چه کسی شکنجه میکند؟ و چرا؟
درباره اعدام، شکنجه و اخلاق (۱) – روانشناسی اخلاق و حقوق بشر
چگونه انسانی حاضر می شود که انسانی دیگر را شکنجه کند؟
آیا درست است که شکنجه گران در زندانهای جمهوری اسلامی افرادی بی سواد و عقده ای بودند؟
آیا شکنجه گران افرادی بدون شعور سیاسی و آگاهی اجتماعی بودند که تازه از روستا به شهر آمده و با اعتقادات حزب اللهی به بسیج و سپاه پاسداران پیوسته بودند؟
شکنجه گرها چگونه آدم هایی هستند؟ چه تفاوتی با آدمهای معمولی دارند؟
برخی از ما که شاهد شکنجه های دولتی دهه شصت بودهایم شاید در ذهن خود به دنبال تصویری از ذهنیت و شخصیت یک شکنجه گر باشیم و حتی شاید شکنجه گرها را به عنوان دسته خاصی از آدم ها در ذهن خود طبقه بندی کنیم. اما پیش از آنکه در مورد آدم هایی که شکنجه می کنند به قضاوت بنشینیم، ابتدا باید ببینیم که آیا این ویژگیهای شخصیتی یک فرد است که از او یک شکنجه گر می سازد، یا موقعیت او در جامعه ای که در آن زندگی می کند، و یا مجموعهای از این عوامل؟
آزمایش استانلی میلگرام (Stanley Milgram) نشان می دهد که شکنجه گر انسانی عادی است که در پیروی از دستور مقام مافوق خویش چنین می کند. در این تجربه می بینیم که بسیاری از افراد حتی تمایلی به اینکار ندارند و شکنجه را در تضاد با وجدان درونی خویش می یابند، ولی به خاطر اینکه خود را ملزم به پیروی از دستور می دانند، چاره ای جز فرمانبری در اجرای شکنجه نمی یابند. میلگرام چنین نتیجه می گیرد که برای بیشتر افراد رویارویی با مافوق و مخالفت با دستور او دشوارتر است تا غلبه بر وجدان!
میلگرام این آزمایش را در سالهای ۱۹۶۱-۶۲ در پی بحث هانا آرنت (Hannah Arendt) درباره انگیزهی رفتار آیشمن* (Eichmann) در جریان کشتار یهودیان در اردوگاه های نازی ها مطرح کرده و آزمایش او صحت ادعای آرنت را تایید می کند. هانا آرنت می گفت که آیشمن یک کارمند عادی بی انگیزه بود که فقط مسئولیت اداری و وظیفه ی شغلی خود را انجام می داد.
میلگرام در پی مشاهده نتایج این آزمایش نکات بسیار جالبی را مطرح می کند از جمله اینکه چگونه تقسیم کار و روند اجرای دستورات از بالا انسان را از گوش دادن به ندای وجدان خویش دور کرده و هرگونه عمل غیرانسانی از جمله شکنجه را توجیه کند. آزمایش میلگرام تا سال ۱۹۸۵ دردیگر نقاط جهان توسط دانشمندان دیگر تکرار شده و نتایج مشابهی بدست آمده و نشان می دهد که اکثریت ۶۰ درصدی یا بیشتر همواره در اطاعت از دستور دست به شکنجه می زنند.
مقاله ی استانلی میلگرام با عنوان «خطرهای اطاعت» خلاصهای از کتاب او درباره شیوه و نتایج این آزمایش پژوهشی است که بطور کامل ترجمه شده و در زیر از نظر شما می گذرد. این آزمایش و نتایج آن بسیار بحث برانگیز بوده و تا به امروز نیز اهمیت خود را حفظ کرده است زیرا ضمن اینکه مطرح می کند که اکثریت شهروندان عادی خیلی ساده وجدان خود را در اطاعت از دستور زیر پای می گذارند، پرسشهای با اهمیتی را مطرح می کند: در اطاعت از دستور چرا و چگونه وجدان نادیده می شود؟ و چگونه می توان وجدان فردی را بیدار نگاه داشت بطوریکه در هر شرایطی راهنمای اصلی رفتار انسان باشد؟ اگر با دقت به جزئیات گفته های آرنت و میلگرام گوش فرادهیم، می ببینیم که چگونه در دنیای پیچیده امروزی زیر پا گذاشتن وجدان و مسئولیت انسانی به امری عادی تبدیل می شود و ضروری است که چاره ای برای رویارویی با این روند بیابیم.
در بحث اخلاق و شکنجه، این آزمایش نشان می دهد که چگونه قانون رنگ اخلاق می گیرد و شکنجه را توجیه می کند. در همین آزمایش هم می بینیم که همانند شرایط واقعی در زندگی عادی، کسانی هستند که وجدان خویش را نادیده نگرفته و حاضر نمی شوند انسان دیگری را شکنجه کنند. اما متاسفانه این عده اکثریت را تشکیل نمی دهند و در این سری آزمایشها که در شهرهای اروپا هم تکرار شده است، همواره اقلیتی از نمونه جمعیت را تشکیل می دهند. اکثریت شهروندان عادی ادای وظیفه را توجیه گر رفتار خویش دانسته و در تقابل وجدان و وظیفه، وجدان را نادیده گرفته و مسئولیتی را که به دوش آنها گذارده شده انجام می دهند. در متمدن ترین جوامع هم قباحت اجرای شکنجه جای خود را به غرور در انجام وظیفه می دهد، و انجام شکنجه و اعدام هم پروژه ای است مثل هر پروژه ی شغلی و کاری دیگری که در عمل باید به انجام برسد. و این پرسشِ تاکنون بی پاسخ درمقابل ما قد می کشد که چگونه می توان در جامعه ی پیچیده ای که با چرخ انجام وظیفه توسط همه جمعیت آن می چرخد، وجدان انسان ها را بیدار نگاه داشت و نگذاشت که لای این چرخ از بین برود.
«خطرهای اطاعت»**
استانلی میلگرام
برگردان: سهیلا وحدتی
استانلی میلگرام
فرمانبرداری عنصر اساسی در ساختار زندگی اجتماعی است. لازمه همه زندگی های جمعی نوعی سیستم قدرت فرماندهی (authority) است، و تنها فردی که در انزوای مطلق زندگی می کند مجبور نیست که در مقابل فرمان دیگران با فرمانبری یا مقاومت پاسخ دهد. برای بسیاری افراد، اطاعت یک گرایش رفتاری است که عمیقا در وجود فرد جای گرفته، و در واقع یک انگیزه درونی نیرومند است که آموزه های ارزشی، همدردی و رفتار اخلاقی را زیر پا می گذارد.
معمایی که در بطن تسلیم به قدرت فرمانده وجود دارد، به قدمت داستان ابراهیم است، و افلاطون این پرسش را مطرح کرده که آیا هنگامی که دستورات با وجدان فرد ناسازگار است، فرد باید از دستورات اطاعت کند یا نه، و در آنتیگون دراماتیزه شده، و تقریبا در هر دوره تاریخی از نظر فلسفی مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفته است. فیلسوف های محافظه کار استدلال می کنند که سرپیچی از دستور، بافت جامعه را تهدید می کند، در حالیکه انسانگراها بر اولویت وجدان فرد تاکید می کنند.
جنبه های قانونی و فلسفی اطاعت دارای اهمیت فراوان است، اما درباره اینکه انسان ها درشرایط مشخص چگونه رفتار می کنند بسیار کم سخن گفته شده است. من یک آزمایش ساده در دانشگاه ییل (Yale) انجام دادم تا میزان دردی را که یک شهروند عادی، به دستور یک دانشمند، بر فرد دیگری اعمال می کند، مورد سنجش قرار دهم. فرمان های خشک در مقابل قوی ترین وظیفه اخلاقی فرد که متضاد با آسیب زدن به دیگران است، قرار گرفت، و در اکثر موارد درحالیکه فریادهای قربانی در گوش فرد زنگ می زد، پیروزی با فرمان های خشک بود. آمادگی شدید افراد بالغ برای انجام تقریبا هر دستوری از طرف فرمانده، مهمترین یافتهی این پژوهش است و حقیقتی را آشکار می سازد که سریعا نیازمند توضیح است.
آموزگار در مقابل دستگاه تولید شوک قرار گرفته و یادگیرنده به صندلی شوک الکتریکی بسته شده است. پژوهشگر نزدیک آموزگار نشسته و بر روند آزمایش نظارت می کند.
در طرح اساسی آزمایش، دو نفر به یک آزمایشگاه روانشناسی می آیند تا در یک پژوهش درباره حافظه و یادگیری شرکت نمایند. یکی از این افراد نقش “آموزگار” را دارد، و دیگری نقش “یادگیرنده” را. پژوهشگر توضیح می دهد که این پژوهش درباره تاثیرات تنبیه برروی یادگیری است. یادگیرنده در اتاقی قرار گرفته که در آن نوعی صندلی الکتریکی کوچک قرار دارد، و دستهایش به آن بسته شده که جلوی حرکات شدید او گرفته شود، و یک الکترود به مچ او وصل می گردد. به وی گفته می شود که چند لیست از واژه های جفت برای او خوانده می شود، و هنگامی که واژه اول برای او تکرار می گردد، قدرت حافظه او در یادآوری واژه دوم مورد آزمایش قرار می گیرد، هرگاه او اشتباه کند، یک شوک الکتریکی که بتدریج قوی تر می گردد به او وارد خواهد شد.
آموزگار کمک می کند که یادگیرنده به صندلی شوک الکتریکی بسته شده و الکترودها به دست وی متصل گردد.
منظور اصلی این آزمایش فرد «آموزگار» است. پس از مشاهده اینکه «یادگیرنده» به صندلی بسته می شود، او در مقابل یک دستگاه تولید شوک الکتریکی نشانده می شود. این دستکاه شامل سی دکمه است که بصورت ردیف کنار هم قرار گرفته اند. هر دکمه با شدت شوک الکتریکی از 14 تا 450 ولت مشخص شده است.
مشخصه های زیر به وضوح کلیدها را در دسته های چهارتایی مشخص می کند، از چپ به راست: شوک خفیف، شوک متوسط، شوک قوی، شوک خیلی قوی، شوک شدید، شوک خیلی شدید، خطر: شوک فوق العاده شدید. (دو دکمه پس از آخرین مشخصه با XXX مشخص شده اند.)
هنگامی که دکمه ای فشار داده می شود، چراغ مربوط به آن دکمه به رنگ قرمز روشن می شود، یک صدای وزوز الکتریکی شنیده می شود؛ یک چراغ آبی که با “تولید کننده انرژی برق” مشخص شده، روشن می شود؛ عقربه ولت متر به سمت راست می چرخد؛ و صداهای تیک تیک گوناگون پخش می شود.
گوشه سمت راست بالای تولید کننده نوشته شده ” دستگاه تولید کننده شوک الکتریکی، نوع ZLB ، کمپانی ابزار دایسون، والتمن، ماساچوست، برونداد 15 ولت – 450 ولت”.
به هر فردی که قرار است «آموزگار» باشد، پیش از شروع آزمایش یک نمونه شوک 45 ولتی از دستگاه تولید شوک داده می شود، و شوک حاصله باور او را به واقعی بودن دستگاه قوت می بخشد.
دستگاه تولید شوک الکتریکی
فردی که در جای «آموزگار» قرار می گیرد، فرد ناآگاه مورد آزمایش است که برای این پژوهش تجربی به آزمایشگاه آمده است. فرد «یادگیرنده»، یا قربانی، در واقع هنرپیشه ای است که هیچگونه شوک الکتریکی دریافت نمی کند. منظور از این پژوهش این است که ببینیم یک فرد در شرایط مشخص و قابل اندازه گیری که به وی دستور داده می شود که درد فزاینده ای را به قربانی که فریاد می کشد واردآورد، تا چه حد پیش می رود.
تضاد هنگامی آغاز می شود که فردی که شوک الکتریکی را دریافت می کند شروع به ابراز ناراحتی می کند. در 75 ولت، وی با صدای خفیف ناله می کند؛ در 120 ولت، او با صدای بلند اعتراض می کند، در 150 ولت، او درخواست می کند که از این آزمایش مرخص شود. هرچه شدت شوک بالاتر می رود، اعتراض او شدیدتر و پراحساس تر می شود. در 285 ولت، پاسخ اورا تنها با فریاد ناشی از درد می توان توصیف کرد. پس از آن، دیگر هیچ صدایی از او شنیده نمی شود.
برای «آموزگار»، وضعیت بسرعت به تنشی دربرگیرنده تبدیل می شود. این برای وی بازی نیست: تضاد شدید آشکار است. ابراز درد توسط یادگیرنده او را به ترک کردن سوق می دهد: اما هر بار که او دچار تردید می شود که شوک وارد کند، پژوهشگر به او دستور می دهد که ادامه دهد. برای رهایی از این وضعیت، فرد مورد آزمایش باید رابطه خود را آشکارا با فرمانده قطع کند.
فرد مورد آزمایش، گرچن برانت (Gretchen Brantt)، یک زن 31 ساله جذاب و تکنیسین پزشکی است که در دانشکده پزشکی ییل کار می کند. وی 5 سال پیش از آلمان به اینجا مهاجرت کرده است.
در چند مورد یادگیرنده شکایت می کند، این زن با خونسردی بطرف پژوهشگر برمی گردد و از او می پرسد “آیا باید ادامه دهم؟” و پس از آنکه مسئول آزمایش از او می خواهد که به آزمایش ادامه دهد، بسرعت به کار خود ادامه می دهد. هنگام وارد کردن شوک 210 ولتی، او بطرف پژوهشگر برمی گردد، و با جدیتی آشکار می گوید “دیگه، متاسفم، من فکر نمی کنم بتونیم ادامه بدیم.”
پژوهشگر : برای این پژوهش لازمه که شمه ادامه بدین تا وقتی که او این واژه های جفت را یاد بگیره.
برانت: متاسفم ، او بیماری قلبی داره. قبلا به شما گفته بود.
پژوهشگر : این شوک ها شاید دردآور باشه، ولی خطرناک نیست.
برانت: دیگه، متاسفم. فکر می کنم وقتی که شوک ها اینطوری ادامه پیدا کنه، خطرناکه. ازش بپرس که آیا میخواد ادامه بده. او صاحب اختیاره.
پژوهشگر : کاملا ضروریه که شما ادامه بدین…
برانت: من دلم می خواد که شما ازش بپرسین. ما با اختیار کامل به اینجا اومدیم. اگر او بخواد ادامه بده، من ادامه میدم. او به شما گفت که بیماری قلبی داره. متاسفم. من نمی خواهم مسئول بلاهایی که بسر او میاد، باشم. برای خودم هم نمی خوام.
پژوهشگر : شما انتخاب دیگه ای ندارین.
برانت: من فکر می کنم ما با اختیار کامل اینجا هستیم. من نمی خوام مسئول بلایی که به سر او میاد، باشم. خواهش می کنم اینو درک کنین.
این زن از ادامه آزمایش خودداری می کند و آزمایش پایان داده می شود.
این زن در سراسر این جریان خیلی محکم و مصمم است. وی در مصاحبه اشاره می کند که بهیچوجه عصبی و ناراحت نبود، و ظاهر وی در طول آزمایش نیز همین را نشان می داد. او احساس می کند که آخرین شوکی که وی به یادگیرنده وارد کرد خیلی دردناک بود و تکرار می کند که وی “نمی خواسته مسئول آسیب به آن شخص باشد.”
رفتار صریح و مودبانه این زن، عصبی نبودن، و کنترل کامل بر همه اعمال وی مساله عدم فرمانبرداری را عملی خیلی ساده و منطقی نشان می داد. رفتار این زن نمونه بارز آن چیزی بود که من از تقریبا همه افراد تحت آزمایش انتظار داشتم.
نتایج غیرمنتظره
پیش از انجام این آزمایش ها، من از افراد مختلف مانند روانپزشک ها، دانشجویان دانشکده، افراد بالغ طبقه متوسط، دانشجویان کارشناسی و استاد های دانشگاه خواستم که نتایج این پژوهش را پیش بینی کنند. همه افراد پیش بینی کاملا مشابهی داشتند و تصور می کردند که تقریبا همه افراد از اطاعت از دستورات پژوهشگر سرباز خواهند زد. روانپزشک، مشخصا، پیش بینی کرد که اکثر افراد تحت آزمایش، هنگامی که قربانی اولین درخواست واضح خود را برای رهایی بیان کند، بالای 150 ولت نخواهند رفت. همه پیش بینی کردند که تنها 4 درصد افراد به 300 ولت خواهند رسید، و تنها گروه کوچکی از افراد غیرعادی، حدود یک در هزار، ممکن است که از بالاترین ولتاژ روی دستگاه شوک استفاده کنند.
این پیش بینی ها همه بطرز آشکاری اشتباه از آب درآمدند. از 40 فرد مورد آزمایش در اولین پژوهش تجربی، 25 نفر دستورات پژوهشگر را تا به آخر اجرا کردند و تنبیه قربانی را تا اعمال قوی ترین شوک الکتریکی موجود برروی دستگاه ادامه دادند. پس از آنکه شوک 450 ولت سه بار اعمال شد، پژوهشگر پایان جلسه را اعلام کرد. بسیاری از افراد مطیع آنگاه نفسی به راحتی کشیدند، ابروهای خود را مالیدند، با انگشتان چشم های خود را مالش دادند، یا اینکه با عصبیت تقلا کردند سیگاری روشن کنند. برخی دیگر از آغاز تا به پایان کمترین نشانه های عصبیت را از خود نشان دادند.
هنگامی که اولین آزمایش ها انجام شد، دانشجویان دوره کارشناسی دانشگاه ییل (Yale) برای آزمایش بکار گرفته شدند و حدود ۶۰ در صد از آنان کاملا از دستورات فرمانبرداری کردند. یکی از همکاران من بلافاصله نتایج این پژوهش را با این عنوان که هیچ ربطی به مردم “عادی” ندارد، رد کرد و بیان داشت که دانشجویان دانشگاه ییل بسیار اهل رقابت با همدیگر و سلطه جو هستند که با کوچکترین تحریکی گلوی همدیگر را فشار می دهند. وی به من اطمینان داد که اگر مردم “عادی” مورد آزمایش قرار بگیرند، نتایج کاملا متفاوت خواهند بود. با گذار از آزمایش ابتدایی به مجموعه آزمایش های معمولی، افراد از هر قشری در میان مردم شهر نیوهِوِن (New Haven) برای این آزمایش برگزیده شدند، افراد متخصص، کارگران یقه سفید، افراد بیکار، و کارگران صنعتی. نتایج آزمایش همانی بود که در مورد دانشجویان مشاهده کرده بودیم.
افزون برآن، هنگامی که آزمایشها در پرینستون، رم، و آفریقای جنوبی و استرالیا تکرار شد، نرخ فرمانبرداری بدون استثنا بیشتر از آنچه بود که در نتایج تحقیقات ما در این آزمایش ارائه شده است. یکی از پژوهشگران در مونیخ مشاهده نمود که ۸۵ درصد از افراد مورد آزمایش از فرمان اطاعت کردند.
واکنشهای فرد پروزی( Fred Prozi) ، اگر دراماتیک تر از بیشتر افراد دیگر است، نشانگر تضادی است که دیگران بطرز نامشهودتری تجربه میکنند. فردی خوشخو، حدود پنجاه ساله و در هنگام آزمایش بیکار است. گرچه اندکی بیقید به نظر میرسد ولی در ظاهر به نظر مردم فردی عادی جلوه میکند. او آزمایش را با خونسردی شروع میکند ولی به تدریج که آزمایش پیش میرود عصبی میشود. پس از دادن شوک ۱۸۰ ولتی، او در صندلی خود به عقب میچرخد و در حالیکه سرش را تکان میدهد با لحنی دردآلود به پژوهشگر میگوید:
پروزی: نمیتونم تحمل کنم، دارم این مرد رو اونجا میکشم. می شنوی داد می زنه؟
پژوهشگر:همانطور که پیشتر بهت گفتم، شوکها خیلی دردناک هستند، ولی …
پروزی: ولی اون داره فریاد میزنه. نمیتونه تحمل کنه. چه بلایی سرش میاد؟
پژوهشگر(با صدایی آرام و حالتی خونسرد): لازمه ی آزمایش اینست که شما ادامه بدین، آموزگار.
پروزی: آه، ولی،آه، من نمیخوام این مرد رو اونجا مریض کنم – میدونی منظورم چیه؟
پژوهشگر: یادگیرنده چه بخواد و چه نخواد، ما باید ادامه بدیم، همهی این سری واژههای جفتی رو باید تموم کنیم.
پروزی: من هیچ مسئولیتی به عهده نمیگیرم. اون داره اونجا فریاد میزنه.
پژوهشگر: این کاملا ضروریست که شما ادامه بدی، پروزی.
پروزی (به پرسشهای باقیمانده اشاره میکند): اینجا یک عالمه باقی مونده، منظورم اینه که، ای بابا، اگه اون اینها رو اشتباه کنه، یک عالمه باقی مونده. یعنی، کی مسئولیتش رو به عهده میگیره اگه یک اتفاقی برای این آقا بیافته؟
پژوهشگر: هر اتفاقی براش بیافته من مسئولش هستم. لطفا ادامه بده.
پروزی: خیلی خوب. (به لیست واژهها نگاه میکند.) بعدی هست “آهسته – راه رفتن، کامیون، رقص، موسیقی” لطفا پاسخ بده. (یک صدای وز الکتریکی نشانگر این است که یادگیرنده پاسخ خود را داده است.) اشتباهه. یکصد و نود و پنج ولت. “رقص”. (زززوم)
یادگیرنده (داد میزند): بذارین برم. قلبم ناراحته (آموزگار به پژوهشگر نگاه میکند.)
پژوهشگر: ادامه بده، لطفا.
یادگیرنده (فریاد میکشد): بذارین برم! شماها حق ندارین منو اینجا نگه دارین! بذارین برم، قلبم ناراحته، بذارین برم!
پروزی (سرش را تکان میدهد، با عصبیت روی میز دست میکشد): شما میبینی داره فریاد میکشه. می شنوی؟ خدایا، نمیدونم.
پژوهشگر: لازمهی آزمایش اینه که …
پروزی (حرف او را قطع میکند): میدونم ضروریه آقا، ولی منظورم اینه که – آه! او نمیدونه که خودش رو توی چه هچلی میاندازه. الان به شوک ۱۹۵ ولتی رسیده! (آزمایش تا درجههای ۲۱۰ ولت، ۲۲۵ ولت، ۲۴۰ ولت، ۲۵۵ ولت، و۲۷۰ ولت ادامه مییابد و در آن هنگام پروزی واژهها را به پایان میرساند و آسودگی در قیافهاش آشکار میشود.)
پژوهشگر: حالا شما برگرد به اول لیست در آن صفحه، و واژهها را تکرار کن تا او همه را درست یاد بگیره.
پروزی: آخ، نه! من نمیخوام این مرد رو بکشم. منظورت اینه که ادامه بدم و ولتاژ رو هی بالا ببرم؟ نه آقا. اون داره اونجا فریاد میکشه. من بهش ۴۵۰ ولت نمیدم.
پژوهشگر: برای منظور این آزمایش ضروریه که شما این کارو انجام بدی.
یادگیرنده: اوووه. من به هیچوجه حاضر نیستم دیگه پاسخ بدم. (حالا با حالتی حاکی از اضطرار داد میزد.) منو از اینجا آزاد کنین! شماها نمیتونین منو اینجا نگه دارین. بذارین برم. منو- از- اینجا- ببرین- بیرون!
پژوهشگر: ادامه بده، لطفا. واژه بعدی “سبز” است.
پروزی: “علف سبز، کلاه، جوهر، سیب” (اتفاقی نمیافتد. هیچ صدای پاسخی نیست. تنها سکوتی غم انگیز.)
پروزی: فکر نمی کنم دیگه جواب بده.
پژوهشگر: اگر یادگیرنده پس از یه مدت معینی جواب نداد، مثلا چهار پنج ثانیه، فرض کن که پاسخ اشتباه داده. همان کاری را که در مورد پاسخهای اشتباه میکردی، انجام بده. بگو “اشتباهه”، بهش میزان ولتاژ رو بگو< مجازات رو بهش بده، پاسخ درست رو براش بخون. ادامه بده، لطفا.
پروزی: “علف – سبز، کلاه، جوهر، سیب.” لطفا پاسخ بده. (سکوت بیشتر. یادگیرنده آنجا فقط نشسته و کاری نمیکند.)
پژوهشگر: لطفا روند آزمایش رو ادامه بدین.
پروزی: سیصد وپنحاه ولت. پاسخ “جوهر” است. (زززوم)
یاگیرنده: آخ. آااخ.
پروزی: (خشنود از اینکه صدایی از یادگیرنده برخاست.) یکی بعدی …
یادگیرنده: من بهیچوجه پاسخ نمیدم.
پروزی: تو مجبوری. اگه پاسخ ندی شوک الکتریکی میگیری. (آزمایش با خودداری یادگیرنده از پاسخ دادن ادامه مییابد، تا جایی که دیگر هیچ صدای شکایت و نالهای هم از یادگیرنده به گوش نمیرسد. با شوک 375 ولت، پروزی بلند شده و میایستد.)
پروزی: فکر کنم اون یارو اونجا یه کاریش شده. من هیچ پاسخی نمیگیردم. اون داشت با ولتاژهای پایینتر فریاد میکشید. میشه لطفا شما یه نگاه بکنی ببینی حالش خوبه؟
پژوهشگر(با آرامشی بدون اعتنا): پس از شروع آزمایش دیگه نمیشه. لطفا ادامه بده، آموزگار.
پروزی (مینشید، آه عمیقی میکشد): “روز سرد، سایه، آب، رنگ.” لطفا پاسخ بده. شما حالت خوبه اونجا؟ حالت خوبه؟
پژوهشگر: لطفا ادامه بده، آموزگار. ادامه بده، لطفا. (پروزی دکمه را فشار میدهد. زززوم!)
پروزی (روی صندلیاش میچرخد): اون مرد اونجا یه اتفاقی براش افتاده. (دوباره روی صندلیاش میچرخد.) یکی بعدی: “کم – دلار، گردنبند، ماه، رنگ” (باز در جایش میچرخد.) یه اتفاقی برای اون مرد اونجا افتاده. بهتره شما ازش یه خبری بگیری، آقا. هیچ پاسخی نمیده، هیچی نمیگه.
پژوهشگر: ادامه بده. برو، لطفا.
پروزی: شما همه مسئولیت رو به گردن میگیری؟
پژوهشگر: مسئولیتش با من. صحیح. لطفا ادامه بده. (پروزی به فهرست واژگان برمیگردد، آنها را خیلی به سرعت میخواند، و تا شوک الکتریکی 450 ولت بالا میرود.)
پروزی: تموم شد.
پژوهشگر: لطفا ادامه بده و برای هر پاسخ اشتباه شوک الکتریکی 450 ولت را استفاده کن. ادامه بده، لطفا.
پروزی: ولی من هیچ صدایی ازش نمیشنوم!
پژوهشگر: لطفا ادامه بده. واژه بعدی “سفید” است.
پروزی: شما فکر نمیکنی باید ازش یه خبری بگیری، خواهشن؟
پژوهشگر: پس از آغاز آزمایش دیگه نمیشه.
پروزی: اگه اونجا مرده باشه چی؟ (به اتاقی که در آن صندلی دارای شوک الکتریکی قرار دارد نگاه میکند.) منظورم اینه که اون به من گفت که تحمل این شوک الکتریکی رو نداره، آقا. نمیخوام جسارت کنم، ولی من فکر میکنم شما باید یه خبری ازش بگیری. مایهاش همهاش اینه که ازش یه خبر بگیری. تنها کاری که باید بکنی اینه که از اون در نگاه کنی. من هیچ جوابی نمیگیرم، هیچ صدایی نمیاد. ممکنه یه بلایی سراون آقایی که اونجا نشسته اومده باشه آخه، آقا.
پژهشگر: ما باید ادامه بدیم. خواهش میکنم ادامه بده.
پروزی: منظور شما اینه که اینو بهش بدیم؟ چهار-صدو-پنجاه ولت، اینو میگیره؟
پژوهشگر: درسته. ادامه بده. واژه بعدی “سفید”ه.
پروزی (حالا با سرعتی سرسامآور): “سفید – ابر، اسب، سنگ، خانه.” پاسخ “اسب” است. چهارصدو پنجاه ولت. (زززوم!) واژههای بعدی، “کیف – رنگ، موسیقی، دلقک، دختر.” پاسخ بعدی “رنگ” است. چهارصدو پنجاه ولت. (زززوم!) واژه بعدی ”کوتاه – جمله، سینما…”
پژوهشگر: ببخشید، آموزگار. اینجا باید آزمایش رو متوقف کنیم.
واکنشهای عجیب و غریب
موریس بریورمن (Morris Braverman)، یک سوژه آزمایش دیگر، یک مشاور اجتماعی سی و نه ساله است. به خاطر سر کچل و رفتار جدیاش بیشتر از سناش نشان میدهد. ابروهایش در هم گره خورده، انگار که مشکلات دنیا در چهرهی او جمع شده است. او باهوش و نسبت به مسائل هشیارو حساس به نظر میرسد.
هنگامی که یادگیرنده از دادن پاسخ خودداری میکند و پژوهشگر به بریورمن دستور میدهد که عدم پاسخگویی را به منزله پاسخ اشتباه تلقی کند، او دستور را با جان و دل میپذیرد. پیش از دادن شوک الکتریکی ۳۰۰ ولت او با لحنی رسمی به قربانی میگوید: “آقای والاس (Wallace)، سکوت شما به منزلهی پاسخ نادرست تلقی میشود.” سپس شوک الکتریکی را اعمال میکند. با حالتی نیمهصمیمی اظهار میدارد که کاش میتوانست جایش را با او عوض کند، و سپس از پژوهشگر میپرسد ”آیا باید این دستورات را کلمه به کلمه اجرا کنم؟” و هنگامی که پژوهشگر پاسخ میدهد که همینطور است، خشنود میشود. شیوهی خیلی مودبانه و آمرانهی او در گفتار به خندههای زیری که از گلویش خارج میشود، هر چه بیشتر قطع میشود.
یادداشتهای پژوهشگر دربارهی آقای بریورمن در مورد چند تا شوک آخری چنین است:
حالا دیگر هربار که شوک میدهد از خنده غش میکند. صورتش را میمالد که خندهاش را پنهان کند.
زیرچشمی نگاه میکند، سعی میکند که صورتش را با دست پنهان کند، هنوز دارد میخندد.
دیگر نمیتواند به هیچ ترتیبی خندهاش را کنترل کند.
دستهاش را مشت کرده و روی میز فشار میدهد.
در یک مصاحبه پس از این جلسه، آقای بریورمن خلاصهای از آزمایش را با هوش و روانی کلام تاثیرگذاری ارائه میدهد. او احساس میکند که آزمایش ممکن است بصورتی طراحی شده باشد که “تاثیرات را روی نقش سادیستی فزایندهی آموزگار را بیازماید افزون بر اینکه واکنشهای یادگیرنده را در وضعیت یادگیری توام با دستور و مجازات مورد آزمایش قرار میدهد.”
هنگامی که از وی پرسیده شد که آخرین شوکهایی که به یادگیرنده داده چقدر دردناک بوده است، وی گفت که آخرین درجه روی دستگاه دقیق نبوده است (بالای آن درجه نوشته شده “فوقالعاده دردناک”) و انگشتش را بر لبهی درجه و بالاتر از میزانی که درجه بندی شده قرار میدهد.
تقریبا غیرممکن است که حالت خیلی راحت و آرام او را در هنگام مصاحبه بتوان انتقال داد. او در راحتترین وضعیت درباره شدیدترین تنش درونی خود صحبت میکند.
پژوهشگر: شما درچه زمانی بیشتر از همیشه عصبی یا پرتنش بودی؟
آقای بریورمن: خوب، وقتی که او اول از درد شروع به گریه کرد، و من متوجه شدم که این اذیتش میکنه. وقتی که دیگه اصلا حرف نزد و از پاسخ دادن خودداری کرد بدتر شد. اونجا بود که من. من آدم خوبی هستم، فکر میکنم، آزار دادن دیگری، و درگیر وضعیتی شدم که به نظر غیرعادی میرسید … و به خاطر علم، فرد مجبور میشه که انجام بده.
هنگامی که مصاحبهگر پرسش عام درباره تنش را دنبال میکند، آقای بریورمن بیاختیار به خندههایش اشاره میکند.
”واکنشهای من بدجوری عجیب و غریب بود. نمیدونم که آیا شما منو نگاه میکردی، ولی واکنشهای من خندههای کوتاه و پیوسته بود، و تلاش برای خاموش کردن این خنده. من معمولا اینطوری نیستم. این فقط یک واکنش به یک وضعیت کاملا غیرممکن بود. و واکنش من به وضعیت آزار به دیگری بود. و ناگزیر بودن و گرفتار شدن در شرایطی که من نمیتونستم سرپیچی کنم و هیچ اختیاری نداشتم. این بود که منو گرفت.”
آقای بریورمن را، مثل دیگر افراد مورد آزمایش، درباره واقعیت و منظور آزمایش آگاه کردیم، و یک سال بعد در یک پرسشنامه ایشان تایید کرد که چیزی آموخته که از نظر شخصی برای وی اهمیت دارد: “چیزی که مرا بیزار کرد این بود که من این ظرفیت را برای فرمانبرداری و پیروی از یک ایده مرکزی میتوانستم داشته باشم، بدین معنا که تبعیت از این ارزش به بهای نقض ارزش دیگری بود، یعنی اینکه کسی را که به تو آزاری نمیرساند و درمانده است، اذیت نکن. همانطور که همسرم میگوید “تو میتوانی خودت را آیشمن* بخوانی.” من امیدوارم که در آینده بتوانم بطور موثرتری در رودررویی با تضاد ارزشها برخورد کنم.”
ادب پیروی***
یک توجیه نظری از این رفتار چنین است که همه افرادی که عمیقا غرایز تهاجمی دارند دائما به دنبال راهی برای بروز آن می گردند و این آزمایش یک توجیه سازمان یافته برای رها کردن آنها فراهم میکند. بنا بر این دیدگاه، اگر فردی در موقعیتی قرار بگیرد که فرد دیگری را کاملا تحت کنترل خود داشته باشد، همه غرایز حیوانی و سادیستی او جلوه گر می شود. از این نگاه، غریزهی شوک دادن به قربانی از تمایلات مهاجمانه قدرتمندی سرچشمه میگیرد که بخشی از زندگی انگیزهای فرد است، و این آزمایش که مشروعیت اجتماعی را فراهم می سازد، فقط راهی برای بروز آن باز می کند.
بدین ترتیب واجب شد که رفتار فرد در هنگامی که دستور می گیرد در مقایسه با وقتی که خود آزاد است که درجه ی شوک الکتریکی را انتخاب کند، بررسی شود.
شیوه کار با آزمایش استاندارد ما یکسان بود، با این تفاوت که به آموزگار گفته می شد که آزاد است که در مرحلهای از آزمایش هردرجه از شوک الکتریکی را که مایل باشد انتخاب کند. (پژوهشگر با زحمت زیاد این نکته را توضیح داد که آموزگار می تواند بالاترین درجه ژنراتور، پائین ترین، و هر درجه ای مابین این دو، یا هر ترکیبی از درجههای مختلف را استفاده کند.) هر فرد مورد آزمایش در سی آزمایش مهم شرکت کرد. صدای اعتراض افراد یادگیرنده با میزان شوک استاندارد هماهنگ شده بود، اولین ناله ی او در ۷۵ ولت، و اولین فریاد شدید او در ۱۵۰ ولت بود.
میزان متوسط شوک در طول این سی آزمایش حیاتی کمتر از ۶۰ ولت بود – یعنی کمتر از میزانی که قربانی اولین نشانههای ناراحتی را از خود بروز می دهد. سه نفر از چهل فرد مورد آزمایش فراتر از پایین درجه روی دستگاه نرفتند، بیست و هشت نفر از ۷۵ ولت بالاتر نرفتند، و سی و هشت نفر بالاتر از اولین درجه اعتراض شدید در ۱۵۰ ولت نرفتند. دو نفر استثنا بودند، و تا ۳۲۵ و ۴۵۰ ولت را هم استفاده کردند، ولی در مجموع نتیجه این بود که اکثریت عمده مردم هنگامی که اختیار بطور کامل بدانها واگذار می شد، از شوک های خیلی پایین و اغلب بدون درد استفاده کردند.
شرایط آزمایش توجیه دیگری را که در مورد رفتار افراد مورد آزمایش پیشنهاد شده بود، مبنی بر اینکه افرادی که شوک های شدید به قربانی می دهند جزو حاشیه ی سادیستی جامعه هستند، کمرنگ می سازد. اگر در نظر گرفته شود که تقریبا دو سوم افراد شرکت کننده در دسته بندی افراد “فرمانبر” قرار میگیرند، و نیز اینکه آنها نمایانگر مردم عادی جامعه و از قشرهای کارگر، مدیر و حرفه های تخصصی بودند، این توضیح ضعیف می شود. در واقع، این بسیار یادآور آن بحثی است که در رابطه با کتاب هانا آرنت (Hanna Arendt) با عنوان “آیشمن در اورشلیم” است که در سال ۱۹۶۳ نوشت جان گرفت. آرنت در مخالفت با تلاشهای دادستان برای تصویر کردن آیشمن به عنوان یک هیولای سادیست آن را اساسا نادرست خواند و گفت که آیشمن بیشتر یک بوروکرات بی انگیزه بوده است که فقط سر میز خود نشسته و شغل خود را انجام داده است. آرنت به خاطر دفاع از نظر خویش مورد تهمت و استهزاء فراوان قرار گرفت. به نوعی احساس می شد که وجود یک شخصیت بیرحم و غیرعادی و شیطان گونه ای برای انجام اعمال وحشیانه ای که توسط آیشمن انجام شده لازم بوده است. من پس از مشاهده صدها فرد عادی که در این آزمایش ما به دستور مقام بالاتر گردن نهادند باید نتیجه گیری کنم که درک آرنت از عادی بودن شرارت خیلی بیشتر از آنچه که کسی جرات تصورش را داشته باشد، به حقیقت نزدیک است. یک فرد معمولی که قربانی را شوک می دهد به خاطر احساس وظیفه این کار را می کند – درکی که او از وظیفه اش به عنوان فرد مورد آزمایش دارد – و نه به خاطر هیچگونه تمایلات تهاجمی غیرعادی.
این شاید اساسی ترین درسی باشد که ما از این پژوهش گرفتیم: مردم عادی در حالیکه تنها شغل خود را انجام می دهند و بدون هیچ دشمنی خاصی از سوی آنان، می توانند عاملین یک روند وحشتناک ویرانگر باشند. افزون بر آن، حتی هنگامی که تاثیرات ویرانگر کار آنها بطور آشکارا روشن می شود، و از آنها خواسته می شود که اعمالی را که با هنجارهای اساسی اخلاقی ناهمخوان است انجام دهند، تعداد نسبتا اندکی از مردم توان آن را دارند که در مقابل اتوریته مقاومت کنند.
بسیاری از افراد به نوعی مخالف کاری بودند که با یادگیرنده می کردند، و خیلی از آنها اعتراض کردند حتی در هنگامی که فرمانبری می کردند. برخی کاملا به نادرستی عملکردشان باور داشتند ولی نمی توانستند خود را راضی کنند که بطور آشکار با اتوریته مخالفت کنند. آنها اغلب از افکار خود احساس رضایت می کردند و احساس می کردند که – دست کم در خودشان – که آنها جانب فرشتگان را گرفته اند. آنها تلاش کردند که با فرمانبری از پژوهشگر ولی به میزان «فقط اندکی»، تشویق یادگیرنده، و تماس ظریف دکمه ژنراتور از شدت فشار بکاهند. در هنگام مصاحبه، اینگونه افراد مورد آزمایشی روی این نکته تاکید می کردند که با دادن کوتاه ترین شوک ممکن «انسانیت خود را نشان دادم». مواجه با تضاد درونی به این شیوه راحت تر از تقابل با اتوریته بود.
این شرایط آزمایشی به گونه ای ساخته شده که هیچ راهی برای فرد مورد آزمایش وجود ندارد که بتواند بدون اینکه تعریف پژوهشگر از صلاحیت خویش را نقض کند، شوک الکتریکی به یادگیرنده را متوقف سازد. فرد مورد آزمایش می ترسد که در صورت سرپیچی کردن، فردی متکبر، خودسر، و بی ادب به نظرآید. گرچه این احساسات بازدارنده در مقایسه با خشونتی که به یادگیرنده وارد می آید کم به نظر می رسد، همین ها ذهن و احساسات فرد مورد آزمایش را – که از تصور مخالفت رودررو با اتوریته حالش خراب می شود – اشباع می کند. (هنگامی که آزمایش تغییر یافت بطوریکه آزمایشگر به جای اینکه حضوری دستور دهد، از طریق تلفن دستور می داد، تنها یک سوم این تعداد افراد تا میزان ۴۵۰ ولت بطور کامل اطاعت کردند.) این نکته قابل توجهی است که یک میزان سنجش حس همدردی از سوی فرد مورد آزمایش — عدم تمایل به «آسیب زدن» به احساسات پژوهشگر – بخشی از آن نیروهای تعهدآوری است که مانع از سرپیچی او می شود. پاگذاشتن روی این حس احترام به مقام بالاتر ممکن برای فرد مورد آزمایش به همان اندازه دردآور باشد که برای مقام بالاتری که فرد رودرروی او می ایستد.
وظیفه بدون تناقض
افراد مورد آزمایش از وارد کردن درد احساس رضایتی بدست نمی آورند، اما آنها اغلب از اینکه پژوهشگر را راضی نگه دارند خوششان می آید. آنها از اینکه کارشان را خوب انجام می دهند و در شرایط دشوار دستورات پژوهشگر را انجام میدهند، احساس غرور می کنند. گرچه افراد مورد آزمایش هنگامی که به خود واگذارده شده بودند فقط شوکهای خفیف می دادند، یک آزمایش متفاوت نشان داد که هنگامی که به آنها دستور داده شود، ۳۰ درصد آنان حاضرند که شوک ۴۵۰ ولت بدهند حتی اگر مجبور باشند که دست یادگیرنده را به زور روی الکترود برق فشار دهند.
برونو باتا یک جوشکار سی و هفت ساله است که در آزمایش متفاوتی که در آن از زور استفاده می شد شرکت کرد. او در نیوهِوِن (New Haven) متولد شده است و پدرومادرش در ایتالیا بدنیا آمدهاند. صورتی با ترکیب زمخت دارد که به او حالت دست و پا چلفتی آشکار می دهد. او در یادگیری شیوه آزمایش یک مقدار دشواری داشته و چند بار نیاز پیدا می کند که توسط پژوهشگر تصحیح شود. او نشان می دهد که به خاطر این کمک سپاسگزار است و حاضر است که هرکاری لازم است انجام دهد. پس از درجه ی ۱۵۰ ولت، باتا باید دست یادگیرنده را به زور روی صفحه ی شوک الکتریکی بگذارد چون که یادگیرنده خود از این کار خودداری می کند.
هنگامی که یادگیرنده برای اولین بار گله می کند، آقای باتا هیچ توجهی به او نمی کند. صورتش بی حالت باقی می ماند، انگار که خودش را از رفتار شلوغ یادگیرنده جدا می کند. هنگامی که پژوهشگر به او دستور می دهد که دست یادگیرنده را به زور پایین نگه دارد، او یک شیوه سخت مکانیکی را در پیش می گیرد. او دکمه ژنراتور را امتحان می کند. هنگامی که دکمه کار نمی کند، او فوری دست یادگیرنده را به زور روی صفحه ی شوک الکتریکی می گذارد. در تمام این مدت او همان حالت ظاهری چهره ی عبوس را حفظ می کند. یادگیرنده، که در کنار او نشسته، به او التماس می کند که بس کند، ولی او مثل یک آدم آهنی و بدون احساس به کارش ادامه می دهد.
آنچه که فوق العاده است، بی تفاوتی کاملی است که باتا نسبت به یادگیرنده بروز می دهد: اصلا هیچ درک و آگاهی از او به عنوان یک انسان ندارد. در همین حال، او با پژوهشگر رابطه ای با حالت زیردست و مودب در پیش می گیرد.
در درجه ی ۳۳۰ ولت، یادگیرنده نه تنها از تماس با صفحه ی شوک خودداری می کند بلکه از دادن هرگونه پاسخی نیز سرباز می زند. باتا که عصبانی شده به طرف او برمیگر ده و او را توبیخ میکند: “بهتره که جواب بدی و تمومش کنی. نمیشه که ما همه شب اینجا بمونیم.” اینها تنها واژههایی است که او در تمام مدت یک ساعت خطاب به یادگیرنده می گوید. صحنه بیرحمانه و رقت آور است، چهره ی سخت و بی حالت او نشانگر بی تفاوتی کامل است در حالیکه یادگیرنده را، که در حال فریاد زدن است، تحت مهار خود گرفته و به او مرتب شوک می دهد.
وقتی که شوک ۴۵۰ ولت را می دهد، به طرف پژوهشگر برمی گردد و می پرسد، “بعدش چکار می کنیم، پرفسور؟” لحن صدایش حالت احترام دارد و بیانگر خواست او به همکاری در آزمایش است، برعکس یادگیرنده که لج بازی می کند.
در پایان جلسه او به پژوهشگر می گوید که چقدر مایه افتخار او بوده که توانسته به وی کمک کند، و در یک لحظه ی ندامت، می گوید، “آقا، متاسفم که این آزمایش کاملی از آب در نیومد.”
او حداکثر سعی خود را کرده است. این تنها رفتار ناکارآی یادگیرنده است که مانع از رضایت کامل پژوهشگر شده است.
اساس فرمانبری این است که یک فرد خود را به عنوان ابزار اجرای خواستههای فرد دیگری میبیند، و از این رو دیگر خود را مسئول عملکرد خود نمی داند. هنگامی که این تغییر بحرانی در دیدگاه رخ می دهد، همه ی ویژگی های اساسی فرمانبری در پی آن می آید. دامنهدارترین پیامد این است که فرد نسبت به مقامی که به او دستور می دهد احساس مسئولیت می کند ولی هیچ مسئولیتی در قبال مضمون اعمالی که آن مقام دستور میدهد احساس نمی کند. اخلاق ناپدید نمی شود – بلکه از اساس تغییر جهت می دهد: احساس شرم یا غرور در فرد فرمانبردار بستگی به این دارد که چقدر خوب اعمالی را که مقام بالاتر از او خواسته است انجام دهد.
زبان واژه های گوناگونی برای تعریف اینگونه اخلاق دارد: وفاداری، انجام وظیفه، انضباط همه واژه هایی است که خیلی بار اخلاقی دارند و بیانگر این هستند که شخص به چه میزان وظایف خود را نسبت به مقام بالاتر ادا می نماید. آنها نشانگر “نیکی” خود شخص نیستند بلکه نشانگر شایستگی شخص فرمانبردار در انجام نقش اجتماعی تعریف شده خود هستند. بیشترین دفاعی که از افرادی که عمل فجیعی را به دستور مقام بالاتر انجام داده اند این است که فرد تنها انجام وظیفه می کرده است. در ارائهی این دفاع، فرد برای آن لحظه بهانه نمی تراشد که بگوید در هنگام وقوع جرم حضور نداشته، بلکه صادقانه گزارشی از ذهنیت روانی که به خاطر فرمانبرداری از مقام بالاتر القا شده ارائه می کند.
لازمه ی اینکه شخص در قبال اعمالش احساس مسئولیت نماید اینست که احساس کند که رفتار او از “خود” او سرچشمه می گیرد. در شرایط مورد مطالعهی ما، افراد مورد آزمایش دقیقا دیدگاه معکوسی در مورد اعمال خویش داشتند – یعنی آنها سرچشمه ی اعمال خود را در انگیزه های فرد دیگری می بینند. افراد مورد آزمایش در این پژوهش اغلب می گفتند، “اگر دست خود من بود، من به یادگیرنده شوک نمی دادم.”
هنگامی که مقام بالاتر به عنوان مسبب رفتار فرد مورد آزمایش مشخص شد، می توان در پی جستجوی عناصر لازم برای مقامی که فرمان می دهد (اتوریته) و اینکه چگونه باید به نظر برسد تا پذیرفته شود برآمد. ما یک سری تحقیقات در مورد گونههای تغییراتی که باعث می شود که پژوهشگر قدرت خود را از دست داده و فرمان وی مورد سرپیچی از طرف فرد مورد آزمایش قرار گیرد، انجام دادیم. برخی از این گونههای آزمایش در پایین آمده است:
حضور شخصی پژوهشگر تاثیر قابل توجهی در اعمال اتوریته وی دارد – چنانکه پیشتر گفته شد، فرمانبری از دستورهای تلفنی بشدت پایین آمد. پژوهشگر اغلب می توانست با برگشتن به آزمایشگاه فردی را که از فرمان وی سرپیچی می کرد به فرمانبری وادارد.
تضاد میان مقامات فرمانده عملیات را بطور جدی فلج می سازد – هنگامی که دو آزمایشگر با موقعیت همسان هر دو در میز فرماندهی نشسته و دستورهای متناقض می دهند، هیچ شوکی ورای میزان مورد توافق آنها داده نمی شود.
سرپیچی دیگران از دستور باعث کاهش شدید قدرت مقام بالاتر می شود – در یک گونه از آزمایش، سه آموزگار (دو هنرپیشه و یک فرد مورد آزمایش واقعی) یک آزمایش شوک دادن را انجام دادند. هنگامی که دو هنرپیشه از دستور پژوهشگر سرپیچی کردند و از بالا بردن میزان شوک از یک حد معینی خودداری کردند، سی و شش نفر از چهل فرد مورد آزمایش به همقطاران نافرمان خود پیوسته و از دستور سرپیچی کردند.
گرچه اتوریته ی پژوهشگر از برخی جهات ضعیف بود، این نکته نیز صحت دارد که او تقریبا هیچیک از ابزاری را که معمولا در ساختار قدرت بکار می رود در اختیار ندارد. برای نمونه، پژوهشگر افراد مورد آزمایش را تهدید به مجازات – از قبیل از دست دادن درآمد، محرومیت از امتیازهای اجتماعی، یا زندان – در صورت سرپیچی از فرمان نکرد. و هیچ پاداشی هم وعده داده نشد. در واقع، ما باید انتظار داشته باشیم که اتوریته ی پژوهشگر خیلی کمتر از فردی مانند یک ژنرال باشد، زیرا پژوهشگر هیچ قدرتی برای اعمال دستوراتش نداشت و نیز مشارکت در یک آزمایش روانشناسی به ندرت حس ضرورت و فداکاری را که در دوران جنگ وجود دارد، بر می انگیزد.
یک گونه دیگر از این آزمایش را در اینجا می آورم که نمایانگر یک مساله است که در زندگی روزمره خیلی پیش می آید. دستور کشیدن اهرمی که به قربانی شوک وارد می کند به فرد مورد آزمایش داده نشد، ولی از او خواسته شد که تنها وظیفه کمکی (انجام آزمایش واژه های جفت ) را انجام دهد و یک نفر دیگر شوک را وارد سازد. در این وضعیت، سی و هفت نفر از چهل نفر تا آخرین درجه ی تولید شوک به کار خود ادامه دادند. همانطور که پیش بینی می شد، آنها در توجیه این رفتار خود می گفتند که مسئولیت با کسی است که در واقع دکمه شوک را می زند. این می تواند تصویرگر یک نظم و هماهنگی نوعی در یک جامعه ی پیچیده باشد که خطرناک است: انکار مسئولیت خیلی آسان است وقتی که فرد یک حلقه ی واسطه در زنجیره ی عملیات باشد.
مساله ی فرمانبری در تمامیت خود یک مساله روانشناسی نیست. شکل و ساختار جامعه و شیوه توسعه ی آن خیلی در این امر تاثیر دارد. احتمالا زمانی بوده که مردم می توانسته اند در هر وضعیتی یک واکنش کاملا انسانی داشته باشند زیرا که کاملا به عنوان انسان در آن جذب شده بودند. ولی به محض اینکه تقسیم کار پیش آمد همه چیز عوض شد. پس از یک نقطه معینی، تقسیم جامعه به مردمی که وظایف محدود و خیلی ویژه ای را انجام می دهند، از کیفیت انسانی کار و زندگی میکاهد. یک شخص نمی تواند وضعیت را بطور کامل ببیند بلکه تنها یک بخش کوچکی از آن را می بیند، و از این رو نمی تواند بدون یک جور رهبری کلی عمل کند. او به اتوریته گردن می نهد ولی با اینکار خود را از عملکرد خویش جدا می سازد.
حتی آیشمن هنگامی که از اردوگاهها بازدید می کرد حالش به هم میخورد ولی او تنها باید سرمیز کار خود می نشست و کاغذها را جابجا می کرد. در همان حال مردی که در اردوگاه ماده سمی(Cyclon-b) را وارد اتاق گاز می کرد، توانست عمل خود را در اینباره چنین توجیه کند که او تنها از دستوراتی که از بالا می آید پیروی می کند. بدین ترتیب یک قطعه قطعه کردن از کل عمل انسان وجود دارد؛ هیچکس با پیامدهای تصمیم خویش برای اجرای عمل شیطانی روبرو نمی شود. شخصی که مسئولیت را به عهده می گیرد، ناپدید شده است. به نظر می رسد این عام ترین ویژگی شرارت سازمان یافته اجتماعی در جامعه ی مدرن است.
یادداشت ها
۱- مسائل اخلاقی اجرای اینگونه آزمایش پیچیده تر از آن هستند که در اینجا بیان شوند، ولی در کتابی که این مقاله از آن گرفته شده مورد بررسی طولانی قرار گرفته است. «خطرهای اطاعت» در مجله ی هارپر Harper’s Magazine به چاپ رسید که کوتاه و اقتباس شده از کتاب «پیروی از اتوریته» است که در سال ۱۹۷۴ به چاپ رسید.
۲- نام های افراد مورد آزمایش در اینجا تغییر یافته است.
پانوشت مترجم
متن این مقاله به زبان انگلیسی درتارنمای جهانی موجود است:
http://home.swbell.net/revscat/perilsOfObedience.html
*یکی از عاملین معروف کشتار یهودیان در دوران رژیم نازی در آلمان که در اورشلیم محاکمه شد و هانا آرنت (Hannah Arendt) کتاب معروف «آیشمن در اورشلیم: گزارشی از عادی بودن شرارت»
(Eichmann in Jerusalem: A Report on the Banality of Evil)
را درباره محاکمه وی نوشته است.
**The Perils of Obedience
*** The Etiquette of Submission