قهرمان یا قربانی؟


توضيح:
 خانم زهره ف. از فعالين جنبش چپ است كه ٩ سال، از ١٣٦٠ تا ١٣٦٩، در زندان‌های ‏جمهوری اسلامی بسر برده‌اند. همسر ايشان، رضا، از قربانيان فاجعه كشتار زندانيان سياسی در ‏سال ٦٧ است. آشنايی و گفتگوی من با ايشان بر حسب اتفاق پيش آمد و ضمن ابراز خوشوقتی ‏فراوان بخاطر اين آشنايی و با تشكر صميمانه از ايشان بخاطر اين گفتگو، متن آن را در اختيار ‏خوانندگان ايران امروز می‌گذارم. جالب اينكه اين گفتگو با اعتراض خانم زهره ف. به مقاله‌ای كه ‏درباره فاجعه سال ١٣٦٧ نوشته بودم، شروع شد:

‏…در همين ابتدا بايد بگويم‏‎ ‎كه من مقاله‌ی «چگونه ما درهای زندگی را به روی قربانيان سياسی بستيم» را در ‏مورد اعدام‌های ٦٧ خواندم. و برايم ناراحت‌كننده بود.‏‎ ‎برداشتم از آن مقاله اين بود كه به نحوی ناآگاهی باعث آن ‏اعدام‌ها شد. ناآگاهی آنان‎ ‎صرفاًً به خاطر اينكه جلوی رفقايشان در جامعه كم نياورند، تن به مرگ دادند و اين از‎ ‎نظر من و با توجه به اينكه آنجا حضور داشتم و ماجرا را از نزديك شاهد بودم چيز‎ ‎درستی نبود‎.‎‏..‏
اولاً اين كه می‌گويند مردها خبر‎ ‎نداشتند كه اعدام است، يك بخش‌اش درست بود. چون روز قبل از آن يك سری ‏افسرهايی كه در‎ ‎بندی بودند شاهد بردن جسدهای مجاهدين بودند. چون گفتند كه اول مجاهدين را اعدام‎ ‎كردند. ‏شاهد بردن اين جسدها در كاميون گوشت و اينها بودند. اول هم نمی‌دانستند كه‎ ‎چيست. بعدها فهميدند كه اين ‏چيزهايی كه آنها پرت می‌كنند پشت ماشين، جسدهای مجاهدين‎ ‎است و مورس ميزنند برای بندهای مختلف كه ‏مسأله‌ی اعدام در ميان است. منتها بندها اعدام‎ ‎را اعزام می‌گيرند. اعزام، يعنی، اصلاً جمهوری اسلامی عادت ‏داشت، يعنی ما خودمان‎ ‎هيچ وقت سه ماه چهارماه در يك بند نمی‌مانديم. از اين بند به آن بند، يعنی حالت‎ ‎سكون نداشتيم تا خيالمان راحت شود و روابط عميق بشود و اينها اصلاً وجود نداشت‎. ‎يعنی وقتی ما را جدا ‏می‌كردند، خيلی‌ها فكر می‌كردند كه اعدام است. چون خيلی‌ها از‎ ‎اوين در اسفند ماه ٦٦ به گوهردشت منتقل ‏شده بودند. آمدند گفتند كه می‌خواهند‎ ‎طبقه‌بندی بكنيم. آنهايی كه زير حكم بودند (در لفظ مرام زندان، “زير حكم” ‏يعنی كسانی‎ ‎كه حكمشان اعدام بود، ولی حكمشان هنوز صادر نشده بود يا اجرا نشده بود.) را در‎ ‎اوين نگه ‏می‌داريم و بقيه برحسب نوع محكوميت به گوهردشت می‌روند. خوب اينها هم فكر‎ ‎می‌كردند كه چهار، پنج ماه ‏گذشته و مرداد است و لابد قرار است اعزام بشوند. منتها بندی كه شوهر خودم، رضا، در آن بود به اين شكل بود ‏كه در سلول‌ها را باز كرده بودند و هر دو نفر را در يك سلول نگه‎ ‎می‌داشتند منتها درهايشان باز بود‎.‎

من اين مسأله را در‎ ‎مورد آنها می‌دانم و اطلاع دارم. چون قبلا به من هم گفته بودند كه اينها خبر‎ ‎نداشتند. يكی از ‏بچه‌هايی كه با راهپيمايی‌‌* و اينها آزاد شده بود، وقتی به من رسيد‏‎ ‎با اينكه هم‌بند آنها هم نبود، گفت كه آنها ‏اصلاً از قضيه‌ی اعدام‌ها خبر نداشتند‎. ‎اما دروغ بود. به خاطر توجيه كار خودش بود اما من از طريق هم ‏سلولی‌هايش اين را‎ ‎می‌دانم كه دو ساعت قبل از اينكه اينها را ببرند، اينها بالاخره با تماسی كه با آن‎ ‎افسرها ‏داشتند، فهميدند كه اعدام است نه اعزام‎.‎

حتی همان فردی كه من خبر را از او‎ ‎دارم، از رضا پرسيده بود كه رضا تو چه كار می‌كنی؟ برگشت گفت- چون ‏خيلی ورزش كار‎ ‎بود و خيلی ورزش می‌كرد- گفت من بايد بروم در حياط ورزش كنم و فكر كنم. بدون فكر‎ ‎نرفتند. ‏يك آقايی بود به نام كسری كه فاميلی‌اش يادم نمی‌آيد. از بچه‌های كرد حزب‎ ‎بود و او در همان جا گفته بود كه ‏من می‌روم و قبول نمی‌كنم و آنجا رفت و وقتی كه‎ ‎قبول نكرد مأمور به او گفت كه “تو دنيا و آخرت خودت را از ‏دست داده‌ای.” او هم جواب‏‎ ‎داده بود كه “هر دو آنها را بخشيدم به شما!” ‏

اما اينجوری نبود كه طرف به خاطر‎ ‎رودربايستی اعدام شود. گرچه اين داستان قبلا در بندها موقعی كه كمی فضا ‏باز شد، اتفاق افتاده بود. فضا‏‎ ‎را از سال ٦٤ به بعد در زندان بسيار باز كردند، برای شناسايی- و اين باعث شد كه ‏يك‎ ‎عده، بخصوص آنهايی كه در اين دوره زندان رفته بودند نفهمند كه روش زندان هميشه اين‎ ‎است. می‌بندند، ‏بعد باز می‌كنند و شناسايی می‌كنند و برنامه‌ريزی می‌كنند. چند مورد‎ ‎خود رضا به من گفت و يكی از دوستان رضا ‏در ملاقات به من گفت. سال ٦٥ بود. گفت “من‎ ‎نمی‌دانم اين بچه‌ها چرا حالا كه آمده‌اند اينجا، همه فكر می‌كنند ‏قهرمانند. يعنی هر كدام‎ ‎قهرمان‌بازی درمی‌آورند. اينها نمی‌فهمند كه زندانی اند!” اين را به خودشان هم گفته‏‎ ‎بود. چون يكی ديگر از دوستانش به ما گفت: “رضا آن موقع به ما می‌گفت كه شما فكر الآن و اين‎ ‎شرايط را نكنيد. ‏شرايط ديگری هم وجود دارد. بايد طوری عمل نكنيد كه در آن شرايط‎ ‎ببريد‎.‎‏”‏

يعنی اين وضعيتِ آن موقع بود. علتش هم‎ ‎اين بود كه گروه‌های مختلفی بودند كه هيچ‌كدام همديگر را قبول ‏نداشتند. حتی در‎ ‎رابطه با روابط درون زندان كه از اينجا هم راستش من دل خونينی دارم. يعنی اين حداقل‎ ‎را هم ‏متوجه نمی‌شدند كه وقتی تو هم زنجيری هستی و دشمن مشترك‌ داری بايد كمی با هم‏‎ ‎بهتر باشيد. به هر ‏حال آن موقع اين مسأله بود و هر كدام فكر می‌كردند كه از نظر چپ‌روی‎ ‎و تندروی از آن يكی جلو بيفتند. ولی در ‏عين حال بچه‌هايی كه تجربه داشتند، اين‎ ‎گوشزدها را می‌كردند. منتهی در آن شرايطِ هيجان به گوش كسی ‏نمی‌رسيد. ‏

من خودم سال ٦٤‏‎ ‎داستانی برايم پيش آمد كه مرا به دروغ به انجام كاری متهم كردند. در حالی كه طرف‎ ‎می‌دانست كه من نبودم، منتهی آن طرفی كه مقصر بود نيامد اعتراف بكند. در نتيجه مرا‎ ‎به دادگاه بردند. در آنجا ‏من اعتراض كردم كه افترا می‌بنديد و من چنين كاری‎ ‎نكرده‌ام. اما در نهايت مرا به ٤ ماه سلول، ٤ ماه قطع ملاقات ‏و ٤٠ ضربه شلاق محكوم‏‎ ‎كردند. من از همان لحظه‌ی ورود به سلول اعتصاب غذای خشك كردم. بعد از ٤ يا ٥ روز ‏يك‎ ‎بار مرا خواستند. در حالی كه صدايم ديگر به سختی درمی‌آمد و گفتند كه “تو اعتصابت‎ ‎را بشكن ما پيگيری ‏می‌كنيم.”‏
‏ اما من حرفم فقط اين بود كه “حكم دادگاه بايد لغو شو!” ‏
اتفاقا يكی از دوستان كنار من بود. می‌گفت: “آخر اين چه كار احمقانه‌ای است كه‎ ‎می‌كنی؟ ٤ ماه اينجا می‌مانی ‏و می‌رويم.” ‏
من گفتم: “اين اصلا مسأله‌ی من نيست. مهم‎ ‎نيست كه به دروغ مرا متهم كرده‌اند. مسأله‌ عمده‌ی من اين ‏است كه بچه‌های ما دارند‎ ‎تندروی می‌كنند و نه فقط من، تو هم بايد آنجا باشی و جلوی آن‌ها را بگيری. چون اگر‎ ‎شرايط برگردد، مسأله‌ی ديگری پيش خواهد آمد.”‏
حال من اين داستان را گفتم تا بگويم كه‎ ‎از اول ما متوجه اين مسأله‌ بوديم كه فضا را باز كرده‌اند. بعد ممكن است ‏چه اتفاقی‎ ‎بيفتد كه افتاد و اتفاقا بچه‌های ما، اكثريتی توده‌ای‌ها به يك روال تندروی افتاده‎ ‎بودند. ‏

مرداد ماه يك عده از زنان را به اتهام لغو قوانين داخلی بند به سلول برده‏‎ ‎بودند. و از اول شهريور آنها را حد زدند. ‏آنها كه كارشان بعد از دو هفته خاتمه پيدا‎ ‎كرد، بعد نوبت ما شد و خيلی جالب بود كه در نوبت ما نيامدند افراد را ‏در بند يا‎ ‎اتاق و … قاطی ببرند. بچه‌های اكثريتی و توده‌ای را در دو دسته بردند. دليلش هم‎ ‎اين بود كه تندروی ما ‏زياد بود. البته گروه‌ها برای اينكه به سازش كاری متهم نشوند،‎ ‎تندروی می‌كردند. ولی نه در رابطه با مرگ. مثلاً با ‏پاسدار بی‌خود و بی‌جهت جنگ و‎ ‎جدال می‌كردند. بی‌خود و بی‌دليل صرفا به خاطر چشم و هم‌چشمی و بالا ‏فرض كردن‎ ‎تشكيلات خودشان، هماهنگ با بقيه عمل نمی‌كردند. مجاهدين هم بدتر از بقيه بعد از‎ ‎جريان مرصاد، ‏اول مرداد، رسماً درگير يقه به يقه با پاسدارها می‌شدند. قبلا خودشان‎ ‎به آنها می‌گفتند كه از منافقين هستيد. ‏يعنی مثلا می‌پرسيدند كه “عضو منافقين هستی؟‎ ‎‏”‏
ولی‌ آن موقع پاسدارها برای اين كه دقيقا شناسايی كنند الكی به آنها می‌گفتند: “تو‎ ‎چه گروهی هستی؟” ‏
اينها می‌گفتند: “مجاهدين خلق!” ‏
خوب، همه‌ی اينها در واقع شناسايی و دسته‌بندی كردن بود. ‏

به هر حال اين جريان دامن ما را گرفت اما همين‌ مايی كه اينقدر‏‎ ‎تندرو بوديم، وقتی كه قرار شد ما را ببرند و قضيه ‏را فهميده بوديم، گفتيم: “آقاجان،‎ ‎دو نوع تسليم وجود دارد. يك نوع آن است كه تو با اختيار خودت تسليم بشوی. ‏يك نوع‎ ‎ديگر آن است كه تو را آنقدر حد بزنند كه يا مرگ باشد يا تسليم. به قيمت يك نماز‎ ‎خواندن ما نبايد مرگ را ‏بپذيريم.” ‏

يعنی اين گونه نبود كه به خاطر مسائلی از اين دست‎ ‎مانند نماز خواندن و اينها مرگ را پذيرفته باشند، يا اينكه ‏مردها به خاطر اين داستان مرگ‎ ‎را بپذيرند. شوهر من كه خود آن نصيحت را می‌كرد كه جوری حركت كنيد كه بعداً ‏نبريد، خودش رفت و مرگ را پذيرفت! ‏

به من در ملاقات‌هايی كه داشتيم هميشه می‌گفت ـ خصوصا در‎ ‎آن مورد كه من اعتصاب غذا كرده بودم ـ كه “تو ‏چرا اين كار را می‌كنی!؟” ‏
من گفتم كه‎ ‎‏”مسأله اين است كه من بايد در بند باشم.”‏
‏[البته بالاخره آن حكم دادگاه ١٠ – ١٥ روز‏‎ ‎قطع شد و من به بند برگشتم] اما اينجوری نبود كه به خاطر چشم و ‏هم‌چشمی بين گروه‌ها‎ ‎مرگ را بپذيرند. ‏

مسأله ديگر اينكه ٩٠ درصد زندانيها وقتی كه دوره‌ی بازجويی و شكنجه‎ ‎بود، نماز و اينها را می‌پذيرفتند. اما بعد ‏می‌آمدند در بند و دوباره به حالت اول‎ ‎برمی‌گشتند. اين تابويی نبود كه به خاطر آن مرگ را بپذيرند. پس به خاطر ‏اعتقاداتشان‎ ‎رفتند، نه به خاطر مسائل ديگر. ممكن است ده درصدی به اين خاطر رفته باشند، اما من‎ ‎به جرأت ‏می‌توانم بگويم كه هشتاد درصد به خاطر اعتقاداتشان رفتند‎.‎

من در رابطه با خود اكثريتی‌‌ها صحبت‎ ‎می‌كنم. سال ٦٥ كه مردهای اكثريتی را دستگير می‌كنند، اول اينها خوب ‏مقاومت‎ ‎می‌كنند، بعد يك خطی در داخلشان وارد می‌شود كه شما بپذيريد مصاحبه كنيد. متن‏‎ ‎مصاحبه هم خيلی ‏ساده بود و نزديك به سياست خود سازمان بود. متن مصاحبه اين بود كه‎ ‎كردستان و تركمن‌صحرا را رد می‌كردند‎.‎‏ ‏تنها چيزی كه متفاوت با سياست خود‎ ‎سازمان بود، سرنگونی بود كه سازمان در سال٦٥ در فاز سرنگونی رفته ‏بود. اين موضوع را‎ ‎هم بايد رد می‌كردند. متن مصاحبه فقط همين بود، چون خودم گوش داده بودم. ‏

بعد اينها‎ ‎كه آمدند داخل بند، در اثر برخورد با همديگر به اين نتيجه رسيدند كه اشتباه كرده‌اند‎ ‎و بايد جبرانش كنند. ‏به تندروی وحشتناكی افتادند. يعنی در حدی كه با پاسدارها و‎ ‎مأمورها مرتب دست به يقه می‌شدند ـ بندشان ‏كنار ما بود ـ و انفرادی و … يعنی از‎ ٦٥ ‎تا ٦٧ كه آنجا بودند از هشتاد نفر تنها يكی دو نفر بيرون آمدند و بقيه ‏همگی‎ ‎اعدام شدند. من می‌دانم چرا. برای جبران آن خطا، نه برای اينكه ديگران بگويند خودشان‎ ‎در بين خودشان ‏نشستند و تحليل كردند. من توسط خواهرزن يكی از آنها به آنها پيغام دادم كه درست است كه كار شما ضعف ‏بوده، ولی اگر آن ضعف بوده و يك تفريط بوده، شما الآن‏‎ ‎به افراط افتاده‌ايد! اصلاح تفريط ورود در راه درست‌تر است، ‏نه اينكه شما از آن طرف‏‎ ‎بام بيفتيد و خيلی‌ها اعدام شوند. ‏

شايد از هشتاد نفر تنها ده نفر بيرون آمدند، بقيه‎ ‎همگی اعدام شدند. آنها به اين نتيجه رسيده بودند كه در آن ‏مصاحبه سستی كرده‌اند و‎ ‎اينجا نمی‌خواستند سستی كنند‎.‎

‏منظورتان از سستی چيست؟ آيا جان‎ ‎دادن در راه عقيده ارزش است؟

بله- ارزش است- اما تنها در راه‏‎ ‎عقيده، نه چيز ديگری، آن هم زمانی كه مجبور باشی و هيچ راه در رويی نداشته ‏باشی. نه‎ ‎به قيمت خم و راست شدن برای نماز. به اين جور قيمت‌ها نه، قيمت‌های خيلی‎ ‎بالاتر‎.‎

نكته همين جاست، شما كجا آن ارزش را تعريف‎ ‎می‌كنيد. در دفاع از عقيده در محيط بسته‌ی ‏زندان و زمانی كه صدايت جايی نمی‌رسد‎. ‎يعنی تنها جايی كه صدايت شنيده می‌شود زمانی است ‏كه زنده و در بيرون زندانی و لذا‎ ‎مورد قضاوت قرار می‌گيری‎.

واقعيت اين است كه مورد قضاوت قرار‎ ‎گرفتن مطرح نبود. اين همه كه شما می‌گويی عقيده، آن زمان ارزش ‏ايدئولوژی و عقيده برای‎ ‎ما خيلی بالا بود. منتهی در زندان با تجاربی كه خيلی‌ها از جمله خود‎ ‎من به دست ‏آوردند، اين داستان هست كه تو بايد رويه‌ای را پيش بگيری كه كمترين لطمه به عقيده‌ات‎ ‎بخورد و در همين حال ‏سعی كنی زنده و سالم بيرون بيايی. ‏

مسأله‌ی آدم‌فروشی به نظر‎ ‎من مسأله‌ی مهمی است. يعنی من ديده‌ام كسانی كه آدم‌فروشی كرده‌اند و جدا از ‏اينكه چه‎ ‎اتفاقی برای آن افراد افتاده، از نظر وجدانی نمی‌توانند راحت زندگی كنند. مگر اينكه‎ ‎هيچ اعتقادی ‏نداشته باشند و همه چيز را زيرپا بگذارند. من هميشه گفته‌ام يك انسان‎ ‎معتقد حتی مسلمان بهتر از كسی ‏است كه هيچ اعتقادی ندارد. چون آن كسی كه به هيچ چيز‎ ‎اعتقاد ندارد، هر جنايتی را می‌تواند مرتكب شود. ‏بايد به يك چيزی اعتقاد داشته باشی، نه اينكه حتماً ايدئولوژی داشته باشی. اما به هر حال يك جهان‌بينی، و يك ‏چيزی بايد باش،‎ ‎وگرنه خيلی‌ها هستند كه خيلی هم در زندان مقاومت كرده‌اند، اما وقتی بيرون آمدند و‏‎ ‎ايدئولوژی ‏را كنار گذاشتند، شده‌اند دزد با چراغ. ‏

من كه اين گونه صحبت می‌كنم نه‎ ‎اين كه آن ايدئولوژی را به آن شكل قبول داشته باشم، نه. نظر من هم خيلی ‏تغيير كرده. ولی آدمی نيستم كه به هيچ چيز اعتقاد نداشته باشم. اما ايدئولوژی را در صحنه‌ی‎ ‎اجتماعی و در ‏حكومت قبول ندارم، هر نوعش باشد. چه نوع پيشرفته‌اش كه‎ ‎علمی است و چه نوع پس‌رفته‌اش كه مال ١٥٠٠ ‏سال پيش است. هر دو يك چيزند و می‌خواهند‎ ‎همه را شكل خود كنند. داستان تواب‌ها در زندان دقيقا همين بود‎.‎‏ ‏مسأله اين نبود كه كسی اظهار پشيمانی و‎ ‎ندامت كند و مصاحبه كند. نه، اينها دقيقا می‌خواستند همه را مثل ‏خودشان كنند و‎ ‎نمی‌خواستند تحمل كنند كه كسی اين گونه نشود. تجربه‌ی شخصی و مطالعاتی و جهانی ‏نشان‎ ‎می‌‌دهد كه ايدئولوژی در حكومت يعنی فجايع انسانی. به همين علت من الآن قبول ندارم‎. ‎آن موقع قبول ‏داشتم. معتقد به اين نيستم كه ايدئولوژی نداشته باشيم، اما نبايد مصر‎ ‎به حاكميت ايدئولوژی خود باشيم‎.‎

‏البته بحث ما الآن در حد مردن و‎ ‎شهادت است و در چه صورتی ما اين را می‌پذيريم و ارزش ‏می‌گذاريم؟ آن زمان چه فكر‎ ‎كرديد و الآن چه فكر می‌كنيد؟

نظرم از سال ٦٧ تغيير كرده است‏‎.‎‏ وقتی كسی گفت در اختيار من نيست و تحت شكنجه و تحت فشار روحی ‏شديد بعضی چيزها را‎ ‎پذيرفت، نبايد او را محكوم كنند. آنها در آنجا مجبور به پذيرفتن يك سری مسائل شدند،‎ ‎اما ‏بعد كه خارج شدند، آن مسائل را رد كردند. يعنی وقتی كه خارج از اختيار خودشان بود،‎ ‎آنها را پذيرفتند و با اختيار ‏خود آنها را رد كردند و قبول كردن آنها به خاطر‎ ‎فشارهای فيزيكی و روحی بود كه به آنها وارد می‌شد. اما بعد خود ‏را بازسازی‎ ‎كردند‎.‎

به نظر من در اينجا شكنجه‌گر بايد‎ ‎محكوم شود. حكومتی كه باعث می‌شود انسان از خود تهی شود، اين حكومت ‏بايد محكوم شود‎. ‎به خاطر اينكه اگر در اختيار خود مبارزان بود، هيچ‌وقت ايدئولوژی‌های خود را تكذيب‎ ‎نمی‌كردند و ‏وقتی اينها بدون هيچ فشاری راجع به همراهان خود يا سازمانشان انتقادات‎ ‎شديد می‌كردند، اين همان سستی ‏است كه چند لحظه پيش گفتم. راجع به دوستانمان كه گفتم‎ ‎سستی كرده بودند، خودشان به اين نتيجه رسيده ‏بودند كه ضعف نشان داده بودند. البته ٢‏‎ ‎تا از بچه‌ها در زير شكنجه چيزهای ديگری گفته بودند كه ديگران به آنها ‏انگ سستی‎ ‎چسبانده بودند. متأسفانه ما خيلی راحت به ديگران انگ خيانت می‌زنيم. ‏

تصميمی كه ما در سال ٦٧ گرفتيم اين بود كه به قيمت مرگ،‎ ‎برای نماز خواندن يا هر چيز ديگری نايستيم. آن ‏موقع من فهميدم كه تا كجا بايد‎ ‎بايستيم‎.‎

من هيچ تعصبی روی همسرم ندارم. من جان‎ ‎باختن او را به اسم شهادت نمی‌شناسم. بدم می‌آيد از كلمه‌ی ‏شهيد به خاطر اينكه بار‎ ‎مذهبی دارد. شهيد كسی هست كه به خاطر خدا از بين رود نه كسی كه در راه ‏عقيده‌اش از‎ ‎بين برود. من اين را يك نوع جان باختن می‌دانم. و آن را به اعتقاد صددرصد می‌گويم‎. ‎كسی كه ‏خاطره‌هايش را برايت تعريف می‌كند، دو بعد دارد. يك بعدش، خودخواهی‌ها و‎ ‎خودپرستی‌هاست يا اينكه ‏می‌خواهد خودش را قهرمان كند. و بعد ديگر آن صرفا انتقال به‏‎ ‎نسل جوان است كه اين انتقال دادن هرگز در ايران ‏انجام نشده و بايد بشود. اين بعد‎ ‎درست آن است. نمی‌خواهم من را در اين مصاحبه قهرمان جلوه بدهيد. دوران ‏قهرمانی‎ ‎گذشته است‎.‎

ولی بالاخره شما تجارب زيادی‎ ‎داريد؟

من از تجربه‌ی چريكی چيزی‎ ‎نمی‌خواهم. زمانی به قهرمان‌ها اعتقاد داشتم، ولی در تجارب زندانم متوجه شدم ‏كه هيچ‎ ‎انسانی از فولاد و آهن نيست. همه از گوشت و پوست و استخوان هستند و قهرمان به آن‎ ‎تعبير مطلقی ‏كه در ذهن عام هست، اصلا وجود ندارد و دوم و مهمتر از آن مسأله‌ی چريكی‎ ‎است. چريك يك قهرمان است و ‏مورد ستايش است، اما هيچ كس به تنهايی نمی‌تواند كاری‎ ‎انجام بدهد. در واقع اين تمام مردم هستند كه ‏می‌توانند وضعيت را تغيير دهند يا‎ ‎اكثريت بالايی هستند كه می‌توانند وضعيت را عوض كنند. ‏

پس نبايد اين ذهنيت را در‎ ‎مردم تقويت كرد كه اين كار را نمی‌توانند انجام دهند و از عهده يك قهرمان برمی‌آيد‎. ‎نمی‌خواهم كسی را قهرمان در نظر بگيرند و رك و راست در همه جا گفته‌ام كه مردم‎ ‎نبايد قهرمان پروری كنند، ‏زيرا قهرمانان تغيير وضعيت مردم را هرگز نمی‌توانند عملی‎ ‎كنند، مگر با شركت خود مردم و برای اين حركت ‏مردمی بايد سطحی ايجاد كرد، ولو اعضای‎ ‎تشكيلات سطحشان بالاتر باشد. بايد خود را با مردم هماهنگ كنند‎.‎
همان طور كه با جانبازی چريك‌های ما و‎ ‎آمريكای لاتين هم چيزی اتفاق نيافتاد. ما زمانی كه در سال ٥٧ از زندان ‏خارج شديم و‎ ‎تشكيلات سازمان فدايی شروع به كار كرد، جمعيت انبوهی روی به اين تشكيلات آوردند، به‎ ‎دليل ‏سابقه‌ی مبارزات زيادی كه داشتند. اما در چه مقطعی آمدند؟! زمانی كه ديگر‎ ‎انقلاب شده بود و نيازی به اينكه ‏خود را به زحمت بياندازند، نبود. مردم می‌خواهند‎ ‎زندگی كنند و در كنار زندگی مبارزه كنند. به همين دليل بايد ‏مبارزه را طوری پيش برد‎ ‎كه مردم هم بتوانند زندگی كنند و هم مبارزه را پيش ببرند و به همين علت من با‎ ‎قهرمانی مخالفم‎.‎

ممكن است بگوييد كه شما‏‎ ‎افرادی را كه در بازجويی كشتار زندانيان سياسی در سال ٦٧ جان ‏باختند تا چه حد‎ ‎قهرمان می‌دانيد و تا چه حد قربانی!؟ 

من اين را بيشتر قربانی خشونت‎ ‎وحشيانه‌ی رژيم جمهوری اسلامی می‌دانم تا قهرمانی! شما فكر كنيد ‏وحشی‌گری اين حكومت‎ ‎تا حدی بود كه كسی را كه دوران محكوميت خود را گذرانده و تمام كرده بود، فقط به‎ ‎خاطر اينكه انزجارنامه نمی‌نويسد و مصاحبه نمی‌كند، اعدام كردند. من در آن برهه فقط‎ ‎به ياد زندان‌های هيتلر ‏افتادم. من در بازجويی‌هايم اين مسأله را غيرمستقيم به‎ ‎بازجو فهماندم. او به من گفت: “آيا تو به ما می‌گويی ما ‏فاشيست هستيم؟” ‏
گفتم: “من اين‎ ‎كلمه را به كار نبردم. من فقط نتيجه‌گيری‌های خودم را از ديده‌هايم‎ ‎گفتم‎.‎‏”‏

‏شما تفاوت‌ خشونت‌های اوايل دهه ٦٠‏‎و سال ٦٧ را چه طوری ارزيابی می‌كنيد؟

من فكر می‌كنم خشونت و وحشی‌گری در‎ ‎اينجا بيشتر بود، به دلايلی كه گفتم. چيزی كه دل من را در سال ٦٧ ‏می‌سوزاند، اين‎ ‎بود كه اينها اسير بودند. حتی از لحاظ قانونی هم هيچ پشتيبان و حمايت‌كننده‌ای‎ ‎نداشتند. ‏شوهر خودم سه سال تا پايان داشت، اما می‌گفت كه ٦ ماه مانده بود تمام بشود‏‎ ‎و تعداد زيادی از جوان‌های ‏‏”ملی‌كش” را اعدام كردند. اينها “آزادی” بودند و بايد چهار‏‎ ‎سال، پنج سال و … قبل آن آزاد می‌شدند. ‏

سال ٦٠ هم من آنجا بودم. هفته‌ای دو شب‎ ‎اعدام می‌كردند، يكشنبه‌ها و چهارشنبه‌ها. سر نماز دسته‌بندی ‏می‌كردند. در حياطی كه‏‎ ‎ما بوديم، صدای تيرباران می‌آمد. ابتدا رگبار و سپس تك‌تير و از روی همين تك‌تيرها‎ ‎ما ‏تعداد كشته‌شدگان را می‌فهميديم. مثلا وقتی می‌گفتند ٢ نفر يعنی ٥٠ نفر را‏‎ ‎می‌كشتند. صدای تك‌تيرها به ما ‏می‌گفت كه چند نفر كشته شده است، منتهی در روزنامه‎ ‎می‌نوشتند ٢ نفر‏‎.‎

البته من با اعدام كاملا مخالف هستم‎. ‎كلا اعدام را غيرانسانی می‌دانم. اينها عملكرد هيتلر را تكرار می‌كردند. ‏حتی برخی از ما فكر‎ ‎كرديم چون ايران صلح را پذيرفته، لذا اين برخوردها واكنش به كارهای حكومت و سخنان ‏آقای‎ ‎خمينی بود كه می‌گفتند “جنگ جنگ تا دفع فتنه” و جام زهر را سركشيد، حالا برای مردم سؤال‏‎ ‎پيش آمده ‏بود. اينها برای ايجاد ترس بود. نه تنها در زندان‌ها بلكه در سطح جامعه می‌خواستند جو وحشت ايجاد كنند كه ‏كسی نتواند كاری بكند. من در‎ ‎روزنامه هم خواندم كه در همدان و قصرشيرين كسانی را اعدام كردند، كه طرف ‏هيچ كس‎ ‎نبوده‌اند، فقط برای ايجاد رعب و وحشت در چند شهر افراد را حلق‌آويز كردند. حتی داخل سپاه هم به ‏اين افراد‎ ‎معترض بودند. درست مثل هيتلر در مقطع پايان جنگ. اگر آلمان را ديده باشيد، يك‏‎ ‎زندانی دارد در آلمان ‏شرقی سابق، در نزديكی‎ ‎برلين، كه برای زنان است. اگر به آنجا برويد قسمتی دارد كه زندانی‌های كمونيست‎ ‎را ‏روز آخر به آنجا آوردند و اعدام كردند. ولی موزه‌ای دارد كه آثار هيتلر را نشان می‌دهد. در سلول‌هايش اسامی ‏افرادی‎ ‎را كه در آنجا بودند نوشته‌اند. من واقعاً ياد آن زندان می‌افتادم كه در همچون‎ ‎مقطعی يك همچين ‏وحشی‌گری‌هايی صورت گرفته بود. اين وحشتناك‌ترين صورت زندانی است‎. ‎وحشی‌گری ديگری كه بود در سال ‏‏٦٠ مسأله عقيده نبود، مسأله مبارزه بود و به اصطلاح‏‎ ‎اينها “محاربه”. سال ٦٧ به خاطر عقيده بود سؤال‌هايی را ‏كه در دادگاه می‌كردند‎ ‎اين بود: “آيا خدا را قبول داری؟ معاد را قبول داری؟”‏
يكی از دوستانمان كه اسمش كسری بود، در‎ ‎دادگاه به او گفتند كه “اونجايی‌ها رو قبول داريد؟” ‏
گفت: “نه!” ‏
مجلسی در‎ ‎دادگاه به او گفته بود: “تو هم اين دنيايت را از دست دادی، هم آخرتت را!”‏
‏ كه او در‏‎ ‎جواب گفته بود “هر دو تا را به شما بخشيدم.” ‏
يعنی دقيقا به خاطر عقيده‎ ‎بود‎.‎

سؤال‌های دادگاه در مورد قبول داشتن‎ ‎خدا، قبول داشتن معاد، قبول داشتن محمد بود و ابدا مسأله ديگری مطرح ‏نمی‌شود. در‎ ‎دادگاه مثلا مسأله قبول داشتن سازمان يا تشكيلاتی نبود. يعنی در واقع مسأله عمده و‎ ‎مشخص‌كننده جريان سال ٦٧ مسأله عقيدتی بود. چون حتی زن‌ها را هم كه برای حد‎ ‎می‌بردند، مسأله نماز بود. ‏حد نماز می‌زدند‎.‎

فكر می‌كنيد چرا اينگونه بود؟ آن موقع از چه زاويه‌ای می‌ديديد، حالا از چه زوايه‌ای می‌بينيد؟

دو بعد دارد، يكی بعد وحشيگری‏‎ ‎حاكميت، مثلا خيلی‌ها بودند كه شرايط آنها را پذيرفته بودند ، اماچون روی‎ ‎پرونده‌هايشان نظر داشتند، اينها را می‌بردند و اعدام می‌كردند. من برای شما قبلاً‎ ‎در صحبتم گفتم كه يكی از ‏افرادی كه برای اعدام برده می‌شد صدايش را دوستان ديگر‎ ‎شنيده‌اند كه داد می‌زد كه: “بابا من دو تا بچه دارم. ‏من خودم مسلمانم! پدرم مسلمان‏‎ ‎است! جدم مسلمان بود!” ولی اعدامش كردند‏‎.‎

داستان زياد است‎.‎

‏*مردها را اعدام‎ ‎می‌كردند. زن‌ها را حد نماز می‌زدند. اما دو تا از عزيزان كه از محكومين رفته بودند،‎ ‎وسطش ‏اعتصاب غذا كرده بودند كه ١٨ روز طول كشيد. اينها مهر زندان را باز می‌كنند،‎ ‎بعد فشار جهانی و فشار خانواده‌ها ‏باعث شد كه بعد آنها را ول كردند. بعد گفتند كه‏‎ ‎اما حدها لغو نشده هنوز سرجايش هست و اين هم يك تهديد ‏بود. حتی به آنها گفته بودند‎ ‎كه اگر در راهپيمايی ٢٢ بهمن شركت كنيد، آزادتان می‌كنيم كه حدود هفتاد درصد ‏اين‎ ‎پيشنهاد را رد كردند. بعد گفتند “پس حد نماز و اعتصاب سرجايش است. فراموش نكنيد، ها! فكر‎ ‎نكنيد تمام ‏شد!” از اين هفتاد درصد بعدا بخش عمده‌ای تجديدنظر كرده و به راهپيمايی‎ ‎رفتند. باز هم البته يك عده‌ای نرفتند. ‏