكنند پشت ماشين، جسدهای مجاهدين است و مورس ميزنند برای بندهای مختلف كه مسألهی اعدام در ميان است. منتها بندها اعدام را اعزام میگيرند. اعزام، يعنی، اصلاً جمهوری اسلامی عادت داشت، يعنی ما خودمان هيچ وقت سه ماه چهارماه در يك بند نمیمانديم. از اين بند به آن بند، يعنی حالت سكون نداشتيم تا خيالمان راحت شود و روابط عميق بشود و اينها اصلاً وجود نداشت. يعنی وقتی ما را جدا میكردند، خيلیها فكر میكردند كه اعدام است. چون خيلیها از اوين در اسفند ماه ٦٦ به گوهردشت منتقل شده بودند. آمدند گفتند كه میخواهند طبقهبندی بكنيم. آنهايی كه زير حكم بودند (در لفظ مرام زندان، “زير حكم” يعنی كسانی كه حكمشان اعدام بود، ولی حكمشان هنوز صادر نشده بود يا اجرا نشده بود.) را در اوين نگه میداريم و بقيه برحسب نوع محكوميت به گوهردشت میروند. خوب اينها هم فكر میكردند كه چهار، پنج ماه گذشته و مرداد است و لابد قرار است اعزام بشوند. منتها بندی كه شوهر خودم، رضا، در آن بود به اين شكل بود كه در سلولها را باز كرده بودند و هر دو نفر را در يك سلول نگه میداشتند منتها درهايشان باز بود.
من اين مسأله را در مورد آنها میدانم و اطلاع دارم. چون قبلا به من هم گفته بودند كه اينها خبر نداشتند. يكی از بچههايی كه با راهپيمايی* و اينها آزاد شده بود، وقتی به من رسيد با اينكه همبند آنها هم نبود، گفت كه آنها اصلاً از قضيهی اعدامها خبر نداشتند. اما دروغ بود. به خاطر توجيه كار خودش بود اما من از طريق هم سلولیهايش اين را میدانم كه دو ساعت قبل از اينكه اينها را ببرند، اينها بالاخره با تماسی كه با آن افسرها داشتند، فهميدند كه اعدام است نه اعزام.
حتی همان فردی كه من خبر را از او دارم، از رضا پرسيده بود كه رضا تو چه كار میكنی؟ برگشت گفت- چون خيلی ورزش كار بود و خيلی ورزش میكرد- گفت من بايد بروم در حياط ورزش كنم و فكر كنم. بدون فكر نرفتند. يك آقايی بود به نام كسری كه فاميلیاش يادم نمیآيد. از بچههای كرد حزب بود و او در همان جا گفته بود كه من میروم و قبول نمیكنم و آنجا رفت و وقتی كه قبول نكرد مأمور به او گفت كه “تو دنيا و آخرت خودت را از دست دادهای.” او هم جواب داده بود كه “هر دو آنها را بخشيدم به شما!”
اما اينجوری نبود كه طرف به خاطر رودربايستی اعدام شود. گرچه اين داستان قبلا در بندها موقعی كه كمی فضا باز شد، اتفاق افتاده بود. فضا را از سال ٦٤ به بعد در زندان بسيار باز كردند، برای شناسايی- و اين باعث شد كه يك عده، بخصوص آنهايی كه در اين دوره زندان رفته بودند نفهمند كه روش زندان هميشه اين است. میبندند، بعد باز میكنند و شناسايی میكنند و برنامهريزی میكنند. چند مورد خود رضا به من گفت و يكی از دوستان رضا در ملاقات به من گفت. سال ٦٥ بود. گفت “من نمیدانم اين بچهها چرا حالا كه آمدهاند اينجا، همه فكر میكنند قهرمانند. يعنی هر كدام قهرمانبازی درمیآورند. اينها نمیفهمند كه زندانی اند!” اين را به خودشان هم گفته بود. چون يكی ديگر از دوستانش به ما گفت: “رضا آن موقع به ما میگفت كه شما فكر الآن و اين شرايط را نكنيد. شرايط ديگری هم وجود دارد. بايد طوری عمل نكنيد كه در آن شرايط ببريد.”
يعنی اين وضعيتِ آن موقع بود. علتش هم اين بود كه گروههای مختلفی بودند كه هيچكدام همديگر را قبول نداشتند. حتی در رابطه با روابط درون زندان كه از اينجا هم راستش من دل خونينی دارم. يعنی اين حداقل را هم متوجه نمیشدند كه وقتی تو هم زنجيری هستی و دشمن مشترك داری بايد كمی با هم بهتر باشيد. به هر حال آن موقع اين مسأله بود و هر كدام فكر میكردند كه از نظر چپروی و تندروی از آن يكی جلو بيفتند. ولی در عين حال بچههايی كه تجربه داشتند، اين گوشزدها را میكردند. منتهی در آن شرايطِ هيجان به گوش كسی نمیرسيد.
من خودم سال ٦٤ داستانی برايم پيش آمد كه مرا به دروغ به انجام كاری متهم كردند. در حالی كه طرف میدانست كه من نبودم، منتهی آن طرفی كه مقصر بود نيامد اعتراف بكند. در نتيجه مرا به دادگاه بردند. در آنجا من اعتراض كردم كه افترا میبنديد و من چنين كاری نكردهام. اما در نهايت مرا به ٤ ماه سلول، ٤ ماه قطع ملاقات و ٤٠ ضربه شلاق محكوم كردند. من از همان لحظهی ورود به سلول اعتصاب غذای خشك كردم. بعد از ٤ يا ٥ روز يك بار مرا خواستند. در حالی كه صدايم ديگر به سختی درمیآمد و گفتند كه “تو اعتصابت را بشكن ما پيگيری میكنيم.”
اما من حرفم فقط اين بود كه “حكم دادگاه بايد لغو شو!”
اتفاقا يكی از دوستان كنار من بود. میگفت: “آخر اين چه كار احمقانهای است كه میكنی؟ ٤ ماه اينجا میمانی و میرويم.”
من گفتم: “اين اصلا مسألهی من نيست. مهم نيست كه به دروغ مرا متهم كردهاند. مسأله عمدهی من اين است كه بچههای ما دارند تندروی میكنند و نه فقط من، تو هم بايد آنجا باشی و جلوی آنها را بگيری. چون اگر شرايط برگردد، مسألهی ديگری پيش خواهد آمد.”
حال من اين داستان را گفتم تا بگويم كه از اول ما متوجه اين مسأله بوديم كه فضا را باز كردهاند. بعد ممكن است چه اتفاقی بيفتد كه افتاد و اتفاقا بچههای ما، اكثريتی تودهایها به يك روال تندروی افتاده بودند.
مرداد ماه يك عده از زنان را به اتهام لغو قوانين داخلی بند به سلول برده بودند. و از اول شهريور آنها را حد زدند. آنها كه كارشان بعد از دو هفته خاتمه پيدا كرد، بعد نوبت ما شد و خيلی جالب بود كه در نوبت ما نيامدند افراد را در بند يا اتاق و … قاطی ببرند. بچههای اكثريتی و تودهای را در دو دسته بردند. دليلش هم اين بود كه تندروی ما زياد بود. البته گروهها برای اينكه به سازش كاری متهم نشوند، تندروی میكردند. ولی نه در رابطه با مرگ. مثلاً با پاسدار بیخود و بیجهت جنگ و جدال میكردند. بیخود و بیدليل صرفا به خاطر چشم و همچشمی و بالا فرض كردن تشكيلات خودشان، هماهنگ با بقيه عمل نمیكردند. مجاهدين هم بدتر از بقيه بعد از جريان مرصاد، اول مرداد، رسماً درگير يقه به يقه با پاسدارها میشدند. قبلا خودشان به آنها میگفتند كه از منافقين هستيد. يعنی مثلا میپرسيدند كه “عضو منافقين هستی؟ ”
ولی آن موقع پاسدارها برای اين كه دقيقا شناسايی كنند الكی به آنها میگفتند: “تو چه گروهی هستی؟”
اينها میگفتند: “مجاهدين خلق!”
خوب، همهی اينها در واقع شناسايی و دستهبندی كردن بود.
به هر حال اين جريان دامن ما را گرفت اما همين مايی كه اينقدر تندرو بوديم، وقتی كه قرار شد ما را ببرند و قضيه را فهميده بوديم، گفتيم: “آقاجان، دو نوع تسليم وجود دارد. يك نوع آن است كه تو با اختيار خودت تسليم بشوی. يك نوع ديگر آن است كه تو را آنقدر حد بزنند كه يا مرگ باشد يا تسليم. به قيمت يك نماز خواندن ما نبايد مرگ را بپذيريم.”
يعنی اين گونه نبود كه به خاطر مسائلی از اين دست مانند نماز خواندن و اينها مرگ را پذيرفته باشند، يا اينكه مردها به خاطر اين داستان مرگ را بپذيرند. شوهر من كه خود آن نصيحت را میكرد كه جوری حركت كنيد كه بعداً نبريد، خودش رفت و مرگ را پذيرفت!
به من در ملاقاتهايی كه داشتيم هميشه میگفت ـ خصوصا در آن مورد كه من اعتصاب غذا كرده بودم ـ كه “تو چرا اين كار را میكنی!؟”
من گفتم كه ”مسأله اين است كه من بايد در بند باشم.”
[البته بالاخره آن حكم دادگاه ١٠ – ١٥ روز قطع شد و من به بند برگشتم] اما اينجوری نبود كه به خاطر چشم و همچشمی بين گروهها مرگ را بپذيرند.
مسأله ديگر اينكه ٩٠ درصد زندانيها وقتی كه دورهی بازجويی و شكنجه بود، نماز و اينها را میپذيرفتند. اما بعد میآمدند در بند و دوباره به حالت اول برمیگشتند. اين تابويی نبود كه به خاطر آن مرگ را بپذيرند. پس به خاطر اعتقاداتشان رفتند، نه به خاطر مسائل ديگر. ممكن است ده درصدی به اين خاطر رفته باشند، اما من به جرأت میتوانم بگويم كه هشتاد درصد به خاطر اعتقاداتشان رفتند.
من در رابطه با خود اكثريتیها صحبت میكنم. سال ٦٥ كه مردهای اكثريتی را دستگير میكنند، اول اينها خوب مقاومت میكنند، بعد يك خطی در داخلشان وارد میشود كه شما بپذيريد مصاحبه كنيد. متن مصاحبه هم خيلی ساده بود و نزديك به سياست خود سازمان بود. متن مصاحبه اين بود كه كردستان و تركمنصحرا را رد میكردند. تنها چيزی كه متفاوت با سياست خود سازمان بود، سرنگونی بود كه سازمان در سال٦٥ در فاز سرنگونی رفته بود. اين موضوع را هم بايد رد میكردند. متن مصاحبه فقط همين بود، چون خودم گوش داده بودم.
بعد اينها كه آمدند داخل بند، در اثر برخورد با همديگر به اين نتيجه رسيدند كه اشتباه كردهاند و بايد جبرانش كنند. به تندروی وحشتناكی افتادند. يعنی در حدی كه با پاسدارها و مأمورها مرتب دست به يقه میشدند ـ بندشان كنار ما بود ـ و انفرادی و … يعنی از ٦٥ تا ٦٧ كه آنجا بودند از هشتاد نفر تنها يكی دو نفر بيرون آمدند و بقيه همگی اعدام شدند. من میدانم چرا. برای جبران آن خطا، نه برای اينكه ديگران بگويند خودشان در بين خودشان نشستند و تحليل كردند. من توسط خواهرزن يكی از آنها به آنها پيغام دادم كه درست است كه كار شما ضعف بوده، ولی اگر آن ضعف بوده و يك تفريط بوده، شما الآن به افراط افتادهايد! اصلاح تفريط ورود در راه درستتر است، نه اينكه شما از آن طرف بام بيفتيد و خيلیها اعدام شوند.
شايد از هشتاد نفر تنها ده نفر بيرون آمدند، بقيه همگی اعدام شدند. آنها به اين نتيجه رسيده بودند كه در آن مصاحبه سستی كردهاند و اينجا نمیخواستند سستی كنند.
منظورتان از سستی چيست؟ آيا جان دادن در راه عقيده ارزش است؟
بله- ارزش است- اما تنها در راه عقيده، نه چيز ديگری، آن هم زمانی كه مجبور باشی و هيچ راه در رويی نداشته باشی. نه به قيمت خم و راست شدن برای نماز. به اين جور قيمتها نه، قيمتهای خيلی بالاتر.
نكته همين جاست، شما كجا آن ارزش را تعريف میكنيد. در دفاع از عقيده در محيط بستهی زندان و زمانی كه صدايت جايی نمیرسد. يعنی تنها جايی كه صدايت شنيده میشود زمانی است كه زنده و در بيرون زندانی و لذا مورد قضاوت قرار میگيری.
واقعيت اين است كه مورد قضاوت قرار گرفتن مطرح نبود. اين همه كه شما میگويی عقيده، آن زمان ارزش ايدئولوژی و عقيده برای ما خيلی بالا بود. منتهی در زندان با تجاربی كه خيلیها از جمله خود من به دست آوردند، اين داستان هست كه تو بايد رويهای را پيش بگيری كه كمترين لطمه به عقيدهات بخورد و در همين حال سعی كنی زنده و سالم بيرون بيايی.
مسألهی آدمفروشی به نظر من مسألهی مهمی است. يعنی من ديدهام كسانی كه آدمفروشی كردهاند و جدا از اينكه چه اتفاقی برای آن افراد افتاده، از نظر وجدانی نمیتوانند راحت زندگی كنند. مگر اينكه هيچ اعتقادی نداشته باشند و همه چيز را زيرپا بگذارند. من هميشه گفتهام يك انسان معتقد حتی مسلمان بهتر از كسی است كه هيچ اعتقادی ندارد. چون آن كسی كه به هيچ چيز اعتقاد ندارد، هر جنايتی را میتواند مرتكب شود. بايد به يك چيزی اعتقاد داشته باشی، نه اينكه حتماً ايدئولوژی داشته باشی. اما به هر حال يك جهانبينی، و يك چيزی بايد باش، وگرنه خيلیها هستند كه خيلی هم در زندان مقاومت كردهاند، اما وقتی بيرون آمدند و ايدئولوژی را كنار گذاشتند، شدهاند دزد با چراغ.
من كه اين گونه صحبت میكنم نه اين كه آن ايدئولوژی را به آن شكل قبول داشته باشم، نه. نظر من هم خيلی تغيير كرده. ولی آدمی نيستم كه به هيچ چيز اعتقاد نداشته باشم. اما ايدئولوژی را در صحنهی اجتماعی و در حكومت قبول ندارم، هر نوعش باشد. چه نوع پيشرفتهاش كه علمی است و چه نوع پسرفتهاش كه مال ١٥٠٠ سال پيش است. هر دو يك چيزند و میخواهند همه را شكل خود كنند. داستان توابها در زندان دقيقا همين بود. مسأله اين نبود كه كسی اظهار پشيمانی و ندامت كند و مصاحبه كند. نه، اينها دقيقا میخواستند همه را مثل خودشان كنند و نمیخواستند تحمل كنند كه كسی اين گونه نشود. تجربهی شخصی و مطالعاتی و جهانی نشان میدهد كه ايدئولوژی در حكومت يعنی فجايع انسانی. به همين علت من الآن قبول ندارم. آن موقع قبول داشتم. معتقد به اين نيستم كه ايدئولوژی نداشته باشيم، اما نبايد مصر به حاكميت ايدئولوژی خود باشيم.
البته بحث ما الآن در حد مردن و شهادت است و در چه صورتی ما اين را میپذيريم و ارزش میگذاريم؟ آن زمان چه فكر كرديد و الآن چه فكر میكنيد؟
نظرم از سال ٦٧ تغيير كرده است. وقتی كسی گفت در اختيار من نيست و تحت شكنجه و تحت فشار روحی شديد بعضی چيزها را پذيرفت، نبايد او را محكوم كنند. آنها در آنجا مجبور به پذيرفتن يك سری مسائل شدند، اما بعد كه خارج شدند، آن مسائل را رد كردند. يعنی وقتی كه خارج از اختيار خودشان بود، آنها را پذيرفتند و با اختيار خود آنها را رد كردند و قبول كردن آنها به خاطر فشارهای فيزيكی و روحی بود كه به آنها وارد میشد. اما بعد خود را بازسازی كردند.
به نظر من در اينجا شكنجهگر بايد محكوم شود. حكومتی كه باعث میشود انسان از خود تهی شود، اين حكومت بايد محكوم شود. به خاطر اينكه اگر در اختيار خود مبارزان بود، هيچوقت ايدئولوژیهای خود را تكذيب نمیكردند و وقتی اينها بدون هيچ فشاری راجع به همراهان خود يا سازمانشان انتقادات شديد میكردند، اين همان سستی است كه چند لحظه پيش گفتم. راجع به دوستانمان كه گفتم سستی كرده بودند، خودشان به اين نتيجه رسيده بودند كه ضعف نشان داده بودند. البته ٢ تا از بچهها در زير شكنجه چيزهای ديگری گفته بودند كه ديگران به آنها انگ سستی چسبانده بودند. متأسفانه ما خيلی راحت به ديگران انگ خيانت میزنيم.
تصميمی كه ما در سال ٦٧ گرفتيم اين بود كه به قيمت مرگ، برای نماز خواندن يا هر چيز ديگری نايستيم. آن موقع من فهميدم كه تا كجا بايد بايستيم.
من هيچ تعصبی روی همسرم ندارم. من جان باختن او را به اسم شهادت نمیشناسم. بدم میآيد از كلمهی شهيد به خاطر اينكه بار مذهبی دارد. شهيد كسی هست كه به خاطر خدا از بين رود نه كسی كه در راه عقيدهاش از بين برود. من اين را يك نوع جان باختن میدانم. و آن را به اعتقاد صددرصد میگويم. كسی كه خاطرههايش را برايت تعريف میكند، دو بعد دارد. يك بعدش، خودخواهیها و خودپرستیهاست يا اينكه میخواهد خودش را قهرمان كند. و بعد ديگر آن صرفا انتقال به نسل جوان است كه اين انتقال دادن هرگز در ايران انجام نشده و بايد بشود. اين بعد درست آن است. نمیخواهم من را در اين مصاحبه قهرمان جلوه بدهيد. دوران قهرمانی گذشته است.
ولی بالاخره شما تجارب زيادی داريد؟
من از تجربهی چريكی چيزی نمیخواهم. زمانی به قهرمانها اعتقاد داشتم، ولی در تجارب زندانم متوجه شدم كه هيچ انسانی از فولاد و آهن نيست. همه از گوشت و پوست و استخوان هستند و قهرمان به آن تعبير مطلقی كه در ذهن عام هست، اصلا وجود ندارد و دوم و مهمتر از آن مسألهی چريكی است. چريك يك قهرمان است و مورد ستايش است، اما هيچ كس به تنهايی نمیتواند كاری انجام بدهد. در واقع اين تمام مردم هستند كه میتوانند وضعيت را تغيير دهند يا اكثريت بالايی هستند كه میتوانند وضعيت را عوض كنند.
پس نبايد اين ذهنيت را در مردم تقويت كرد كه اين كار را نمیتوانند انجام دهند و از عهده يك قهرمان برمیآيد. نمیخواهم كسی را قهرمان در نظر بگيرند و رك و راست در همه جا گفتهام كه مردم نبايد قهرمان پروری كنند، زيرا قهرمانان تغيير وضعيت مردم را هرگز نمیتوانند عملی كنند، مگر با شركت خود مردم و برای اين حركت مردمی بايد سطحی ايجاد كرد، ولو اعضای تشكيلات سطحشان بالاتر باشد. بايد خود را با مردم هماهنگ كنند.
همان طور كه با جانبازی چريكهای ما و آمريكای لاتين هم چيزی اتفاق نيافتاد. ما زمانی كه در سال ٥٧ از زندان خارج شديم و تشكيلات سازمان فدايی شروع به كار كرد، جمعيت انبوهی روی به اين تشكيلات آوردند، به دليل سابقهی مبارزات زيادی كه داشتند. اما در چه مقطعی آمدند؟! زمانی كه ديگر انقلاب شده بود و نيازی به اينكه خود را به زحمت بياندازند، نبود. مردم میخواهند زندگی كنند و در كنار زندگی مبارزه كنند. به همين دليل بايد مبارزه را طوری پيش برد كه مردم هم بتوانند زندگی كنند و هم مبارزه را پيش ببرند و به همين علت من با قهرمانی مخالفم.
ممكن است بگوييد كه شما افرادی را كه در بازجويی كشتار زندانيان سياسی در سال ٦٧ جان باختند تا چه حد قهرمان میدانيد و تا چه حد قربانی!؟
من اين را بيشتر قربانی خشونت وحشيانهی رژيم جمهوری اسلامی میدانم تا قهرمانی! شما فكر كنيد وحشیگری اين حكومت تا حدی بود كه كسی را كه دوران محكوميت خود را گذرانده و تمام كرده بود، فقط به خاطر اينكه انزجارنامه نمینويسد و مصاحبه نمیكند، اعدام كردند. من در آن برهه فقط به ياد زندانهای هيتلر افتادم. من در بازجويیهايم اين مسأله را غيرمستقيم به بازجو فهماندم. او به من گفت: “آيا تو به ما میگويی ما فاشيست هستيم؟”
گفتم: “من اين كلمه را به كار نبردم. من فقط نتيجهگيریهای خودم را از ديدههايم گفتم.”
شما تفاوت خشونتهای اوايل دهه ٦٠و سال ٦٧ را چه طوری ارزيابی میكنيد؟
من فكر میكنم خشونت و وحشیگری در اينجا بيشتر بود، به دلايلی كه گفتم. چيزی كه دل من را در سال ٦٧ میسوزاند، اين بود كه اينها اسير بودند. حتی از لحاظ قانونی هم هيچ پشتيبان و حمايتكنندهای نداشتند. شوهر خودم سه سال تا پايان داشت، اما میگفت كه ٦ ماه مانده بود تمام بشود و تعداد زيادی از جوانهای ”ملیكش” را اعدام كردند. اينها “آزادی” بودند و بايد چهار سال، پنج سال و … قبل آن آزاد میشدند.
سال ٦٠ هم من آنجا بودم. هفتهای دو شب اعدام میكردند، يكشنبهها و چهارشنبهها. سر نماز دستهبندی میكردند. در حياطی كه ما بوديم، صدای تيرباران میآمد. ابتدا رگبار و سپس تكتير و از روی همين تكتيرها ما تعداد كشتهشدگان را میفهميديم. مثلا وقتی میگفتند ٢ نفر يعنی ٥٠ نفر را میكشتند. صدای تكتيرها به ما میگفت كه چند نفر كشته شده است، منتهی در روزنامه مینوشتند ٢ نفر.
البته من با اعدام كاملا مخالف هستم. كلا اعدام را غيرانسانی میدانم. اينها عملكرد هيتلر را تكرار میكردند. حتی برخی از ما فكر كرديم چون ايران صلح را پذيرفته، لذا اين برخوردها واكنش به كارهای حكومت و سخنان آقای خمينی بود كه میگفتند “جنگ جنگ تا دفع فتنه” و جام زهر را سركشيد، حالا برای مردم سؤال پيش آمده بود. اينها برای ايجاد ترس بود. نه تنها در زندانها بلكه در سطح جامعه میخواستند جو وحشت ايجاد كنند كه كسی نتواند كاری بكند. من در روزنامه هم خواندم كه در همدان و قصرشيرين كسانی را اعدام كردند، كه طرف هيچ كس نبودهاند، فقط برای ايجاد رعب و وحشت در چند شهر افراد را حلقآويز كردند. حتی داخل سپاه هم به اين افراد معترض بودند. درست مثل هيتلر در مقطع پايان جنگ. اگر آلمان را ديده باشيد، يك زندانی دارد در آلمان شرقی سابق، در نزديكی برلين، كه برای زنان است. اگر به آنجا برويد قسمتی دارد كه زندانیهای كمونيست را روز آخر به آنجا آوردند و اعدام كردند. ولی موزهای دارد كه آثار هيتلر را نشان میدهد. در سلولهايش اسامی افرادی را كه در آنجا بودند نوشتهاند. من واقعاً ياد آن زندان میافتادم كه در همچون مقطعی يك همچين وحشیگریهايی صورت گرفته بود. اين وحشتناكترين صورت زندانی است. وحشیگری ديگری كه بود در سال ٦٠ مسأله عقيده نبود، مسأله مبارزه بود و به اصطلاح اينها “محاربه”. سال ٦٧ به خاطر عقيده بود سؤالهايی را كه در دادگاه میكردند اين بود: “آيا خدا را قبول داری؟ معاد را قبول داری؟”
يكی از دوستانمان كه اسمش كسری بود، در دادگاه به او گفتند كه “اونجايیها رو قبول داريد؟”
گفت: “نه!”
مجلسی در دادگاه به او گفته بود: “تو هم اين دنيايت را از دست دادی، هم آخرتت را!”
كه او در جواب گفته بود “هر دو تا را به شما بخشيدم.”
يعنی دقيقا به خاطر عقيده بود.
سؤالهای دادگاه در مورد قبول داشتن خدا، قبول داشتن معاد، قبول داشتن محمد بود و ابدا مسأله ديگری مطرح نمیشود. در دادگاه مثلا مسأله قبول داشتن سازمان يا تشكيلاتی نبود. يعنی در واقع مسأله عمده و مشخصكننده جريان سال ٦٧ مسأله عقيدتی بود. چون حتی زنها را هم كه برای حد میبردند، مسأله نماز بود. حد نماز میزدند.
فكر میكنيد چرا اينگونه بود؟ آن موقع از چه زاويهای میديديد، حالا از چه زوايهای میبينيد؟
دو بعد دارد، يكی بعد وحشيگری حاكميت، مثلا خيلیها بودند كه شرايط آنها را پذيرفته بودند ، اماچون روی پروندههايشان نظر داشتند، اينها را میبردند و اعدام میكردند. من برای شما قبلاً در صحبتم گفتم كه يكی از افرادی كه برای اعدام برده میشد صدايش را دوستان ديگر شنيدهاند كه داد میزد كه: “بابا من دو تا بچه دارم. من خودم مسلمانم! پدرم مسلمان است! جدم مسلمان بود!” ولی اعدامش كردند.
داستان زياد است.
*مردها را اعدام میكردند. زنها را حد نماز میزدند. اما دو تا از عزيزان كه از محكومين رفته بودند، وسطش اعتصاب غذا كرده بودند كه ١٨ روز طول كشيد. اينها مهر زندان را باز میكنند، بعد فشار جهانی و فشار خانوادهها باعث شد كه بعد آنها را ول كردند. بعد گفتند كه اما حدها لغو نشده هنوز سرجايش هست و اين هم يك تهديد بود. حتی به آنها گفته بودند كه اگر در راهپيمايی ٢٢ بهمن شركت كنيد، آزادتان میكنيم كه حدود هفتاد درصد اين پيشنهاد را رد كردند. بعد گفتند “پس حد نماز و اعتصاب سرجايش است. فراموش نكنيد، ها! فكر نكنيد تمام شد!” از اين هفتاد درصد بعدا بخش عمدهای تجديدنظر كرده و به راهپيمايی رفتند. باز هم البته يك عدهای نرفتند.