چه کسی شکنجه می‌کند؟ ‌و چرا؟

درباره اعدام، شکنجه و اخلاق (۱) – روانشناسی اخلاق و حقوق بشر

چگونه انسانی حاضر می شود که انسانی دیگر را شکنجه کند؟

آیا درست است که شکنجه گران در زندان‌های جمهوری اسلامی افرادی بی سواد و عقده ای بودند؟

آیا شکنجه گران افرادی بدون شعور سیاسی و آگاهی اجتماعی بودند که تازه از روستا به شهر آمده و با اعتقادات حزب اللهی به ‏بسیج و سپاه پاسداران پیوسته بودند؟ ‏

شکنجه گرها چگونه آدم هایی هستند؟ چه تفاوتی با آدم‌های معمولی دارند؟‏

برخی از ما که شاهد شکنجه های دولتی دهه شصت بوده‌ایم شاید در ذهن خود به دنبال تصویری از ذهنیت و شخصیت یک ‏شکنجه گر باشیم و حتی شاید شکنجه گرها را به عنوان دسته خاصی از آدم ها در ذهن خود طبقه بندی کنیم. اما پیش از آنکه در ‏مورد آدم هایی که شکنجه می کنند به قضاوت بنشینیم، ابتدا باید ببینیم که آیا این ویژگی‌های شخصیتی یک فرد است که از او یک ‏شکنجه گر می سازد، یا موقعیت او در جامعه ای که در آن زندگی می کند، و یا مجموعه‌ای از این عوامل؟

آزمایش استانلی میلگرام ‏‎(Stanley Milgram)‎‏ نشان می دهد که شکنجه گر انسانی عادی است که در پیروی از دستور مقام ‏مافوق خویش چنین می کند. در این تجربه می بینیم که بسیاری از افراد حتی تمایلی به اینکار ندارند و شکنجه را در تضاد با ‏وجدان درونی خویش می یابند، ولی به خاطر اینکه خود را ملزم به پیروی از دستور می دانند، چاره ای جز فرمانبری در ‏اجرای شکنجه نمی یابند. میلگرام چنین نتیجه می گیرد که برای بیشتر افراد رویارویی با مافوق و مخالفت با دستور او دشوارتر ‏است تا غلبه بر وجدان!‏

میلگرام این آزمایش را در سالهای ۱۹۶۱-۶۲ در پی بحث هانا آرنت‏‎ (Hannah Arendt) ‎‏ درباره انگیزه‌ی رفتار آیشمن‏‎*‎‏ ‏‎(Eichmann)‎‏ در جریان کشتار یهودیان در اردوگاه های نازی ها مطرح کرده و آزمایش او صحت ادعای آرنت را تایید می ‏کند. هانا آرنت می گفت که آیشمن یک کارمند عادی بی انگیزه بود که فقط مسئولیت اداری و وظیفه ی شغلی خود را انجام می ‏داد. ‏

میلگرام در پی مشاهده نتایج این آزمایش نکات بسیار جالبی را مطرح می کند از جمله اینکه چگونه تقسیم کار و روند اجرای ‏دستورات از بالا انسان را از گوش دادن به ندای وجدان خویش دور کرده و هرگونه عمل غیرانسانی از جمله شکنجه را توجیه ‏کند. آزمایش میلگرام تا سال ۱۹۸۵ دردیگر نقاط جهان توسط دانشمندان دیگر تکرار شده و نتایج مشابهی بدست آمده و نشان می ‏دهد که اکثریت ۶۰ درصدی یا بیشتر همواره در اطاعت از دستور دست به شکنجه می زنند.‏

مقاله ی استانلی میلگرام با عنوان «خطرهای اطاعت» خلاصه‌ای از کتاب او درباره شیوه و نتایج این آزمایش پژوهشی است که ‏بطور کامل ترجمه شده و در زیر از نظر شما می گذرد. این آزمایش و نتایج آن بسیار بحث برانگیز بوده و تا به امروز نیز ‏اهمیت خود را حفظ کرده است زیرا ضمن اینکه مطرح می کند که اکثریت شهروندان عادی خیلی ساده وجدان خود را در ‏اطاعت از دستور زیر پای می ‌گذارند، پرسش‌های با اهمیتی را مطرح می کند: در اطاعت از دستور چرا و چگونه وجدان نادیده ‏می شود؟ و چگونه می توان وجدان فردی را بیدار نگاه داشت بطوریکه در هر شرایطی راهنمای اصلی رفتار انسان باشد؟ اگر ‏با دقت به جزئیات گفته های آرنت و میلگرام گوش فرادهیم، می ببینیم که چگونه در دنیای پیچیده امروزی زیر پا گذاشتن وجدان ‏و مسئولیت انسانی به امری عادی تبدیل می شود و ضروری است که چاره ای برای رویارویی با این روند بیابیم.‏

در بحث اخلاق و شکنجه، این آزمایش نشان می دهد که چگونه قانون رنگ اخلاق می گیرد و شکنجه را توجیه می کند. در ‏همین آزمایش هم می بینیم که همانند شرایط واقعی در زندگی عادی، کسانی هستند که وجدان خویش را نادیده نگرفته و حاضر ‏نمی شوند انسان دیگری را شکنجه کنند. اما متاسفانه این عده اکثریت را تشکیل نمی دهند و در این سری آزمایش‌ها که در ‏شهرهای اروپا هم تکرار شده است، همواره اقلیتی از نمونه جمعیت را تشکیل می دهند. اکثریت شهروندان عادی ادای وظیفه را ‏توجیه گر رفتار خویش دانسته و در تقابل وجدان و وظیفه، وجدان را نادیده گرفته و مسئولیتی را که به دوش آنها گذارده شده ‏انجام می دهند. در متمدن ترین جوامع هم قباحت اجرای شکنجه جای خود را به غرور در انجام وظیفه می دهد، و انجام شکنجه ‏و اعدام هم پروژه ای است مثل هر پروژه ی شغلی و کاری دیگری که در عمل باید به انجام برسد. و این پرسشِ تاکنون بی پاسخ ‏درمقابل ما قد می کشد که چگونه می توان در جامعه ی پیچیده ای که با چرخ انجام وظیفه توسط همه جمعیت آن می چرخد، ‏وجدان انسان ها را بیدار نگاه داشت و نگذاشت که لای این چرخ از بین برود.‏

‏ «خطرهای اطاعت»** ‏

استانلی میلگرام

برگردان: سهیلا وحدتی

Stanley Milgram

استانلی میلگرام

فرمان‌برداری عنصر اساسی در ساختار زندگی اجتماعی است. لازمه همه زندگی های جمعی نوعی سیستم قدرت فرماندهی ‏‎(authority)‎‏ است، و تنها فردی که در انزوای مطلق زندگی می کند مجبور نیست که در مقابل فرمان دیگران با فرمان‌بری یا ‏مقاومت پاسخ دهد. برای بسیاری افراد، اطاعت یک گرایش رفتاری است که عمیقا در وجود فرد جای گرفته، و در واقع یک ‏انگیزه درونی نیرومند است که آموزه های ارزشی، همدردی و رفتار اخلاقی را زیر پا می گذارد. ‏

معمایی که در بطن تسلیم به قدرت فرمانده وجود دارد، به قدمت داستان ابراهیم است، و افلاطون این پرسش را مطرح کرده که ‏آیا هنگامی که دستورات با وجدان فرد ناسازگار است، فرد باید از دستورات اطاعت کند یا نه، و در آنتیگون دراماتیزه شده، و ‏تقریبا در هر دوره تاریخی از نظر فلسفی مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفته است. فیلسوف های محافظه کار استدلال می کنند که ‏سرپیچی از دستور، بافت جامعه را تهدید می کند، در حالیکه انسانگراها بر اولویت وجدان فرد تاکید می کنند.‏

جنبه های قانونی و فلسفی اطاعت دارای اهمیت فراوان است، اما درباره اینکه انسان ها درشرایط مشخص چگونه رفتار می کنند ‏بسیار کم سخن گفته شده است. من یک آزمایش ساده در دانشگاه ییل‎ (Yale) ‎‏ انجام دادم تا میزان دردی را که یک شهروند ‏عادی، به دستور یک دانشمند، بر فرد دیگری اعمال می کند، مورد سنجش قرار دهم. فرمان های خشک در مقابل قوی ترین ‏وظیفه اخلاقی فرد که متضاد با آسیب زدن به دیگران است، قرار گرفت، و در اکثر موارد درحالیکه فریادهای قربانی در گوش ‏فرد زنگ می زد، پیروزی با فرمان های خشک بود. آمادگی شدید افراد بالغ برای انجام تقریبا هر دستوری از طرف فرمانده، ‏مهمترین یافته‌ی این پژوهش است و حقیقتی را آشکار می سازد که سریعا نیازمند توضیح است.‏

آزمایش میلگرام

آموزگار در مقابل دستگاه تولید شوک قرار گرفته و یادگیرنده به صندلی شوک الکتریکی بسته شده است. پژوهشگر نزدیک آموزگار نشسته و بر روند آزمایش نظارت می کند.‏

در طرح اساسی آزمایش، دو نفر به یک آزمایشگاه روانشناسی می آیند تا در یک پژوهش درباره حافظه و یادگیری شرکت ‏نمایند. یکی از این افراد نقش “آموزگار” را دارد، و دیگری نقش “یادگیرنده” را. پژوهشگر توضیح می دهد که این پژوهش ‏درباره تاثیرات تنبیه برروی یادگیری است. یادگیرنده در اتاقی قرار گرفته که در آن نوعی صندلی الکتریکی کوچک قرار دارد، ‏و دستهایش به آن بسته شده که جلوی حرکات شدید او گرفته شود، و یک الکترود به مچ او وصل می گردد. به وی گفته می شود ‏که چند لیست از واژه های جفت برای او خوانده می شود، و هنگامی که واژه اول برای او تکرار می گردد، قدرت حافظه او در ‏یادآوری واژه دوم مورد آزمایش قرار می گیرد، هرگاه او اشتباه کند، یک شوک الکتریکی که بتدریج قوی تر می گردد به او ‏وارد خواهد شد.‏

انجام آزمایش میلگرام

آموزگار کمک می کند که یادگیرنده به صندلی شوک الکتریکی بسته شده و الکترودها به دست وی متصل گردد.

منظور اصلی این آزمایش فرد «آموزگار» است. پس از مشاهده اینکه «یادگیرنده» به صندلی بسته می شود، او در مقابل یک ‏دستگاه تولید شوک الکتریکی نشانده می شود. این دستکاه شامل سی دکمه است که بصورت ردیف کنار هم قرار گرفته اند. هر ‏دکمه با شدت شوک الکتریکی از 14 تا 450 ولت مشخص شده است.‏

مشخصه های زیر به وضوح کلیدها را در دسته های چهارتایی مشخص می کند، از چپ به راست: شوک خفیف، شوک متوسط، ‏شوک قوی، شوک خیلی قوی، شوک شدید، شوک خیلی شدید، خطر: شوک فوق العاده شدید. (دو دکمه پس از آخرین مشخصه با ‏XXX‏ مشخص شده اند.)‏

هنگامی که دکمه ای فشار داده می شود، چراغ مربوط به آن دکمه به رنگ قرمز روشن می شود، یک صدای وزوز الکتریکی ‏شنیده می شود؛ یک چراغ آبی که با “تولید کننده انرژی برق” مشخص شده، روشن می شود؛ عقربه ولت متر به سمت راست ‏می چرخد؛ و صداهای تیک تیک گوناگون پخش می شود.‏

گوشه سمت راست بالای تولید کننده نوشته شده ” دستگاه تولید کننده شوک الکتریکی، نوع ‏ZLB ‎، کمپانی ابزار دایسون، ‏والتمن، ماساچوست، برونداد 15 ولت – 450 ولت”.‏

به هر فردی که قرار است «آموزگار» باشد، پیش از شروع آزمایش یک نمونه شوک 45 ولتی از دستگاه تولید شوک داده می ‏شود، و شوک حاصله باور او را به واقعی بودن دستگاه قوت می بخشد. ‏

دستگاه شوک الکتریکی

دستگاه تولید شوک الکتریکی

فردی که در جای «آموزگار» قرار می گیرد، فرد ناآگاه مورد آزمایش است که برای این پژوهش تجربی به آزمایشگاه آمده ‏است. فرد «یادگیرنده»، یا قربانی، در واقع هنرپیشه ای است که هیچگونه شوک الکتریکی دریافت نمی کند. منظور از این ‏پژوهش این است که ببینیم یک فرد در شرایط مشخص و قابل اندازه گیری که به وی دستور داده می شود که درد فزاینده ای را ‏به قربانی که فریاد می کشد واردآورد، تا چه حد پیش می رود. ‏

تضاد هنگامی آغاز می شود که فردی که شوک الکتریکی را دریافت می کند شروع به ابراز ناراحتی می کند. در 75 ولت، وی ‏با صدای خفیف ناله می کند؛ در 120 ولت، او با صدای بلند اعتراض می کند، در 150 ولت، او درخواست می کند که از این ‏آزمایش مرخص شود. هرچه شدت شوک بالاتر می رود، اعتراض او شدیدتر و پراحساس تر می شود. در 285 ولت، پاسخ اورا ‏تنها با فریاد ناشی از درد می توان توصیف کرد. پس از آن، دیگر هیچ صدایی از او شنیده نمی شود.‏

برای «آموزگار»، وضعیت بسرعت به تنشی دربرگیرنده تبدیل می شود. این برای وی بازی نیست: تضاد شدید آشکار است. ‏ابراز درد توسط یادگیرنده او را به ترک کردن سوق می دهد: اما هر بار که او دچار تردید می شود که شوک وارد کند، ‏پژوهشگر به او دستور می دهد که ادامه دهد. برای رهایی از این وضعیت، فرد مورد آزمایش باید رابطه خود را آشکارا با ‏فرمانده قطع کند.‏

فرد مورد آزمایش، گرچن برانت ‏‎(Gretchen Brantt)‎، یک زن 31 ساله جذاب و تکنیسین پزشکی است که در دانشکده ‏پزشکی ییل کار می کند. وی 5 سال پیش از آلمان به اینجا مهاجرت کرده است. ‏

در چند مورد یادگیرنده شکایت می کند، این زن با خونسردی بطرف پژوهشگر برمی گردد و از او می پرسد “آیا باید ادامه ‏دهم؟” و پس از آنکه مسئول آزمایش از او می خواهد که به آزمایش ادامه دهد، بسرعت به کار خود ادامه می دهد. هنگام وارد ‏کردن شوک 210 ولتی، او بطرف پژوهشگر برمی گردد، و با جدیتی آشکار می گوید “دیگه، متاسفم، من فکر نمی کنم بتونیم ‏ادامه بدیم.” ‏

پژوهشگر : برای این پژوهش لازمه که شمه ادامه بدین تا وقتی که او این واژه های جفت را یاد بگیره.‏

برانت: متاسفم ، او بیماری قلبی داره. قبلا به شما گفته بود.‏

پژوهشگر : این شوک ها شاید دردآور باشه، ولی خطرناک نیست.‏

برانت: دیگه، متاسفم. فکر می کنم وقتی که شوک ها اینطوری ادامه پیدا کنه، خطرناکه. ازش بپرس که آیا میخواد ادامه بده. او ‏صاحب اختیاره.‏

پژوهشگر : کاملا ضروریه که شما ادامه بدین…‏

برانت: من دلم می خواد که شما ازش بپرسین. ما با اختیار کامل به اینجا اومدیم. اگر او بخواد ادامه بده، من ادامه میدم. او به شما ‏گفت که بیماری قلبی داره. متاسفم. من نمی خواهم مسئول بلاهایی که بسر او میاد، باشم. برای خودم هم نمی خوام.‏

پژوهشگر : شما انتخاب دیگه ای ندارین.‏

برانت: من فکر می کنم ما با اختیار کامل اینجا هستیم. من نمی خوام مسئول بلایی که به سر او میاد، باشم. خواهش می کنم اینو ‏درک کنین.‏

این زن از ادامه آزمایش خودداری می کند و آزمایش پایان داده می شود.‏

این زن در سراسر این جریان خیلی محکم و مصمم است. وی در مصاحبه اشاره می کند که بهیچوجه عصبی و ناراحت نبود، و ‏ظاهر وی در طول آزمایش نیز همین را نشان می داد. او احساس می کند که آخرین شوکی که وی به یادگیرنده وارد کرد خیلی ‏دردناک بود و تکرار می کند که وی “نمی خواسته مسئول آسیب به آن شخص باشد.”‏

رفتار صریح و مودبانه این زن، عصبی نبودن، و کنترل کامل بر همه اعمال وی مساله عدم فرمان‌برداری را عملی خیلی ساده و ‏منطقی نشان می داد. رفتار این زن نمونه بارز آن چیزی بود که من از تقریبا همه افراد تحت آزمایش انتظار داشتم.‏

نتایج غیرمنتظره

پیش از انجام این آزمایش ها، من از افراد مختلف مانند روانپزشک ها، دانشجویان دانشکده، افراد بالغ طبقه متوسط، دانشجویان ‏کارشناسی و استاد های دانشگاه خواستم که نتایج این پژوهش را پیش بینی کنند. همه افراد پیش بینی کاملا مشابهی داشتند و ‏تصور می کردند که تقریبا همه افراد از اطاعت از دستورات پژوهشگر سرباز خواهند زد. روانپزشک، مشخصا، پیش بینی ‏کرد که اکثر افراد تحت آزمایش، هنگامی که قربانی اولین درخواست واضح خود را برای رهایی بیان کند، بالای 150 ولت ‏نخواهند رفت. همه پیش بینی کردند که تنها 4 درصد افراد به 300 ولت خواهند رسید، و تنها گروه کوچکی از افراد غیرعادی، ‏حدود یک در هزار، ممکن است که از بالاترین ولتاژ روی دستگاه شوک استفاده کنند.‏

این پیش بینی ها همه بطرز آشکاری اشتباه از آب درآمدند. از 40 فرد مورد آزمایش در اولین پژوهش تجربی، 25 نفر دستورات ‏پژوهشگر را تا به آخر اجرا کردند و تنبیه قربانی را تا اعمال قوی ترین شوک الکتریکی موجود برروی دستگاه ادامه دادند. ‏پس از آنکه شوک 450 ولت سه بار اعمال شد، پژوهشگر پایان جلسه را اعلام کرد. بسیاری از افراد مطیع آنگاه نفسی به ‏راحتی کشیدند، ابروهای خود را مالیدند، با انگشتان چشم های خود را مالش دادند، یا اینکه با عصبیت تقلا کردند سیگاری روشن ‏کنند. برخی دیگر از آغاز تا به پایان کمترین نشانه های عصبیت را از خود نشان دادند. ‏

هنگامی که اولین آزمایش ها انجام شد، دانشجویان دوره کارشناسی دانشگاه ییل ‏‎(Yale)‎‏ برای آزمایش بکار گرفته شدند و حدود ‏‏۶۰ در صد از آنان کاملا از دستورات فرمان‌برداری کردند. یکی از همکاران من بلافاصله نتایج این پژوهش را با این عنوان که ‏هیچ ربطی به مردم “عادی” ندارد، رد کرد و بیان داشت که دانشجویان دانشگاه ییل بسیار اهل رقابت با همدیگر و سلطه جو ‏هستند که با کوچکترین تحریکی گلوی همدیگر را فشار ‌می دهند. وی به من اطمینان داد که اگر مردم “عادی” مورد آزمایش ‏قرار بگیرند، نتایج کاملا متفاوت خواهند بود. با گذار از آزمایش ابتدایی به مجموعه آزمایش های معمولی، افراد از هر قشری ‏در میان مردم شهر نیوهِوِن ‏‎(New Haven) ‎‏ برای این آزمایش برگزیده شدند،‌ افراد متخصص، کارگران یقه سفید،‌ افراد بیکار، ‏و کارگران صنعتی. نتایج آزمایش همانی بود که در مورد دانشجویان مشاهده کرده بودیم.‏

افزون برآن، هنگامی که آزمایش‌ها در پرینستون، رم، ‌و آفریقای جنوبی و استرالیا تکرار شد، نرخ فرمان‌برداری بدون استثنا ‏بیشتر از آنچه بود که در نتایج تحقیقات ما در این آزمایش ارائه شده است. یکی از پژوهشگران در مونیخ مشاهده نمود که ۸۵ ‏درصد از افراد مورد آزمایش از فرمان اطاعت کردند.‏

واکنش‌های فرد پروزی‎( Fred Prozi) ‎، اگر دراماتیک تر از بیشتر افراد دیگر است، نشانگر تضادی است که دیگران بطرز ‏نامشهودتری تجربه می‌کنند. فردی خوشخو، حدود پنجاه ساله و در هنگام آزمایش بیکار است. گرچه اندکی بی‌قید به نظر می‌رسد ‏ولی در ظاهر به نظر مردم فردی عادی جلوه می‌کند. او آزمایش را با خونسردی شروع می‌کند ولی به تدریج که آزمایش پیش ‏می‌رود عصبی می‌شود. پس از دادن شوک ۱۸۰ ولتی، او در صندلی خود به عقب می‌چرخد و در حالیکه سرش را تکان می‌دهد ‏با لحنی دردآلود به پژوهشگر می‌گوید:‏

پروزی:‌ نمی‌تونم تحمل کنم، دارم این مرد رو اونجا می‌کشم. می شنوی داد می زنه؟

پژوهشگر:‌همانطور که پیشتر بهت گفتم،‌ شوک‌ها خیلی دردناک هستند،‌ ولی …‏

پروزی: ولی اون داره فریاد می‌زنه. نمیتونه تحمل کنه. چه بلایی سرش میاد؟

پژوهشگر(با صدایی آرام و حالتی خونسرد): لازمه ی آزمایش اینست که شما ادامه بدین،‌ آموزگار.‏

پروزی:‌ آه، ولی،‌آه، من نمی‌خوام این مرد رو اونجا مریض کنم – میدونی منظورم چیه؟‏

پژوهشگر:‌ یادگیرنده چه بخواد و چه نخواد، ما باید ادامه بدیم، همه‌ی این سری واژه‌های جفتی رو باید تموم کنیم.‏

پروزی:‌ من هیچ مسئولیتی به عهده نمی‌گیرم. اون داره اونجا فریاد می‌زنه. ‏

پژوهشگر: این کاملا ضروریست که شما ادامه بدی،‌ پروزی.‏

پروزی (به پرسش‌های باقیمانده اشاره می‌کند): اینجا یک عالمه باقی مونده،‌ منظورم اینه که،‌ ای بابا،‌ اگه اون اینها رو اشتباه ‏کنه، یک عالمه باقی مونده. یعنی،‌ کی مسئولیتش رو به عهده میگیره اگه یک اتفاقی برای این آقا بیافته؟‏

پژوهشگر: هر اتفاقی براش بیافته من مسئولش هستم. لطفا ادامه بده.‏

پروزی: خیلی خوب. (به لیست واژه‌ها نگاه می‌کند.) بعدی هست “آهسته – راه رفتن، کامیون، رقص، موسیقی” لطفا پاسخ بده. ‏‏(یک صدای وز الکتریکی نشانگر این است که یادگیرنده پاسخ خود را داده است.) اشتباهه. یکصد و نود و پنج ولت. “رقص”. ‏‏(زززوم)‏

یادگیرنده (داد می‌زند): بذارین برم. قلبم ناراحته (آموزگار به پژوهشگر نگاه می‌کند.)‏

پژوهشگر: ادامه بده، لطفا.‏

یادگیرنده (فریاد می‌کشد): بذارین برم! شماها حق ندارین منو اینجا نگه دارین! بذارین برم، قلبم ناراحته، بذارین برم!‏

پروزی (سرش را تکان می‌دهد، با عصبیت روی میز دست می‌کشد): شما می‌بینی داره فریاد می‌کشه. می شنوی؟ خدایا، ‏نمی‌دونم.‏

پژوهشگر: لازمه‌ی آزمایش اینه که …‏

پروزی (حرف او را قطع می‌کند): می‌دونم ضروریه آقا، ولی منظورم اینه که – آه! او نمی‌دونه که خودش رو توی چه هچلی ‏می‌اندازه. الان به شوک ۱۹۵ ولتی رسیده! (آزمایش تا درجه‌های ۲۱۰ ولت، ۲۲۵ ولت،‌ ۲۴۰ ولت، ۲۵۵ ولت،‌ و۲۷۰ ولت ‏ادامه می‌یابد و در آن هنگام پروزی واژه‌ها را به پایان می‌رساند و آسودگی در قیافه‌اش آشکار می‌شود.)‏

پژوهشگر:‌ حالا شما برگرد به اول لیست در آن صفحه، و واژه‌ها را تکرار کن تا او همه را درست یاد بگیره.‏

پروزی:‌ آخ، نه! من نمی‌خوام این مرد رو بکشم. منظورت اینه که ادامه بدم و ولتاژ رو هی بالا ببرم؟ نه آقا. اون داره اونجا ‏فریاد می‌کشه. من بهش ۴۵۰ ولت نمیدم.‏

پژوهشگر:‌ برای منظور این آزمایش ضروریه که شما این کارو انجام بدی.‏

یادگیرنده: اوووه. من به هیچوجه حاضر نیستم دیگه پاسخ بدم. (حالا با حالتی حاکی از اضطرار داد می‌زد.) منو از اینجا آزاد ‏کنین! شماها نمیتونین منو اینجا نگه دارین. بذارین برم. منو- از- اینجا- ببرین- بیرون!‏

پژوهشگر: ادامه بده، لطفا. واژه بعدی “سبز” است.‏

پروزی: “علف سبز، کلاه، جوهر، سیب” (اتفاقی نمی‌افتد. هیچ صدای پاسخی نیست. تنها سکوتی غم انگیز.)‏

پروزی: فکر نمی کنم دیگه جواب بده.‏

پژوهشگر: اگر یادگیرنده پس از یه مدت معینی جواب نداد، مثلا چهار پنج ثانیه، فرض کن که پاسخ اشتباه داده. همان کاری را ‏که در مورد پاسخهای اشتباه می‌کردی، انجام بده. بگو “اشتباهه”، بهش میزان ولتاژ رو بگو< مجازات رو بهش بده، پاسخ ‏درست رو براش بخون. ادامه بده، لطفا.‏

پروزی: “علف – سبز، کلاه، جوهر، سیب.” لطفا پاسخ بده. (سکوت بیشتر. یادگیرنده آنجا فقط نشسته و کاری نمی‌کند.)‏

پژوهشگر: لطفا روند آزمایش رو ادامه بدین.‏

پروزی: سیصد وپنحاه ولت. پاسخ “جوهر” است. (زززوم)‏

یاگیرنده: آخ. آااخ.‏

پروزی: (خشنود از اینکه صدایی از یادگیرنده برخاست.) یکی بعدی …‏

یادگیرنده: من بهیچوجه پاسخ نمیدم.‏

پروزی: تو مجبوری. اگه پاسخ ندی شوک الکتریکی میگیری. (آزمایش با خودداری یادگیرنده از پاسخ دادن ادامه می‌یابد، تا ‏جایی که دیگر هیچ صدای شکایت و ناله‌ای هم از یادگیرنده به گوش نمی‌رسد. با شوک 375 ولت، پروزی بلند شده و می‌ایستد.)‏

پروزی: فکر کنم اون یارو اونجا یه کاریش شده. من هیچ پاسخی نمی‌گیردم. اون داشت با ولتاژهای پایین‌تر فریاد می‌کشید. میشه ‏لطفا شما یه نگاه بکنی ببینی حالش خوبه؟

پژوهشگر(با آرامشی بدون اعتنا): پس از شروع آزمایش دیگه نمیشه. لطفا ادامه بده، آموزگار.‏

پروزی (می‌نشید، آه عمیقی می‌کشد): “روز سرد، سایه، آب، رنگ.” لطفا پاسخ بده. شما حالت خوبه اونجا؟ حالت خوبه؟

پژوهشگر: لطفا ادامه بده، آموزگار. ادامه بده، لطفا. (پروزی دکمه را فشار می‌دهد. زززوم!)‏

پروزی (روی صندلی‌اش می‌چرخد): اون مرد اونجا یه اتفاقی براش افتاده. (دوباره روی صندلی‌اش می‌چرخد.) یکی بعدی: “کم ‏‏– دلار، گردنبند، ماه، رنگ” (باز در جایش می‌چرخد.) یه اتفاقی برای اون مرد اونجا افتاده. بهتره شما ازش یه خبری بگیری، ‏آقا. هیچ پاسخی نمیده، هیچی نمیگه.‏

پژوهشگر: ادامه بده. برو، لطفا.‏

پروزی: شما همه مسئولیت رو به گردن می‌گیری؟

پژوهشگر: مسئولیتش با من. صحیح. لطفا ادامه بده. (پروزی به فهرست واژگان برمی‌گردد، آنها را خیلی به سرعت می‌خواند، و ‏تا شوک الکتریکی 450 ولت بالا می‌رود.)‏

پروزی: تموم شد.‏

پژوهشگر: لطفا ادامه بده و برای هر پاسخ اشتباه شوک الکتریکی 450 ولت را استفاده کن. ادامه بده، لطفا.‏

پروزی: ولی من هیچ صدایی ازش نمی‌شنوم!‏

پژوهشگر: لطفا ادامه بده. واژه بعدی “سفید” است.‏

پروزی: شما فکر نمی‌کنی باید ازش یه خبری بگیری، خواهشن؟

پژوهشگر: پس از آغاز آزمایش دیگه نمیشه.‏

پروزی: اگه اونجا مرده باشه چی؟ (به اتاقی که در آن صندلی دارای شوک الکتریکی قرار دارد نگاه می‌کند.) منظورم اینه که ‏اون به من گفت که تحمل این شوک الکتریکی رو نداره، آقا. نمی‌خوام جسارت کنم، ولی من فکر می‌کنم شما باید یه خبری ازش ‏بگیری. مایه‌اش همه‌اش اینه که ازش یه خبر بگیری. تنها کاری که باید بکنی اینه که از اون در نگاه کنی. من هیچ جوابی ‏نمی‌گیرم، هیچ صدایی نمیاد. ممکنه یه بلایی سراون آقایی که اونجا نشسته اومده باشه آخه، آقا.‏

پژهشگر: ما باید ادامه بدیم. خواهش می‌کنم ادامه بده.‏

پروزی: منظور شما اینه که اینو بهش بدیم؟ چهار-صدو-پنجاه ولت، اینو میگیره؟

پژوهشگر: درسته. ادامه بده. واژه بعدی “سفید”ه.‏

پروزی (حالا با سرعتی سرسام‌آور): “سفید – ابر، اسب، سنگ، خانه.” پاسخ “اسب” است. چهارصدو پنجاه ولت. (زززوم!) ‏واژه‌های بعدی، “کیف – رنگ، موسیقی، دلقک، دختر.” پاسخ بعدی “رنگ” است. چهارصدو پنجاه ولت. (زززوم!) واژه بعدی ‏‏”کوتاه – جمله، سینما…”‏

پژوهشگر: ببخشید، آموزگار. اینجا باید آزمایش رو متوقف کنیم.‏

واکنش‌های عجیب و غریب

موریس بریورمن ‏‎(Morris Braverman)‎،‌ یک سوژه آزمایش دیگر، یک مشاور اجتماعی سی و نه ساله است. به خاطر سر ‏‏‌کچل و رفتار جدی‌اش بیشتر از سن‌اش نشان می‌دهد. ابروهایش در هم گره خورده، انگار که مشکلات دنیا در چهره‌ی او جمع ‏شده است. او باهوش و نسبت به مسائل هشیارو حساس به نظر می‌رسد.‏

هنگامی که یادگیرنده از دادن پاسخ خودداری می‌کند و پژوهشگر به بریورمن دستور می‌دهد که عدم پاسخگویی را به منزله ‏پاسخ اشتباه تلقی کند، او دستور را با جان و دل می‌پذیرد. پیش از دادن شوک الکتریکی ۳۰۰ ولت او با لحنی رسمی به قربانی ‏می‌گوید: “آقای والاس‎ (Wallace)‎، سکوت شما به منزله‌ی پاسخ نادرست تلقی می‌شود.” سپس‎ ‎‏ شوک الکتریکی را اعمال ‏می‌کند. با حالتی نیمه‌صمیمی اظهار می‌دارد که کاش می‌توانست جایش را با او عوض کند، و سپس از پژوهشگر می‌پرسد‎ ‎‏”آیا ‏باید این دستورات را کلمه به کلمه اجرا کنم؟” و هنگامی که پژوهشگر پاسخ می‌دهد که همینطور است، خشنود می‌شود. شیوه‌ی ‏خیلی مودبانه و آمرانه‌ی او در گفتار به خنده‌های زیری که از گلویش خارج می‌شود، هر چه بیشتر قطع می‌شود.‏

یادداشت‌های پژوهشگر درباره‌ی آقای بریورمن در مورد چند تا شوک آخری چنین است:‏

حالا دیگر هربار که شوک می‌دهد از خنده غش می‌کند. صورتش را می‌مالد که خنده‌اش را پنهان کند.‏

زیرچشمی نگاه می‌کند، سعی می‌کند که صورتش را با دست پنهان کند، هنوز دارد می‌خندد.‏

دیگر نمی‌تواند به هیچ ترتیبی خنده‌اش را کنترل کند.‏

دستهاش را مشت کرده و روی میز فشار می‌دهد.‏

در یک مصاحبه پس از این جلسه، آقای بریورمن خلاصه‌ای از آزمایش را با هوش و روانی کلام تاثیرگذاری ارائه می‌دهد. او ‏احساس می‌کند که آزمایش ممکن است بصورتی طراحی شده باشد که “تاثیرات را روی نقش سادیستی فزاینده‌ی آموزگار را ‏بیازماید افزون بر اینکه واکنش‌ه‌ای یادگیرنده را در وضعیت یادگیری توام با دستور و مجازات مورد آزمایش قرار می‌دهد.”‏

هنگامی که از وی پرسیده شد که آخرین شوک‌هایی که به یادگیرنده داده چقدر دردناک بوده است، وی گفت که آخرین درجه روی ‏دستگاه دقیق نبوده است (بالای آن درجه نوشته شده “فوق‌العاده دردناک”) و انگشتش را بر لبه‌ی درجه و بالاتر از میزانی که ‏درجه بندی شده قرار می‌دهد.‏

تقریبا غیرممکن است که حالت خیلی راحت و آرام او را در هنگام مصاحبه بتوان انتقال داد. او در راحت‌ترین وضعیت درباره ‏شدیدترین تنش درونی خود صحبت می‌کند.‏

پژوهشگر: شما درچه زمانی بیشتر از همیشه عصبی یا پرتنش بودی؟

آقای بریورمن: خوب، وقتی که او اول از درد شروع به گریه کرد، و من متوجه شدم که این اذیتش می‌کنه. وقتی که دیگه اصلا ‏حرف نزد و از پاسخ دادن خودداری کرد بدتر شد. اونجا بود که من. من آدم خوبی هستم، فکر می‌کنم، آزار دادن دیگری، و ‏درگیر وضعیتی شدم که به نظر غیرعادی می‌رسید … و به خاطر علم، فرد مجبور میشه که انجام بده.‏

هنگامی که مصاحبه‌گر پرسش عام درباره تنش را دنبال می‌کند، آقای بریورمن بی‌اختیار به خنده‌هایش اشاره می‌کند.‏

‏”واکنش‌های من بدجوری عجیب و غریب بود. نمی‌دونم که آیا شما منو نگاه می‌کردی، ولی واکنش‌های من خنده‌های کوتاه و ‏پیوسته بود، و تلاش برای خاموش کردن این خنده. من معمولا اینطوری نیستم. این فقط یک واکنش به یک وضعیت کاملا ‏غیرممکن بود. و واکنش من به وضعیت آزار به دیگری بود. و ناگزیر بودن و گرفتار شدن در شرایطی که من نمی‌تونستم ‏سرپیچی کنم و هیچ اختیاری نداشتم. این بود که منو گرفت.”‏

آقای بریورمن را، مثل دیگر افراد مورد آزمایش، درباره واقعیت و منظور آزمایش آگاه کردیم، و یک سال بعد در یک پرسشنامه ‏ایشان تایید کرد که چیزی آموخته که از نظر شخصی برای وی اهمیت دارد: “چیزی که مرا بیزار کرد این بود که من این ‏ظرفیت را برای فرمانبرداری و پیروی از یک ایده مرکزی می‌توانستم داشته باشم، بدین معنا که تبعیت از این ارزش به بهای ‏نقض ارزش دیگری بود، یعنی اینکه کسی را که به تو آزاری نمی‌رساند و درمانده است، اذیت نکن. همانطور که همسرم ‏می‌گوید “تو می‌توانی خودت را آیشمن*‏‎‏ بخوانی.” من امیدوارم که در آینده بتوانم بطور موثرتری در ‏رودررویی با تضاد ارزش‌ها برخورد کنم.”‏

ادب پیروی***‏

یک توجیه نظری از این رفتار چنین است که همه افرادی که عمیقا غرایز تهاجمی دارند دائما به دنبال راهی برای بروز آن می ‏گردند و این آزمایش یک توجیه سازمان یافته برای رها کردن آنها فراهم می‌کند. بنا بر این دیدگاه، اگر فردی در موقعیتی قرار ‏بگیرد که فرد دیگری را کاملا تحت کنترل خود داشته باشد، همه غرایز حیوانی و سادیستی او جلوه گر می شود. از این نگاه، ‏غریزه‌ی شوک دادن به قربانی از تمایلات مهاجمانه قدرتمندی سرچشمه میگیرد که بخشی از زندگی انگیزه‌ای فرد است، و این ‏آزمایش که مشروعیت اجتماعی را فراهم می سازد، فقط راهی برای بروز آن باز می کند. ‏

بدین ترتیب واجب شد که رفتار فرد در هنگامی که دستور می گیرد در مقایسه با وقتی که خود آزاد است که درجه ی شوک ‏الکتریکی را انتخاب کند، بررسی شود.‏

شیوه کار با آزمایش استاندارد ما یکسان بود‌، با این تفاوت که به آموزگار گفته می شد که آزاد است که در مرحله‌ای از آزمایش ‏هردرجه از شوک الکتریکی را که مایل باشد انتخاب کند. (پژوهشگر با زحمت زیاد این نکته را توضیح داد که آموزگار می ‏تواند بالاترین درجه ژنراتور، پائین ترین، و هر درجه ای مابین این دو، یا هر ترکیبی از درجه‌های مختلف را استفاده کند.) هر ‏فرد مورد آزمایش در سی آزمایش مهم شرکت کرد. صدای اعتراض افراد یادگیرنده با میزان شوک استاندارد هماهنگ شده بود، ‏اولین ناله ی او در ۷۵ ولت، و اولین فریاد شدید او در ۱۵۰ ولت بود.‏

میزان متوسط شوک در طول این سی آزمایش حیاتی کمتر از ۶۰ ولت بود – یعنی کمتر از میزانی که قربانی اولین نشانه‌های ‏ناراحتی را از خود بروز می دهد. سه نفر از چهل فرد مورد آزمایش فراتر از پایین درجه روی دستگاه نرفتند، بیست و هشت ‏نفر از ۷۵ ولت بالاتر نرفتند، و سی و هشت نفر بالاتر از اولین درجه اعتراض شدید در ۱۵۰ ولت نرفتند. دو نفر استثنا بودند، ‏و تا ۳۲۵ و ۴۵۰ ولت را هم استفاده کردند، ولی در مجموع نتیجه این بود که اکثریت عمده مردم هنگامی که اختیار بطور کامل ‏بدانها واگذار می شد، از شوک های خیلی پایین و اغلب بدون درد استفاده کردند.‏

شرایط آزمایش توجیه دیگری را که در مورد رفتار افراد مورد آزمایش پیشنهاد شده بود، مبنی بر اینکه افرادی که شوک های ‏شدید به قربانی می دهند جزو حاشیه ی سادیستی جامعه هستند، کمرنگ می سازد. اگر در نظر گرفته شود که تقریبا دو سوم ‏افراد شرکت کننده در دسته بندی افراد “فرمانبر” قرار می‌گیرند، و نیز اینکه آنها نمایانگر مردم عادی جامعه و از قشرهای ‏کارگر، مدیر و حرفه های تخصصی بودند، این توضیح ضعیف می شود. در واقع، این بسیار یادآور آن بحثی است که در رابطه ‏با کتاب هانا آرنت‎ (Hanna Arendt) ‎‏ با عنوان “آیشمن در اورشلیم” است که در سال ۱۹۶۳ نوشت جان گرفت. آرنت در ‏مخالفت با تلاش‌های دادستان برای تصویر کردن آیشمن به عنوان یک هیولای سادیست آن را اساسا نادرست خواند و گفت که ‏آیشمن بیشتر یک بوروکرات بی انگیزه بوده است که فقط سر میز خود نشسته و شغل خود را انجام داده است. آرنت به خاطر ‏دفاع از نظر خویش مورد تهمت و استهزاء فراوان قرار گرفت. به نوعی احساس می شد که وجود یک شخصیت بیرحم و ‏غیرعادی و شیطان گونه ای برای انجام اعمال وحشیانه ای که توسط آیشمن انجام شده لازم بوده است. من پس از مشاهده صدها ‏فرد عادی که در این آزمایش ما به دستور مقام بالاتر گردن نهادند باید نتیجه گیری کنم که درک آرنت از عادی بودن شرارت ‏خیلی بیشتر از آنچه که کسی جرات تصورش را داشته باشد، به حقیقت نزدیک است. یک فرد معمولی که قربانی را شوک می ‏دهد به خاطر احساس وظیفه این کار را می کند – درکی که او از وظیفه اش به عنوان فرد مورد آزمایش دارد – و نه به خاطر ‏هیچگونه تمایلات تهاجمی غیرعادی.‏

این شاید اساسی ترین درسی باشد که ما از این پژوهش گرفتیم: مردم عادی در حالیکه تنها شغل خود را انجام می دهند و بدون ‏هیچ دشمنی خاصی از سوی آنان، می توانند عاملین یک روند وحشتناک ویرانگر باشند. افزون بر آن، حتی هنگامی که تاثیرات ‏ویرانگر کار آنها بطور آشکارا روشن می شود، و از آنها خواسته می شود که اعمالی را که با هنجارهای اساسی اخلاقی ‏ناهمخوان است انجام دهند، تعداد نسبتا اندکی از مردم توان آن را دارند که در مقابل اتوریته مقاومت کنند.‏

بسیاری از افراد به نوعی مخالف کاری بودند که با یادگیرنده می کردند، و خیلی از آنها اعتراض کردند حتی در هنگامی که ‏فرمانبری می کردند. برخی کاملا به نادرستی عملکردشان باور داشتند ولی نمی توانستند خود را راضی کنند که بطور آشکار با ‏اتوریته مخالفت کنند. آنها اغلب از افکار خود احساس رضایت می کردند و احساس می کردند که – دست کم در خودشان – که ‏آنها جانب فرشتگان را گرفته اند. آنها تلاش کردند که با فرمانبری از پژوهشگر ولی به میزان «فقط اندکی»، تشویق یادگیرنده، و ‏تماس ظریف دکمه ژنراتور از شدت فشار بکاهند. در هنگام مصاحبه، اینگونه افراد مورد آزمایشی روی این نکته تاکید می ‏کردند که با دادن کوتاه ترین شوک ممکن «انسانیت خود را نشان دادم». مواجه با تضاد درونی به این شیوه راحت تر از تقابل با ‏اتوریته بود.‏

این شرایط آزمایشی به گونه ای ساخته شده که هیچ راهی برای فرد مورد آزمایش وجود ندارد که بتواند بدون اینکه تعریف ‏پژوهشگر از صلاحیت خویش را نقض کند، شوک الکتریکی به یادگیرنده را متوقف سازد. فرد مورد آزمایش می ترسد که در ‏صورت سرپیچی کردن، فردی متکبر، خودسر، و بی ادب به نظرآید. گرچه این احساسات بازدارنده در مقایسه با خشونتی که به ‏یادگیرنده وارد می آید کم به نظر می رسد، همین ها ذهن و احساسات فرد مورد آزمایش را – که از تصور مخالفت رودررو با ‏اتوریته حالش خراب می شود – اشباع می کند. (هنگامی که آزمایش تغییر یافت بطوریکه آزمایشگر به جای اینکه حضوری ‏دستور دهد، از طریق تلفن دستور می داد، تنها یک سوم این تعداد افراد تا میزان ۴۵۰ ولت بطور کامل اطاعت کردند.) این نکته ‏قابل توجهی است که یک میزان سنجش حس همدردی از سوی فرد مورد آزمایش — عدم تمایل به «آسیب زدن» به احساسات ‏پژوهشگر – بخشی از آن نیروهای تعهدآوری است که مانع از سرپیچی او می شود. پاگذاشتن روی این حس احترام به مقام ‏بالاتر ممکن برای فرد مورد آزمایش به همان اندازه دردآور باشد که برای مقام بالاتری که فرد رودرروی او می ایستد.‏

وظیفه بدون تناقض

افراد مورد آزمایش از وارد کردن درد احساس رضایتی بدست نمی آورند، اما آنها اغلب از اینکه پژوهشگر را راضی نگه دارند ‏خوششان می آید. آنها از اینکه کارشان را خوب انجام می دهند و در شرایط دشوار دستورات پژوهشگر را انجام می‌دهند، ‏احساس غرور می کنند. گرچه افراد مورد آزمایش هنگامی که به خود واگذارده شده بودند فقط شوک‌های خفیف می دادند، یک ‏آزمایش متفاوت نشان داد که هنگامی که به آنها دستور داده شود، ۳۰ درصد آنان حاضرند که شوک ۴۵۰ ولت بدهند حتی اگر ‏مجبور باشند که دست یادگیرنده را به زور روی الکترود برق فشار دهند. ‏

برونو باتا یک جوشکار سی و هفت ساله است که در آزمایش متفاوتی که در آن از زور استفاده می شد شرکت کرد. او در ‏نیوهِوِن ‏‎(New Haven) ‎‏ متولد شده است و پدرومادرش در ایتالیا بدنیا آمده‌اند. صورتی با ترکیب زمخت دارد که به او حالت ‏دست و پا چلفتی آشکار می دهد. او در یادگیری شیوه آزمایش یک مقدار دشواری داشته و چند بار نیاز پیدا می کند که توسط ‏پژوهشگر تصحیح شود. او نشان می دهد که به خاطر این کمک سپاسگزار است و حاضر است که هرکاری لازم است انجام ‏دهد. پس از درجه ی ۱۵۰ ولت، باتا باید دست یادگیرنده را به زور روی صفحه ی شوک الکتریکی بگذارد چون که یادگیرنده ‏خود از این کار خودداری می کند.‏

هنگامی که یادگیرنده برای اولین بار گله می کند، آقای باتا هیچ توجهی به او نمی کند. صورتش بی حالت باقی می ماند، انگار که ‏خودش را از رفتار شلوغ یادگیرنده جدا می کند. هنگامی که پژوهشگر به او دستور می دهد که دست یادگیرنده را به زور پایین ‏نگه دارد، او یک شیوه سخت مکانیکی را در پیش می گیرد. او دکمه ژنراتور را امتحان می کند. هنگامی که دکمه کار نمی کند، ‏او فوری دست یادگیرنده را به زور روی صفحه ی شوک الکتریکی می گذارد. در تمام این مدت او همان حالت ظاهری چهره ی ‏عبوس را حفظ می کند. یادگیرنده، که در کنار او نشسته، به او التماس می کند که بس کند، ولی او مثل یک آدم آهنی و بدون ‏احساس به کارش ادامه می دهد.‏

آنچه که فوق العاده است، بی تفاوتی کاملی است که باتا نسبت به یادگیرنده بروز می دهد: اصلا هیچ درک و آگاهی از او به ‏عنوان یک انسان ندارد. در همین حال، او با پژوهشگر رابطه ای با حالت زیردست و مودب در پیش می گیرد.‏

در درجه ی ۳۳۰ ولت، یادگیرنده نه تنها از تماس با صفحه ی شوک خودداری می کند بلکه از دادن هرگونه پاسخی نیز سرباز ‏می زند. باتا که عصبانی شده به طرف او برمیگر ده و او را توبیخ می‌کند: “بهتره که جواب بدی و تمومش کنی. نمیشه که ما ‏همه شب اینجا بمونیم.” اینها تنها واژه‌هایی است که او در تمام مدت یک ساعت خطاب به یادگیرنده می گوید. صحنه بیرحمانه و ‏رقت آور است، چهره ی سخت و بی حالت او نشانگر بی تفاوتی کامل است در حالیکه یادگیرنده را، که در حال فریاد زدن است، ‏تحت مهار خود گرفته و به او مرتب شوک می دهد.‏

وقتی که شوک ۴۵۰ ولت را می دهد، به طرف پژوهشگر برمی گردد و می پرسد، “بعدش چکار می کنیم، پرفسور؟” لحن ‏صدایش حالت احترام دارد و بیانگر خواست او به همکاری در آزمایش است، برعکس یادگیرنده که لج بازی می کند.‏

در پایان جلسه او به پژوهشگر می گوید که چقدر مایه افتخار او بوده که توانسته به وی کمک کند، و در یک لحظه ی ندامت، می ‏گوید، “آقا، متاسفم که این آزمایش کاملی از آب در نیومد.”‏

او حداکثر سعی خود را کرده است. این تنها رفتار ناکارآی یادگیرنده است که مانع از رضایت کامل پژوهشگر شده است.‏

اساس فرمانبری این است که یک فرد خود را به عنوان ابزار اجرای خواسته‌های فرد دیگری می‌بیند، و از این رو دیگر خود را ‏مسئول عملکرد خود نمی داند. هنگامی که این تغییر بحرانی در دیدگاه رخ می دهد، همه ی ویژگی های اساسی فرمانبری در پی ‏آن می آید. دامنه‌دارترین پیامد این است که فرد نسبت به مقامی که به او دستور می دهد احساس مسئولیت می کند ولی هیچ ‏‎ ‎‎ ‎مسئولیتی در قبال مضمون اعمالی که آن مقام دستور می‌دهد احساس نمی کند. اخلاق ناپدید نمی شود – بلکه از اساس تغییر ‏جهت می دهد: احساس شرم یا غرور در فرد فرمانبردار بستگی به این دارد که چقدر خوب اعمالی را که مقام بالاتر از او ‏خواسته است انجام دهد.‏

زبان واژه های گوناگونی برای تعریف اینگونه اخلاق دارد: وفاداری، انجام وظیفه، انضباط همه واژه هایی است که خیلی بار ‏اخلاقی دارند و بیانگر این هستند که شخص به چه میزان وظایف خود را نسبت به مقام بالاتر ادا می نماید. آنها نشانگر “نیکی” ‏خود شخص نیستند بلکه نشانگر شایستگی شخص فرمانبردار در انجام نقش اجتماعی تعریف شده خود هستند. بیشترین دفاعی که ‏از افرادی که عمل فجیعی را به دستور مقام بالاتر انجام داده اند این است که فرد تنها انجام وظیفه می کرده است. در ارائه‌‌ی این ‏دفاع، فرد برای آن لحظه بهانه نمی تراشد که بگوید در هنگام وقوع جرم حضور نداشته، بلکه صادقانه گزارشی از ذهنیت ‏روانی که به خاطر فرمانبرداری از مقام بالاتر القا شده ارائه می کند.‏

لازمه ی اینکه شخص در قبال اعمالش احساس مسئولیت نماید اینست که احساس کند که رفتار او از “خود” او سرچشمه می ‏گیرد. در شرایط مورد مطالعه‌ی ما، افراد مورد آزمایش دقیقا دیدگاه معکوسی در مورد اعمال خویش داشتند – یعنی آنها ‏سرچشمه ی اعمال خود را در انگیزه های فرد دیگری می بینند. افراد مورد آزمایش در این پژوهش اغلب می گفتند، “اگر دست ‏خود من بود، من به یادگیرنده شوک نمی دادم.”‏

هنگامی که مقام بالاتر به عنوان مسبب رفتار فرد مورد آزمایش مشخص شد، می توان در پی جستجوی عناصر لازم برای ‏مقامی که فرمان می دهد (اتوریته) و اینکه چگونه باید به نظر برسد تا پذیرفته شود برآمد. ما یک سری تحقیقات در مورد ‏گونه‌های تغییراتی که باعث می شود که پژوهشگر قدرت خود را از دست داده و فرمان وی مورد سرپیچی از طرف فرد مورد ‏آزمایش قرار گیرد، انجام دادیم. برخی از این گونه‌های آزمایش در پایین آمده است:‏

حضور شخصی پژوهشگر تاثیر قابل توجهی در اعمال اتوریته وی دارد – چنانکه پیشتر گفته شد، فرمانبری از دستورهای تلفنی ‏بشدت پایین آمد. پژوهشگر اغلب می توانست با برگشتن به آزمایشگاه فردی را که از فرمان وی سرپیچی می کرد به فرمانبری ‏وادارد.‏

تضاد میان مقامات فرمانده عملیات را بطور جدی فلج می سازد – هنگامی که دو آزمایشگر با موقعیت همسان هر دو در میز ‏فرماندهی نشسته و دستورهای متناقض می دهند، هیچ شوکی ورای میزان مورد توافق آنها داده نمی شود.‏

سرپیچی دیگران از دستور باعث کاهش شدید قدرت مقام بالاتر می شود – در یک گونه از آزمایش، سه آموزگار (دو هنرپیشه و ‏یک فرد مورد آزمایش واقعی) یک آزمایش شوک دادن را انجام دادند. هنگامی که دو هنرپیشه از دستور پژوهشگر سرپیچی ‏کردند و از بالا بردن میزان شوک از یک حد معینی خودداری کردند، سی و شش نفر از چهل فرد مورد آزمایش به همقطاران ‏نافرمان خود پیوسته و از دستور سرپیچی کردند. ‏

گرچه اتوریته ی پژوهشگر از برخی جهات ضعیف بود، این نکته نیز صحت دارد که او تقریبا هیچیک از ابزاری را که معمولا ‏در ساختار قدرت بکار می رود در اختیار ندارد. برای نمونه، پژوهشگر افراد مورد آزمایش را تهدید به مجازات – از قبیل از ‏دست دادن درآمد، محرومیت از امتیازهای اجتماعی، یا زندان – در صورت سرپیچی از فرمان نکرد. و هیچ پاداشی هم وعده ‏داده نشد. در واقع، ما باید انتظار داشته باشیم که اتوریته ی پژوهشگر خیلی کمتر از فردی مانند یک ژنرال باشد، زیرا ‏پژوهشگر هیچ قدرتی برای اعمال دستوراتش نداشت و نیز مشارکت در یک آزمایش روانشناسی به ندرت حس ضرورت و ‏فداکاری را که در دوران جنگ وجود دارد، بر می انگیزد. ‏

یک گونه دیگر از این آزمایش را در اینجا می آورم که نمایانگر یک مساله است که در زندگی روزمره خیلی پیش می آید. ‏دستور کشیدن اهرمی که به قربانی شوک وارد می کند به فرد مورد آزمایش داده نشد، ولی از او خواسته شد که تنها وظیفه ‏کمکی (انجام آزمایش واژه های جفت ) را انجام دهد و یک نفر دیگر شوک را وارد سازد. در این وضعیت، سی و هفت نفر از ‏چهل نفر تا آخرین درجه ی تولید شوک به کار خود ادامه دادند. همانطور که پیش بینی می شد، آنها در توجیه این رفتار خود می ‏گفتند که مسئولیت با کسی است که در واقع دکمه شوک را می زند. این می تواند تصویرگر یک نظم و هماهنگی نوعی در یک ‏جامعه ی پیچیده باشد که خطرناک است: انکار مسئولیت خیلی آسان است وقتی که فرد یک حلقه ی واسطه در زنجیره ی عملیات ‏باشد.‏

مساله ی فرمانبری در تمامیت خود یک مساله روانشناسی نیست. شکل و ساختار جامعه و شیوه توسعه ی آن خیلی در این امر ‏تاثیر دارد. احتمالا زمانی بوده که مردم می توانسته اند در هر وضعیتی یک واکنش کاملا انسانی داشته باشند زیرا که کاملا به ‏عنوان انسان در آن جذب شده بودند. ولی به محض اینکه تقسیم کار پیش آمد همه چیز عوض شد. پس از یک نقطه معینی، تقسیم ‏جامعه به مردمی که وظایف محدود و خیلی ویژه ای را انجام می دهند، از کیفیت انسانی کار و زندگی می‌کاهد. یک شخص نمی ‏تواند وضعیت را بطور کامل ببیند بلکه تنها یک بخش کوچکی از آن را می بیند، و از این رو نمی تواند بدون یک جور رهبری ‏کلی عمل کند. او به اتوریته گردن می نهد ولی با اینکار خود را از عملکرد خویش جدا می سازد.‏

حتی آیشمن هنگامی که از اردوگاه‌ها بازدید می کرد حالش به هم می‌خورد ولی او تنها باید سرمیز کار خود می نشست و کاغذها ‏را جابجا می کرد. در همان حال مردی که در اردوگاه ماده سمی‎(Cyclon-b)‎‏ را وارد اتاق گاز می کرد، توانست عمل خود را ‏در اینباره چنین توجیه کند که او تنها از دستوراتی که از بالا می آید پیروی می کند. بدین ترتیب یک قطعه قطعه کردن از کل ‏عمل انسان وجود دارد؛ هیچکس با پیامدهای تصمیم خویش برای اجرای عمل شیطانی روبرو نمی شود. شخصی که مسئولیت را ‏به عهده می گیرد، ناپدید شده است. به نظر می رسد این عام ترین ویژگی شرارت سازمان یافته اجتماعی در جامعه ی مدرن ‏است.‏

یادداشت ها

‏۱- مسائل اخلاقی اجرای اینگونه آزمایش پیچیده تر از آن هستند که در اینجا بیان شوند، ولی در کتابی که این مقاله از آن گرفته ‏شده مورد بررسی طولانی قرار گرفته است. «خطرهای اطاعت» در مجله ی هارپر ‏Harper’s Magazine‏ به چاپ رسید که ‏کوتاه و اقتباس شده از کتاب «پیروی از اتوریته» است که در سال ۱۹۷۴ به چاپ رسید.‏

‏۲- نام های افراد مورد آزمایش در اینجا تغییر یافته است.‏

پانوشت مترجم

متن این مقاله به زبان انگلیسی درتارنمای جهانی موجود است:‏

http://home.swbell.net/revscat/perilsOfObedience.html

‏*یکی از عاملین معروف کشتار یهودیان در دوران رژیم نازی در آلمان که در اورشلیم محاکمه شد و هانا آرنت ‏‎ (Hannah ‎Arendt) ‎کتاب معروف «آیشمن در اورشلیم: گزارشی از عادی بودن شرارت»‏

‎ (Eichmann in Jerusalem: A Report on the Banality of Evil) ‎‏ ‏

را درباره محاکمه وی نوشته است.‏

‎**The Perils of Obedience ‎

‏***‏‎ The Etiquette of Submission‎