ما چگونه درهای زندگي را به روی قربانيان سياسی بستيم؟

دکتر س. بنا

يكشنبه ٣ آذر ١٣٨١

ما با فرهنگ مطلق گرايي درها  را به رويشان بستيم و آنها را بسوي مرگ سوق داديم…

مبارزه و خشونت توام هستند وقتي که هنوز دمکراسي جاي نگرفته است. خيلي ساده: هر مبارزه اي با خشونت سرکوب ميشود. کسي که به ميدان سياست مي آيد بايد خود را براي تحمل خشونت آماده کند و پيه زندان و شکنجه و حتي اعدام را هم به تن خودش بمالد. هر کسي با توجه به توان تحمل خويش وارد گود سياست ميشود، نه به اندازه ايده هاي روشن سياسي. فرد اول تصميم به فداکاري مي گيرد، بعد تصميم به سياسي شدن. “مرد” ميداند که در راه مبارزه سياسي بايد انتظارچه دشواري هايي را داشت. با اين آگاهي است که تصميم به مبارزه سياسي گرفته ميشود . بدين سان است که آنهايي که شهامت سياسي شدن را ندارند، کنار گود مي نشينند و تماشا چي پهلوان هاي بازي سياست مي شوند. آنها که وارد گود مي شوند گويا نا گفته وکالت سياسي  همه تماشاگران زبان بسته کنار گود را به عهده ميگيرند. در ميان گود حکومت زور و سرکوب است وپهلوانان سياسي. بازي بي‌‌شباهت به بازي گلادياتورهاي رم باستان نيست همه از عاقبت محتوم آن آگاهند. شدت خشونت در اين مبارزه است که تعيين ميکند هر کسي چقدر قهرمان است. هر که زمان بيشتر و/يا خشونت بيشتري را  تاب آورد، قهرمان تر است. صرف نظر از اين که همه ميدانند ، و خود قهرمان هم ميداند، که نهايتا  “قرباني” است. قرباني يي که شايد چند سال از زندگي و شايد هم همه زندگي خود را ببازد. اما “آرمانگرايي” چنان ذهنيت ما را فريفته است که ميدانيم که “آرمان” ِ قهرمان زنده است و آرمان او وراي زندگي او باقي مي ماند … و گرچه خودش قرباني ميشود ولي زندگي اش در آرمان او و راه او ادامه مي يابد … و خاطره او براي همه زنده است …و او چون ستاره اي در آسمان آينده براي هميشه خواهد درخشيد… و نسلي ديگر راه او را پي خواهد گرفت… و …  در ذهن آرمانگرايان ، زندگي نه در تن، و نه در زندگي شخصي و لذات ساده زندگي،  بل که در هدف و آرمان خواهي است که تعريف مي شود و ارزش مي يابد. جان يک تن چه ارزشي دارد در راه يک هدف والا و يک آرمان؟!

کسي هرگز نگفته است که چگونه ارزش يک مفهوم ذهني از ارزش زندگي انسان والا تر است؟  و چگونه فدا کردن جان و زندگي انسان در راه ارتقاي سطح زندگي ، و حتي بهبود کيفيت زندگي ديگران، قابل توجيه است؟

اما همه گفتند و نوشتند و به شعر گفتند و به نثر نوشتند  که جانبازي والا و با ارزش است و فداکاري نيکوست و براي فدا کردن زندگي در راه آرمانهاي سياسي با بيشترين احترام  کف زدند وسر خم کردند و قرباني را تقديس کردند و او را در مقام والاي “قهرمان” ستايش کردند. ادبيات ما شيفته شهامت انسانهايي بوده  که با ايمان خويش به آينده اي روشن  به ستيز تاريکي  مي رفتند. در هنر وشعر نو، درد تاريکي استبداد فرياد ميکرد و وعده ديدار خورشيد فردايي بهتر نويد  داده مي شد. آنان که ضرورت کار سياسي را مي ديدند، سوگند وفاداري به آرمان و فداکاري تا پاي جان را مي خوردند و براه مي افتادند. نگاه همه مردم، همه آنان که کنار گود بودند، به اين قهرمانان بود هم چنان که نگاه همه درماندگان  به ناجي.

قهرمانان نماينده ملت بودند در اين مبارزه سياسي و  حتي اگر خودشان هم شخصا ميخواستند که کنار بکشند ديگر نمي توانستند… نمي توانستند از وکالت سياسي مردم استعفا دهند… نميتوا نستند روي مردم را زمين بزنند. وقتي که چشم همه مردم به استقامت آنها بود، آنها نمي توانستند گود را خالي کنند و بايد تا آخر راه، تاپاي جان ميرفتند. آنها ميدانستند و ماهم ميدانيم که همه آنچه ملت به آنها ميپردازد، تحسين است و بس! امااگر مبارز سياسي در صحنه عمل، در زندان،  اين معامله را نپذيرد، آنگاه  نه فقط اين است که تحسين را به او ارزاني نميکنيم، بلکه لعنت و نفرين و مهر “واداده” و “بريده”  و “نامرد” و “خائن” و “بيشرف” و هر چه بدترازآن است ازهمه طرف نثار او ميشود و مبارز سياسي چاره اي جز آن که بهر قيمتي که شده قهرمان شود، ندارد!  خيلي ساده: او  روي آن را که از گود بيرون بيايد و چشم در چشم مردم بيندازد، ندارد. از ديد مردم اگر او بيرون بکشد هر چقدر هم که تا بحال جانبازي کرده نه تنها به حساب نمي آيد، بلکه خائن هم حساب ميشود. بهتر اين ميبود که اصلا از اول هيج کاري نکرده بودو وارد سياست نشده بود. حتي اگر پوست و گوشت و استخوانش شکنجه را تاب نياورد، اگر بخواهد به زندگي ادامه دهد،  اگرمغزش ديگر درستي راهش را نپذيرد، ما او رامسئول ميدانيم که بماند و جو ترور حکومت را بشکند و اگر شده، بميرد، اما تن به بازگشت از ميدان سياست ندهد!  چرا که او نماينده ي ماست و اگر او سر افکنده بيرون بيايد، همه ما سرافکنده شده ايم. انگار او به ما مديون است و بار خفت سياسي ما بدوش اوست واوست که با جان بازي به ما اميد ميدهد و روي ما را سفيد ميکند.

راستي، ما چه حقي داريم؟ خيلي ساده: هيچ.  ما فقط  به سنت ها عادت کرده ايم و فرهنگ خود را زير سوال نمي بريم. فرهنگي که زندگي را به سادگي فدا ميکند، حتي فداي مفاهيم مجرد. ما دم از دمکراسي ميزنيم اما ذهنيت مطلق گرايي را رها نکرده ايم. دنياي سيا ست براي ما سياه و سفيد است. نتيجه مبارزه هميشه مطلق است! يا اين سو، يا آن سو. حد وسط وجود ندارد.

اين را همه قربانيان کشتارسال 1367 در زندانها ميدانستند. کوتاه آمدن از مواضع سياسي اگر هم واقعيتي بود، اما بروز آن ممکن نبود. کوتاه آمدن از مواضع سياسي  به منزله پيروزي ايدئولوژيک سرکوبگران بود، يا حداقل اين آن چيزي بود که زندانيان تصور ميکردند که در ذهن “ما” – يعني من و شما – ست. و جالب اينکه در ذهن ما بود!  ما “روحيه” سياسي را بر زندگي ترجيح ميداديم.

به اين ترتيب بود که ما درهاي بازگشت و بيرون رفتن از ميدان سياست را بروي همه آنها بسته بوديم و آنها اگر هم فرصتي داشتند، باز هم  راهي نداشتند جز اينکه مرگ را انتخاب کنند. از آنان که زندان بوده اند بپرسيد و آنان به شما خواهند گفت که براي بسياري از قربانيان اعدام هاي سياسي  راه  انتخا ب زندگي غير سياسي  وجود داشته اما آنها  ميدانستند که ما با فرهنگ مطلق گرايي بيرون گود نشسته ايم و قضاوت ميکنيم.  آ نها، بسياري شان، ايمان سياسي را از دست داده بودند و به واقعيت هاي دنياي سياست به تجربه پي برده بودند و معامله جان در مقابل ادعاي سياسي را بي معني ميدانستند ا ما بهر حال آن را پذيرفتند زيرا که تاب تحمل  سرزنش هاي ما را و نگاههاي پر توقع ما را  که به مبارزه آنها دوخته شده بود، نداشتند. نگاههاي ما چنان به آنها خيره شده بود، و نگاههاي آنان نيز چنان به همديگر خيره شده بود، که بدون هيچ گفتگويي همه ميدانستند که انتخاب ساده زندگي  يعني خيانت، نامردي، بيشرفي و… و … و عمري لعنت و سرزنش مردم بيرون زندان!  پس آنها “مردانه” مردند.

ما زنده مانده ايم با وجدان مان. حالا يک چيزي در وجدان مان مي خلد و عذابمان ميدهد که راستي ، آنها چرا مردند؟ آنها  چه بيهوده مردند… قهرمان سياسي در مسلخ چه معني مي دهد؟ چرا ما   درهاي زندگي را به روي آنها بسته بوديم؟

آيا ما مي توانستيم آنها رابه شکل انسانهاي غير سياسي بين خودمان بپذيريم؟ آيا ميتوانستيم به آنها اجازه بدهيم که، پس از سالها  مبارزه و زندان کشيدن،  ازوکالت سياسي نسل خودشان استعفا دهند؟ چرا بايد قهرمان سياسي داشته باشيم؟ چرا وکالت قهرماني را به کسي مي دهيم  وقتي که ميدانيم که او  قرباني خواهد شد؟

ما با وجدان‌مان خيلي کار داريم. بايد در آينه به خودمان نگاه کنيم. به دور وبرمان و به  بچه هايمان نگاه کنيم. بايد يک  وقتي در تنهايي  به دور از اخبار سياسي  به زندگي نگاه کنيم. شايد  بتوانيم  به زندگي بهاي درخور آن را بدهيم. بايد دور هم بنشينيم و “مرد” و “نامرد” و “قهرمان” و “قرباني” و “آرمان”  و “مبارزه سياسي” و  … را در سياست و فرهنگ سياسي مان از نو تعريف کنيم.

بايد با فرهنگي نو و وجداني تربيت شده خودمان را براي مبارزه در راه تحقق دمکراسي ، بدون قهرمان و بدون قرباني، آماده کنيم.