درباره “مرگ با عزت” و حق بهمرگی

ضرورت گفتمان

سه‌شنبه  ۱۵ اسفند ۱٣۹۱ –  ۵ مارس ۲۰۱٣

لب تخت پدرم نشسته بودم. حدود ساعت ده و نیم صبح در اتاقی در طبقه چهارم بیمارستان. پشت تخت را بالا آورده بودم تا پدرم بتواند به حالت نشسته کمی غذا بخورد.

پیش از آن که لقمه ی کوچک نان و کره را در دهانش بگذارم، از پنجره بیرون را نگاه کرد و از من پرسید “امروز چند شنبه یه؟”

من هم به درختهای بیرون پنجره نگاه کردم و گفتم “چهارشنبه”

و پس لقمه کوچک را در دهانش گذاشتم. مطمئن نبودم گذشت زمان را چگونه حس می کند. داروهای شیمی درمانی درک او از زمان را به هم ریخته بود. گاهی جوان بود و من و خواهرم نه دخترها، بلکه خواهرهای او بودیم. گاهی کودک بود و پرستارهای مَرد، سربازهای متفقین بودند و او از آنها و از فقر و گرسنگی بشدت می ترسید.

لقمه دیگری در دهانش گذاشتم. همانطور که نگاهم به چاقو رفت که باز به ظرف کره نزدیک می شد، سرم را پایین برده و سخت در اندیشه فرو رفتم: لذت تماشای پدرم خستگی ساعت ها رانندگی را که برای هربار دیدارش ضروری بود از تنم در می کرد. و اینکه شاید همین قطره های محبت فرزندانش به روحیه او که سرسختانه امیدوار به زندگی بود، کمک می کرد. پزشکان انتظار داشتند که او در کمتر از دو ماه از پا در آید، ولی ماهها بود که او با سرطان ریه مبارزه می کرد. اشتیاق او به زندگی از سرطان بس قوی تر بود.

ناگهان متوجه لرزش دست های او شدم. همانطور که سرم پایین بود، گفتم” آخ، سردتونه!؟” و پتو را روی دستهایش کشیدم و سپس بالاتر به طرف سینه اش بردم که یکباره نگاهم به چهره اش افتاد: رنگش تیره شده بود! نان در گلویش گیر کرده بود و او توان اینکه سرفه کند و آن را پس بزند نداشت. دستپاچه شدم و با فریاد چند بار صدایش کردم. می دانستم گریه ام گرفته ولی فرصت گریه کردن نبود. از اتاق بیرون دویدم و پرستار را که در چند قدمی اتاق پدرم پشت پیشخوان ایستگاه پرستاری نشسته بود صدا کردم و سریع توضیح دادم که نفس پدرم گرفته و احتیاج به کمک دارد.

پر از تنش و نگرانی و هیجان خطر بودم زیرا می دانستم که زمان برای پدرم که داشت خفه می شد خیلی تند می گذشت و باید عجله می کردم. اما با تعجب دیدم که زمان در راهروی بیمارستان کند شده بود و با تنبلی کش می آمد. پرستار به جای آنکه از جا بپرد و همراه من به اتاق بیاید، ابتد اندکی اندوهگین شد و آهسته سرش را به پائین خم کرد. دوباره صدایش کردم، فرصت برای پدرم داشت از دست می رفت… اما او آهسته سرش را بالا آورد، انگار که واقعه ناخوشایندی رخ داده و تمام شده و کاری از دست او بر نمی آید. فکر کردم شاید منظور مرا نفهمیده و توضیح دادم که پدرم نمرده، بلکه احتیاج به کمک دارد … تلاش می کردم که با صدا و حرکات بدنم همه تنش و هیجان را به او منتقل کنم. اما او با خونسردی سرش را به طرف پرستار دیگری که آنطرف تر نشسته بود برگرداند و به او نگاه کرد. حالا نوبت پرستار دیگر بود که سرش را پایین بیاندازد. پرستار اولی دوباره به من نگاه کرد و سرش را پایین انداخت و دفتری را که جلویش باز بود، آرام و با اندکی اندوه ورق زد.

درمانده شده بودم! احساس می کردم حرف مرا نمی فهمند. نمی دانستم چگونه به آنها بیان کنم که پدرم نزدیک است خفه شود و احتیاج به کمک دارد. وقت داشت از دست می رفت. نمی دانستم آیا باید تنها به اتاق برگردم و خودم برای پدرم کاری بکنم، یا اینکه بازهم تلاش کنم که آنها را به کنار پدرم ببرم. بطرفش رفتم و دستهایم را روی پیشخوان گذاشتم و فریاد زدم که “پدرم دارد می میرد!”

بالاخره دو نفری بلند شدند و با اکراه و آرام به طرف اتاق پدرم رفتند. به گونه ای که انگار فقط می خواستند از من فاصله بگیرند. با حرکت بدن شان به من فهماندند که همانجا بیرون بمانم. پس از چند لحظه – شاید هم پس از چند دقیقه، نمی دانم زمان چگونه گذشت و در آن اندک زمان فاصله ای که به دنبال پرستارها به درون اتاق رفتم چه می کردم – وارد اتاق شده و پدرم را دیدم. هنوز به پشت تکیه داشت. اما رنگ چهره اش از کبودی به سفیدی برگشته بود و حتی شاید کاملا پریده بود. اندکی امیدوار شدم. از پرستارها پرسیدم “خوب شد؟”

یکی از آنها همانطور که دست هایش روی سینه پدرم بود، با تاثر سرش را برگرداند و نگاهم کرد وسرش را به علامت منفی تکان داد.

در آن زمان نمی دانستم که دیگر خواهران و برادران بزرگترم (من فرزند هفتم از هشت فرزند هستم) تصمیم گرفته بودند که اگر پدرم دچار اینگونه خفگی شد و نیاز به احیای پزشکی داشت، به او کمک رسانی نشود. راه من دور بود و فقط برای دیدار پدرم به بیمارستان می رفتم. آنها بودند که بیشتر با پزشک و بیمارستان در مورد وضعیت پدرم صحبت می کردند. من در این مورد هیچگونه آگاهی نداشتم. تا آن زمان حتی خبر نداشتم که چنین تصمیمی هم می توان گرفت! تصور من بر این بود که اصل همواره بر تلاش برای نجات جان بیمار است. هرگز در تصورم نمی گنجید که می توان از پیش تصمیم گرفت که بگذاریم بیماری بمیرد و به او کمک پزشکی نرسانیم.

هنوز چند ماه از مرگ پدرم نگذشته بود که مادرم نیز از سرطان درگذشت. او سرطان معده داشت و درد او به مراتب شدیدتر و شکنجه آورتر بود. و ما تماشاگر ضعیف شدن بدن او بودیم که ابتدا فقط با کمک ما می توانست از تخت پایین بیاید، سپس هرگز ار تخت پایین نیامد و در ماههای آخر حتی نتوانست روی تخت تکان بخورد. و تماشاگر محو شدن تدریجی حافظه او بودیم که می پرسید آیا مادرش مرده یا زنده است، و شنیدن اصرارش که “کفش هامو بدین میخوام برم!” که شاید بدان معنا بود که می خواست از مرگ تدریجی بگریزد و یکباره بمیرد. دشواری تماشای این لحظه ها با ما فرزندانش بود که روزها از پس هم تکرار و تکرار می شد.

یادم می آید که مادرم همیشه، همیشه، دعا می کرد که “زمین گیر” نشود و “محتاج کسی” نشود. می گفت که از مردن نمی ترسد، اما از روبرو شدن با مرگ وحشت داشت زیرا دلش نمی خواست که “ذلیل” بمیرد. آرزو می کرد که بدون آن که بفهمد، در خواب بمیرد. همیشه از مادرش می گفت که مریض شد و پس از سه روز مرد. فقط سه روز مریض بود، همه دوروبرش بودند، و او “با عزت” مرد. ولی متاسفانه آنچه که مادرم در سراسر عمر برای خودش آرزو کرده بود، برآورده نشد و او پس از یک دوره طولانی شیمی درمانی که او را بشدت ضعیف کرده بود و پس از ماهها درد شدید و بستری شدن در بیمارستان در اوج زجر و ناتوانی در گذشت.

مدتها طول کشید تا برخی مفهوم های مربوط به زندگی و واقعیت های گذشته را درک کنم. مفهوم تصمیم گیری درباره زندگی و مرگ یک انسان که دوستش داری. واقعیت وضعیت بیمار سرطانی را که امید نجاتی برای درمانش نیست. واقعیت اینکه شیمی درمانی همیشه برای درمان بیمار نیست، بلکه گاه فقط برای طولانی تر کردن دوره نبرد او با سرطان است، و پایان دردناک را همه از پیش می دانیم. واقعیت وضعیت مایی را که برای بیمار سرطانی تصمیم می گرفتیم، زیرا که خود از بیماری اش خبر نداشت زیرا فرض ما بر این بود که اگر بداند، خیلی سریع تر می میرد. (قانون ما را موظف می کرد که حقیقت را به بیمار بگوییم، اما پدر و مادرم زبان انگلیسی نمی دانستند و ما به میل خود گفته های پزشک را برایشان ترجمه می کردیم.)

در طول ماه ها و سال های بعد کم کم جریان بحث هایی را که در میان خود و با پزشکان داشتیم و در آن زمان به نظرم حاشیه ای می آمد و از آن بحث ها فاصله می گرفتم و تصمیم گیری را به خواهر و برادرهای بزرگتر می سپردم، برایم بصورت خیلی جدی مرور شد:

– آیا این خودخواهی نیست که بگذاریم او این همه درد بکشد بخاطر اینکه ما آمادگی مرگ او را نداریم و می خواهیم بخاطر ما فقط یه ذره بیشتر زنده بماند!؟ آن هم چه زنده ماندنی، بدون هوش و حواسی، چسبیده به تخت بیمارستان.

– آیا او دلش نمی خواهد که از همه امکانات پزشکی برای نجاتش استفاده شود؟ اگر بگذاریم که او بمیرد، ناشی از خودخواهی ما نخواهد بود که به جای دشواری تصمیم گیری و مراقبت از او، راه ساده را انتخاب می کنیم؟

– ولی او فقط به کمک دستگاه و دارو زنده است!

– فایده دستگاه و دارو هم همین است که بیمار را زنده نگه دارد!

– زنده بماند و درد بکشد که چی؟

– پس بگذاریم که بمیرد!

– …

و بحث های پایان نایافتنی ادامه داشت.

پرسش هایی بدون پاسخ

آیا مادرم می دانست که تماشای او در آن وضعیت چقدر مرا افسرده می کرد؟ آیا این نهایت خودخواهی فرزندی مثل من است که از مادرم انتظار داشته باشم که برای اینکه من از تماشای نبرد او با سرطان دچار افسردگی نشوم، در پایان زندگی اش هم فداکاری کرده و بخواهد که زودتر بمیرد؟ یا اینکه این نهایت خودخواهی من خواهد بود اگر که در آینده به عنوان یک مادر از بچه هایم بخواهم تحت هر شرایطی زندگی مرا با همه شکنجه هایش طولانی تر کنند؟

آیا طولانی تر کردن زندگی بیمار مهم تر است، یا کیفیت زندگی او و نزدیکانش؟

ولی درباره کیفیت زندگی چه کسی تصمیم گیری می کند؟ درد سرطان همیشه در زندگی بشر بوده، و آیا حالا ما با پیشرفت علم پزشکی این اجازه را داریم که این درد را – و به همراه آن ، زندگی پردرد بیمار سرطانی را – از بین ببریم و زندگی با کیفیت را با حذف آنها تعریف کنیم؟!

گاه فکر می کردم که ای کاش من هم در آن زمان می توانستم در تصمیم گیری برای پدرو مادرم حضور آگاهانه داشته باشم و می دانستم که چه می گذرد. شیوه مرگ پدرم در آن صورت برایم شوک آور نمی بود و خودم را برای مرگ او سرزنش نمی کردم. و حتما اصرار می کردم که مادرم شیمی درمانی نگیرد و دردش زودتر به پایان رسد.

اما این پس از آن بود که دیدم شیمی درمانی چه بسر مادرم آورد. مرگ او را به عقب انداخت بدون آن که زندگی به او بدهد. ولی مگر زندگی قرار است همیشه خوش باشد، یا اینکه زندگی با درد، دیگر زندگی نیست؟ چه کسی زندگی را تعریف کرده که چه باید باشد یا در چه شرایطی با معنا یا بی معنا می شود؟ زندگی هزار و یک رنگ دارد، مگر نه؟ زندگی همین است! آیا اگر آن زمان در تصمیم گیری شرکت می داشتم، جرات می کردم که بگویم که برای ادامه زندگی اش کاری نکنیم و به او شیمی درمانی ندهیم؟

گاه به این نتیجه می رسم که ای کاش خود آنها در این تصمیم گیری نقشی می داشتند! شاید پدرم می خواست که لقمه لعنتی از گلویش بیرون آورده شود و چند روزی بیشتر زنده بماند. او زندگی را خیلی دوست داشت. شاید مادرم اصلا نمی خواست که شیمی درمانی بگیرد. او این همه درد کشید و ماهها بیش از آنچه که باید، به کمک فناوری پیشرفته پزشکی، زنده ماند، ولی آیا این آنچه نبود که دلش می خواست؟ ولی مادرم نه آنگونه زمین گیر شدن را می خواست، و شاید نه آن همه درد روانی افسردگی را که با مشاهده روزانه او برای ماهها روی تخت بیمارستان به سراغ من آمد می پذیرفت. ولی از سوی دیگر، واقعیت اینست که انسان تا زنده است، زندگی را می خواهد! اگر خودش می دانست و قرار بود تصمیم بگیرد، آیا تصمیم به زنده ماندن به کمک شیمی درمانی نمی گرفت؟ و شاید بهتر همین بود که پدرم هرگز ندانست که سرطان دارد و دیگران برای او تصمیم گرفتند، حتی در مورد احیا نکردن او. آیا اگر واقعیت بیماری اش را می دانست، خیلی سریع از پا در نمی آمد؟

نمی دانم! برخی پرسش ها هست که هرگز برایشان پاسخی نخواهیم یافت زیرا که گذشته را نمی توان تغییر داد.

مرگ با عزت

به این فکر می کنم که در دنیایی که سرعت رخدادهای زندگی روزمره بسرعت افزایش یافته، و همه سخت مشغول زندگی و امرار معاش هستند، و مثلا تعداد روزهای مرخصی کاری در سال فقط دو هفته است، چگونه نزدیکان و فرزندان می توانند هفته ها و ماه ها در بیمارستان دورو بر تخت بیمار بمانند؟ و پس از مرگ بیمار، چگونه با این همه گرفتاری های روزمره فرصت غمخواری را برای بهبودی خودشان خواهند یافت؟ آنگاه که زمان پیری من فرا رسد، اگر این اختیار دست خود من باشد که از روند مرگ طبیعی بگریزم و به کمک فناوری پزشکی زندگی ام را طولانی تر کرده و به جای روزها، به هفته ها و ماهها افزایش دهم، آیا باید از این انتخاب استفاده کنم؟ اگر امیدی به بهبود من نباشد، و مردن بدون درد هم برایم امکان پذیر باشد، آیا بهتر نیست که راه آسان را انتخاب کنم؟ آیا مانند مادرم خواهان “مرگ با عزت” نیستم؟ جالب اینجاست که این اصطلاحی که مادرم بکار می برد دقیقا همان اصطلاحی است که در امریکا هم بکار می رود: Death with Dignity

بهمرگی   (Euthanasia)

طولانی تر کردن زندگی به کمک فناوری پزشکی یک گزینه است که با پیشرفت فناوری پزشکی امکان پذیر شده است. گزینه دیگری که امروزه در برخی از کشورها در اختیار ماست اینست که اگر خود روند مرگ طبیعی به گونه ای دردناک و طولانی پیش برود، از درد آن بکاهیم و روند دردناک رودررویی با مرگ را کوتاه تر سازیم. ولی آیا این گزینه ی سرعت بخشیدن به مرگ طبیعی به کمک فناوری پزشکی واقعا در دسترس ما خواهد بود؟ اگر بدون استفاده از هیچگونه فناوری پزشکی قرار باشد که هفته ها و ماهها دردبکشیم، آیا آرزو نخواهیم کرد که فناوری پزشکی به کمک مان بیاید و به این روند طولانی یک پایان سریع و بدون درد ببخشد؟

ولی از سوی دیگر، اگر بدانیم که پس از زندگی دیگر هیچ چیزی نیست، و زندگی با همه دردش تنها چیزی است که داریم، شاید دیگر نخواهیم آن را از دست بدهیم! یعنی شاید اگر هم اختیار مرگ بدون درد را داشته باشم در آن لحظه های پیری روی تخت بیمارستان از آن استفاده نکنیم. تعداد کسانی که نسخه ی “یاری برای خودکشی” را با اجازه ی “بهمرگی” از دادگاه می گیرند، بسیار بیشتر از کسانی است که از آن استفاده می کنند. یعنی بسیاری از افراد حتی با آنکه نسخه ی خودکشی را هم با یاری پزشکان گرفته اند، باز در آخرین روزهای زندگی دست به خودکشی نمی زنند و به زندگی با درد ادامه می دهند.

اما شاید دانستن این که انسان خود اختیار زندگی و مرگ اش را دارد، مانند آنچه که عباس کیارستمی در “طعم گیلاس” مطرح می کند، پذیرفتن شرایط زندگی را با درد شدید هم راحت تر می سازد زیرا می دانی که می توانی هر لحظه که بخواهی بدان پایان دهی.

و تازه، مگر مرگ با عزت می تواند جز در ادامه زندگی با عزت وجود داشته باشد؟ و زندگی با عزت مگر نه اینکه تا آخرین لحظه باید به زندگی احترام گذاشته شود و برای ادامه آن تلاش شود؟ ولی شاید این تا هنگامی معنا دارد که روند مرگ آغاز نشده است. هنگامی که روند مرگ آغاز شد، به گونه ای که توقف آن امکان ناپذیر است، آنگاه زندگی و مرگ با هم پیش می رود. ولی ما از همان لحظه که به دنیا می آییم، روند مرگ مان هم آغاز می شود و می دانیم که روزی می میریم. پس چه چیزی مرحله “مرگ با عزت” را تعریف می کند؟

رضایت نامه درمانی

بیشتر ما که با سلامت زندگی می کنیم، به این نمی اندیشیم که “زندگی” می کنیم. بلکه “زندگی” را هنگامی حس می کنیم که در خطر قرار می گیرد و قرار است از دست برود. و “رضایت نامه درمانی” به همین منظور تدوین می شود که از پیش تصمیم بگیریم که اگر زندگی ما به خطر افتاد، آن را چگونه می خواهیم!

آیا می خواهیم زندگی را به هر قیمتی که شده حفظ کنیم؟

آیا براحتی از زندگی همراه با ناتوانی، یا با درد شدید، و یا هر دو، می گذریم؟

یا اینکه اصلا دلمان نمی خواهد که از حالا به این جزئیات بیاندیشیم و با چنین اندیشه هایی خود را دچار زحمت و دردسر سازیم. شاید هر تصمیمی را که الان که در چنان شرایط دشواری نیستم بگیریم، در آن لحظه ها مورد پسند ما نباشد و درست خلاف آن را بخواهیم!

آیا بهتر نیست که اینگونه تصمیم گیری را به کسی بسپاریم که می دانیم ما را دوست دارد و شاید حتی بخشی از مراقبت ما به عهده او خواهد بود و از او بخواهیم که اگر چنین شرایطی پیش آمد، او برای ما تصمیم بگیرد؟

شاید برخی حتی اگر با شرایط دشواری روبرو شوند مایل نباشند از همه جزئیات مربوط به بیماری و دارو و درمان آگاه شوند. شاید ترجیح دهند که عزیزی یا دوست قابل اعتمادی بجای آنها با پزشک صحبت کند و از جزئیات آگاه شود و برایشان تصمیم بگیرد.

واقعیت زندگی اینست که بسیاری از ما اگر هم به گونه ای خرافاتی نیستیم، فکر می کنیم که اندیشیدن به رخدادهای منفی می تواند به گونه ای ناخودآگاه برنامه ریزی ذهنی ما برای آینده باشد، و یا دست کم اینست که می دانیم همین اندیشیدن به رخدادهای منفی آینده این لحظه کنونی مان را خراب می کند! پس از زیر بار چنین اندیشه هایی که شاید هیچوقت هم بکار نیاید، شانه خالی می کنیم. به بیان دیگر، از روبروشدن با چنین تصمیم گیری هایی پرهیز می کنیم. تازه، حتی اگر بخواهیم رضایت نامه قانونی هم به کسی بدهیم که او برایمان تصمیم بگیرد، حتما چنین شخصی – همسر یا فرزند – باز در آینده در چنان شرایطی حاضر خواهد بود و صاحب اختیار خواهد بود و بهرحال برایمان تصمیم خواهد گرفت.

اما گاه یک امضای ساده شاید کار را برای خود کسی هم که در شرایط سخت بیماری فرد، سخنگوی او خواهد بود، راحت تر کند و دانستن اینکه مورد اعتماد بیمار است و بیخودی پیش از خود تصمیم نمی گیرد، اراده ی او را در تصمیم گیری واقع بینانه قوی تر نموده و کار را برایش ساده تر سازد.

در امریکا قانون اجازه می دهد که هر فردی یک “پیش دستور نامه درمانی” (Advance Healthcare Directive) یا به اصلاح ساده تر فارسی شاید بتوان گفت “رضایت نامه درمانی” را در حضور دو شاهد پر کند و یک سری تصمیم های پزشکی را از پیش بگیرد یا کسی را برای تصمیم گیری در هنگامی که خودش توان تصمیم گیری ندارد، انتخاب نماید. حتی فرم های ویژه از پیش آماده شده هم برای این منظور وجود دارد که با توجه به قوانین هر ایالت تهیه شده است.

تصمیم هایی که از پیش می توان گرفت درباره این موارد است:

• انجام آزمایش های پزشکی و پذیرفتن یا امتناع از درمان پزشکی،

• انتخاب و عزل پزشک،

• تصمیم گیری در مورد ادامه زندگی از طریق احیای تنفسی و ضربان قلب، دادن نفس مصنوعی یا خوراندن آب و غذا از طریق لوله،

• اهدا کردن بافت ها یا اعضای بدن، انجام کالبد شکافی، و تصمیم گیری درباره اهدای کالبد یا خاکسپاری یا آتش سپاری پس از مرگ.

فرد می تواند یک نفر را به عنوان نماینده انتخاب نماید که با پزشک درباره وضعیت بیماری او صحبت کند، و یا حتی درباره جزئیات درمان وی تصمیم گیری نماید. یک فرد دوم نیز به عنوان جایگزین می تواند انتخاب شود که اگر فرد اول در دسترس نبود، فرد جایگزین بتواند تصمیم گیری نماید. اگر قید شود که چنین نماینده ای تنها هنگامی می تواند به جای شما تصمیم گیری کند که خود شما قدرت تصمیم گیری نداشته باشید، آنگاه پزشک شما باید ابتدا تشخیص دهد که شما دیگر دارای شرایطی نیستید که بتوانید خود تصمیم گیری کنید تا آن فرد بتواند وارد میدان شود.

حوزه تصمیم گیری آن فرد را هم شما می توانید تعیین کنید که در چه زمینه هایی تصمیم گیری با او خواهد بود ضمن اینکه خود شما نیز می توانید از پیش در هر زمینه ای تصمیم گیری کنید. و هرگاه هم تصمیم خود را عوض کنید، می توانید نماینده خود را عزل یا عوض نمایید.

طولانی تر کردن زندگی به کمک فناوری پزشکی یکی از تصمیم های جدی و عمده در این زمینه است. فرد می تواند تصمیم بگیرد که در صورتی که یکی از شرایط زیر را داشته باشد، مایل نیست که زندگی اش به کمک فناوری پزشکی ادامه پیدا کند: (۱) بیماری درمان ناشدنی داشته باشد که در مدت کوتاهی او را نابود خواهد ساخت، یا (۲) فرد بیهوش شود و پزشکان با قاطعیت اعلام نمایند که دیگر به هوش نخواهد آمد، یا (٣) خطرات و زحمات درمان بیشتر از فایده های آن باشد.

یا اینکه می تواند تصمیم بگیرد که در هر شرایطی همه تلاش های درمانی در چارچوب هنجارهای معمول برای زنده نگاه داشتن او بکار گرفته شود.

با اینکه بهمرگی در بسیاری از ایالت های امریکا بصورت قانونی پذیرفته شده نیست، اما فرد می تواند تصمیم بگیرد که آیا مایل است زندگی اش بدون درد باشد، حتی اگر به قیمت کاسته شدن از طول عمرش باشد. چنین تصمیمی از سوی بیمار، پزشک را قادر می سازد که در صورتی که بیمار درد بسیار شدید داشته باشد، به اندازه کافی برای کاهش درد به وی دارو تزریق نماید حتی اگر یکی از پیامدهای افزایش میزان داروی آرامبخش، ایست قلبی بیمار باشد.

یک شرط مهم در رسمی کردن چنین رضایت نامه هایی این است که نماینده فرد نباید از کارکنان بیمارستان یا آسایشگاه باشد، مگر اینکه خویشاوند نزدیک بیمار بوده باشد.

پیامدهای ناخواسته

قانونی ساختن اینگونه پیش رضایت نامه ها و یا چنین تصمیم گیری هایی از پیش در مورد کاهش درد می تواند پیامدهای ناخوشایند و گاه خطرناکی نیز داشته باشد.

افرادی که وارث یک فرد پیر ثروتمند خواهند بود، می توانند به نفع خود تصمیم گیری کرده و مرگ فرد پیر را تسریع کنند تا زودتر به ثروت او دست یابند، بدون اینکه علاقه ای به بهبود وضعیت آن فرد پیر یا شرایط او در آخرین روزهای زندگی اش داشته باشند.

بیماری که تصمیم به بهمرگی گرفته شاید دچار افسردگی پنهان است. شاید اگر افسردگی اش تشخیص داده و درمان شود، به گونه دیگری به بیماری جسمانی و زندگی خود بنگرد و تصمیم اش را درباره بهمرگی تغییر دهد.

اگر بهمرگی با تصمیم از پیش رواج پیدا کند، آنگاه کسانی پیدا خواهند شد که دلشان برای کسانی که تصمیم به بهمرگی نگرفته اند و با درد شدید یا ناتوانی ذهنی زندگی می کنند، دلسوزی کرده و خواهان بهمرگی برای آنها هم می شوند. ولی شاید این افراد دلشان بخواهد که با وجود دردشدید و نداشتن توان ذهنی کافی باز هم به زندگی ادامه بدهند. چرا ما باید فکر کنیم که بهمرگی برای آنها بهتر از زندگی است؟

مهم تر از همه اینکه اگر بهمرگی رواج پیدا کند، ممکن است منجر بدان شود که به گونه ای بهمرگی افراد کهنسال تشویق شود. سرطان یک بیماری پیری است. با قانونی شدن بهمرگی، و افزایش تعداد افراد پیری که از بهمرگی استفاده می کنند، افکار عمومی به تدریج بهمرگی را می پذیرد. بدینگونه فرهنگ مردم به تدریج از آن متاثر خواهد شد و “پیرکشی” (Senicide or geronticide)   نه تنها قباحت خود را از دست می دهد، بلکه شاید به گونه ای رواج یابد. رسم پیرکشی در میان قبیله های سرخپوست بدین ترتیب پذیرفته شده بود که فرد پیری را که دیگر یارای کوچ کردن پابه پای دیگر افراد قبیله را ندارد، از قبیله جدا کرده و به حال خود بگذارند تا بمیرد. در ایالت تامیل نادو در هندوستان پیرکشی هنوز رایج است. نزدیکان فرد پیر به او چند لیوان آب نارگیل می دهند تا کلیه های وی از کار بیافتد. با پذیرفتن فرهنگ بهمرگی برای افراد پیر، اطرافیان یک فرد کهنسال وی را به بهمرگی تشویق کنند تا هم از زحمت نگهداری از او راحت شوند و هم زودتر به ثروت او دست یابند. و به تدریج که اخلاقی بودن بهمرگی برای افراد پیر پذیرفته شود، خود آنها نیز ممکن است زیر بار فشار اخلاقی اطرافیان و هنجارهای اجتماعی بدان تن دهند چنانکه اکنون در تامیل نادو گاه بر خلاف میل قلبی خود بدون اعتراضی بدان تن می دهند. یعنی خود افراد پیر ممکن است تصور کنند که سربار دیگران هستند و اگر بمیرند و مخارج و زحمت نگهداری از آنها به دوش دیگران نباشد بهتر است. بدینگونه ممکن است قانونی شدن بهمرگی به فرهنگ احترام به زندگی بشدت لطمه بزند. یعنی حق زندگی برای دوران سلامت افراد تعریف شود و افراد پیرومریض و ناتوان ذهنی دیگر شایسته زندگی شناخته نشوند.

از این رو برخی افراد و بویژه گروه های مذهبی بشدت با اینگونه تصمیم گیری ها مخالفت کرده و آن را مخالف احترام به حق زندگی می دانند. یکی از دلایل آنها اینست که سوگند بقراط پزشک را از کمک به بیمار در راستای کوتاه ساختن زندگی او باز می دارد. رسمی کردن بهمرگی به پزشکان این اجازه را می دهد که مرگ بیمار را تسریع کنند، در حالیکه وظیفه آنها کمک به درمان بیمار است و بس.

یکی از دشواری های کار اینست که کسانی که در چنان شرایطی قرار دارند، نمی توانند در بحث های جاری در این رابطه شرکت کنند. اما هرچه تعداد شرکت کنندگان در این بحث ها، از پزشکان و بستگان بیمار گرفته تا گروه های مذهبی و مردم عادی مثل من و شما، بیشتر شود، بحث ها آگاه کننده تر و پربار تر خواهد بود.

ضرورت گفتمان

من از نزدیک شاهد شرایط دشوار بیمار بودم، اما تماشای کسی روی تخت بیمارستان با بودن روی آن تخت خیلی تفاوت دارد. باید صادقانه بگویم که هنگامی که نگارش این مطلب را آغاز کردم، فکر می کردم بطور دقیق می دانم چه بنویسم، اما اکنون که نگارش تقریبا به پایان رسیده، می بینم که آن چیزی نیست که انتظارش را داشتم و راستای اندیشه من در زمان نگارش این مطلب چرخش زیادی پیدا کرده، چرا که برای نخستین بار خودم را موظف کردم که آگاهانه و با استفاده از واژه های مشخص به این مطلب و حتی احساساتم بیاندیشم تا بتوانم بنویسم. احساسات ما تا هنگامی که به کلمه در نیامده، واضح نیست. باید سخن بگوییم و با واژه ها احساسات خود را بیان کنیم تا صورت مساله برای خود ما هم روشن تر شود و در گام بعدی بتوانیم راه حل را تعریف کنیم.

البته هنوز به خودم اجازه نمی دهم که در اینباره هیچگونه قضاوتی بکنم و بگویم چه کاری درست یا نادرست است. گرچه هنوز هم فکر می کنم شاید گزینه تنظیم رضایت نامه درمانی چیز زیاد بدی نباشد، اما واقعیت اینست که هنوز هم که به گذشته نگاه می کنم، قضاوت ام بستگی به شرایط روحی و میزان شادابی کنونی ام دارد. گاه می اندیشم که مادرم بیچاره چه بیهوده زجر کشید، زجری را که نمی خواست بکشد. و گاه فکر می کنم بهترین کار همان تلاش برای ادامه زندگی هرچه بیشتر آنها بود، چرا که زندگی تنها چیزیست که هست!

بهتر از هرچیز وجود یک گفتمان در اینباره است. علم پزشکی و فناوری های مربوط به آن فراوان پیشرفت کرده و امکان ادامه زندگی طولانی تر را فراهم کرده و ما هنوز فرصت آن را نیافته ایم که درباره شرایط و شیوه های استفاده از این فناوری صحبت کنیم. هریک از ما به تنهایی تجربه های سختی را پشت سر می گذاریم بدون اینکه آنها را به اشتراک بگذاریم. آیا بهتر نیست که تبادل تجربه ها و احساسات و اندیشه های خود را در این زمینه آغاز کنیم تا دیگران هم در آینده از آن بتوانند بهره ببرند. بیان چنین تجربه هایی نه تنها به روشن شدن احساسات و افکار خود ما کمک می کند، بلکه این راه سخت را در آینده برای دیگران ساده تر می سازد. شاید بتوانیم اندکی از این بار دشوار را از روی دوش فرزندان مان برداریم.

خوشحالم که یک پزشک ایرانی متخصص سرطان در فرانسه پرسشنامه ای را در این زمینه تهیه کرده و از فارسی زبان ها خواسته که در یک نظرسنجی درباره بهمرگی شرکت کنند*. امیدوارم که این نظرسنجی گامی جدی برای جمع آوری نظرات و آغاز گفتمانی در این زمینه باشد. به امید اینکه ایشان نتایج این نظرسنجی و اندیشه های خود در این زمینه را انتشار دهد و بحث و گفت و گو را کم کم آغاز کنیم.

* توضیح: برای دریافت و پرکردن پرسشنامه ای که دکتر ایرج سبحانی و کمیته بررسی بهمرگی در این زمینه تهیه کرده می توانید بطور مستقیم تا پایان ماه مارس ۲۰۱٣ با آدرس زیر با ایشان تماس بگیرید.

iradj.sobhani@hmn.aphp.fr