چرا بايد زندان را بازگفت؟

سه‌شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۱

 خاطرات زندان اش را رضا به من گفته و نگفته… چيزهايي را که درفکرش هست، پاره‌هاييش را به من گفته و چيزهايي را که در دلش هست، و نمی‌دانم که خودش می‌داند يا نمی‌داند که هست، نگفته… ولي من می‌دانم که هست، گرچه من هم شايد کمی‌دلم را به دل او نزديک کرده ام و دل او را حس می‌کنم ولي هنوز با کلمه نزديک اش نکرده ام و حالا می‌خواهم اين کار را بکنم. من هم نمی‌دانم که چي هست که در دل او نشسته ولي می‌دانم که تصاوير ذهني او صورت ظاهر اتفاق‌ها هستند و باطن آن اتفاق‌ها در دلش نشسته، دل رضا را می‌گويم. جزئيات اين را که برخي اتفاق‌ها چگونه صورت گرفته، از گفته‌هايش می‌فهمم و احساساتش را، بيشتر، از نگفتن‌هايش. بعضي حس‌ها غريب هستند و با بقيه حس‌ها و تاثرات بيگانه و در زندگي يا هرگز پيش نمی‌آيد که تجربه شوند يابه طور نادر و نا بهنگام تجربه می‌شوند و غرابت چنين حسي با ساير حس‌ها، آنها را چنان بيگانه می‌کند که نه تنها گفتن آنها با کلمات سخت است، بلکه تلاش براي بيان آنها ازطريق ساير حس‌ها هم مشکل است. حس‌هايي که می‌مانند وبه قول نيما، تاثرات ما هستند. تاثرات و صورت بروز اتفاق‌ها به طور مستقل بي معني هستند ودر رابطه با هم معنايي پيدا می‌کنند. آگاهي از يک اتفاق بدون دانستن آن که چه تاثيري روي وجود انسان دارد، بي معني است. چيزي است بي ربط به حال و آينده و گذشته… اما آن تاثیري که اتفاق می‌گذارد، آن است که اتفاق را بزرگ يا کوچک می‌کند. گاهي يک اتفاق ظاهرا کوچک که چند ثانيه بيشتر طول نمی‌کشد زندگي انسان را براي هميشه تحت تاثير قرار ميدهد، و آن تاثيري که روي يک انسان ميگذارد چنان است که شايد ديگران را نيز متاثرمی‌کند. گاه بر عکس است و اتفاقي، به ظاهر عظيم، می‌آيد و می‌رود و وقت تو را می‌گيرد و تو همان آدمی‌هستي که بوده‌‌ای ولي وقتت را در مسير آن گذرانده‌‌ای و اتفاق مثل نسيمی‌که بر قامت تو بوزد، ازرويت گذشته و انگار که از لاي انگشتهايت همه حوادث سر خورده اند و رفته اند و چيزي توي دستهايت به جاي نمانده است. ولي بعضي اتفاق‌ها روي پوستت می‌ماند، مثل آب که پوستت را تر می‌کند و هشيارت نگه می‌دارد، و بعضي‌ها در جانت هم رسوخ می‌کند، در نهانخانه دلت. اما برخي اتفاقات مثل چکش روي استخوانهايت حکاکي می‌کند چيزي يا چيزهايي را که تا ابد می‌ماند چيزي که وقتي که می‌ماند ديگرجدا از اتفاق است، اتفاق افتاده و رفته و لي آن چيز، آن تاثير بي زبان که فقط در وجود تو گوياست، با تو باقي می‌ماند. اتفاق کهنه می‌شود و تمام می‌شود و پايان می‌يابد اما تاثير کهنه نمی‌شود و پايان نمی‌يابد و تو حداکثر ياد می‌گيري که به آن عادت کني ودرون خود خيره به آن نماني، بلکه خو کرده به آن و با آن زندگي می‌کني … وگاهي هم تو تصويري و خاطره‌‌ای از آن اتفاق داري و نقل می‌کني، اما آيا هميشه حکاکي چکش را هم در خلال خاطراتت نقل می‌کني؟ آن اثري که مستقل از اتفاق و بعد از پايان اتفاق بر جاست؟ يا اصلا می‌تواني نقل کني؟ نميدانم. نميدانم چيست آن تاثر. چطور حک ميشود و احساس را در زير خودش چنان شکل می‌دهد که احساس مثل يک گرداب تا ابد آنجا می‌ماند و هر بار که به آن ناحيه، به خاطره اش، نزديک ميشوي همه تلاطم احساس هنوز آنجا هست و مثل موج تو را در بر می‌گيرد و آن گرداب احساس تو را به قعر زماني می‌برد که آن اتفاق رخ داده… گذشته، تو را می‌مکد و در خود فرو می‌برد و تو ميماني که چقدر آن زمان زنده است… وحال را مثل پرده‌‌ای پشت سرت آويزان می‌کني و صحنه زندگي ات به همان زمان واقعيت زندگي گذشته بر می‌گردد. زندگي حال ما حاصل آن تاثرات واحساس‌هايي است که روي ما چکش کاري شده. يعني که ما راه می‌رويم و حرف می‌زنيم و زندگي می‌کنيم در حاليکه همه آن تاثرات را بدوش می‌کشيم و می‌بريم و هر آن با ما هستند و وجود ما را می‌سازند و درون ما را شکل می‌دهند: همان دروني را که خود ما هستيم.

من قبل از اين که خاطرات رضا را بشنوم و تصويري از اتفاق‌ها را در ذهن خودم ببينم، تاثرات او را ديدم و اثرات چکش‌هاي سهمگيني را روي وجودش و لحظات بسيار زيادي را با او گذراندم که من و حال و آينده مثل پرده پشت صحنه به گذشته زندگي اش منتقل می‌شديم و خاطرات و اتفاقات گذشته چنان زنده می‌شد که انگار به جاي حال در زندگي اش می‌رقصيد و او در گذشته می‌زيست. حضور جسم او در مقابل من بود و ذهن او بازيافت لحظه به لحظه ي تجربه‌هاي زماني در گذشته … کم کم فهميدم که تاثرات گذشته روي او آنقدر بس سنگين است که مرکز ثقل وجود او جايي در گذشته جاي دارد و کم کم که عمرش زياد می‌شود و بچه می‌آوريم و با من زندگي می‌کند و سالها را می‌گذراند کم کم شايد باري از زمان زندگي اش را جايي در زماني پس از آن گذشته هم بسازد و مرکز ثقل او کمی‌بسوي حال تغيير کند… اما گذشته، بس سنگين است. گاهي فکر می‌کنم که زندگي اش به آن لحظات گذشته چسبيده چون که قبل از آن اتفاقات، او هم زندگي را مثل همه ما داشت بدون آن که بدان بينديشد ويا آگاهانه تعريف اش کند. ولي در جايي او به زندگي اش آگاهانه واقف شد: جايي که مرگ تعريف می‌شد، زندگي معناي خودش را به پررنگ ترين شکل يافت. جايي زندگي اش “زندگي” شد وقتي که به مرگ بس نزديک شد و سپس از مرگ رهيد و فاصله گرفت، آنجا برزخ زندگي بود و پس از آنجا مبدا آفرينش تاثراتي که هم بر تن و جان او حک شد و هم بايد بر تن وجان کساني حک می‌شد که ديگر نبودند و نشد و انعکاس ضربات آن چکش‌ها به تن باز مانده‌ها فرود آمد و چه سخت!

آن تاثراتي که مستقل از اتفاقات بر جان ما جاي می‌مانند، مستقل از اتفاقات و مستقل از مظلومين و مقتولين آن اتفاقات جاي ماندند و سنگين ِ سنگين. و منتظرند هنوز که جايي بيابند و روي استخوانهايي حک شوند. آن تاثرات هنوز در فضاي زندگي بين آن زنده‌هايي که ديگر نيستند و رضا و امثال رضا و من و شما سرگردانند. آن زنده‌ها که ديگر زنده نيستند، ورضا و امثال رضا هم که سهم خودشان را گرفته اند، پس می‌مانيم من و شما.

حالا کسي بايد آن تاثرات را براي ما روشن کند و ما بفهميم که چيست و سهم تک تک ما از آن همه اتفاقات گذشته و تاثرات حاصل از آن اتفاقات که در فضاي زندگي هنوز معلق اند، چيست و چه وزني و با چه سنگيني و با چه شکلي به روي سينه ما می‌افتد. ما اينجا اتفاقات را محکوم نمی‌کنيم، اينجا نه، حتما در جاي ديگري می‌کنيم اين کاررا. اما اينجا فقط می‌خواهيم بر خي اتفاقات و تاثرات و احساسات را روشن کنيم و سعي کنيم آنها را از طريق همسر من، رضا، بفهميم. بايد به رضا کمک کنيم که بگويد و زاويه‌هايي را که در تاريکي ِ گذشته منتظر ما هستند، روشن کند. گذشته ميدانست که ما به سراغش می‌رويم. من با همه زندگي و ايمانم می‌دانم که آنان که مردند قبل از مرگشان می‌دانستند اين نوشته‌ها را، و می‌دانستند که دل شما به دل آنها راه داردو می‌دانستند که شما پذيراي احساسات آنها هستيد و ازاين رو بسياري براي ما به جاي گذاشتند… رفتند و خشونت بازان نديدند آن همه تاثراتي را که به جاي می‌ماند و خزنده در دالان زمان و در زواياي تاريک سکوت و وحشت، بالاخره روح روشن شما را پيدا می‌کند و به جانتان می‌نشيند و از يک زندگي به يک زندگي ديگر پيوند می‌زند. احساس‌ها رشته‌هاي حيات هستند و زندگي‌ها را به هم پيوند می‌دهند، حتي در خلال زمان، حتي وقتي که يک زندگي ديگر نيست. محمدرضا و امين و علي و جعفرو همه آنهاي ديگر می‌دانستند که الآن شما می‌خواهيد وآرزو ميکنيد که کاش می‌توانسته ايد آن زمان به درد دل آنها گوش بدهيد… اما اين را در ضمير نا خودآگاه شان می‌دانستند و احساس‌ها يشان را ولو گذاشتند و رفتند که ما جمع شان کنيم و به دل بگيريم و سهم زندگي آنها را در زندگي خودمان به نحوي انعکاس بدهيم، حداقل با دانستن اين که آنها روزي زنده بوده اند مثل من وشما ومی‌خواسته اند زنده بمانند و با خشونتي نا جوانمردانه از زندگي به بيرون پرت شدند ومی‌خواهند که ما حداقل به اين بي عدالتي که بر آنها رفت اذعان کنيم که ناروا بود و در وجدان مان آن را محکوم کنيم و درد مردن آنها را بپذيريم که هست، حتي اگر شخصا نخواهيم که آن را به دل بگيريم. اما اين را نا خودآگاه شان می‌دانست و در شعورشان ترسي بود از تنهايي … وحشتي از سکوتي که روي زندگي شان پهن شده بود وروي مرگشان هم پهن می‌شد و ضخامت سکوت به اندازه ضخامت خشونت، ستبر بود. کلمه‌‌ای زير ضخامت ستبر سکوت و خشونت به جاي باقي نمی‌ماند وفقط احساس است که می‌توانست بماند ومی‌ماند و ماند.

خشونت مثل يک خوک درنده وحشي به زندگي حمله کرد و تيغ‌هاي تراکتور آن زندگي را شکافت و شخم زد در تاريکي وحشت و سکوت و ظلم حاکم و … حالا خشونت به جاي مانده است، در مرگ آنان که کشته شده اند به جاي مانده است، و در زندگي هم، که مانده ايم و هويت ما را چنان فشارداده که هنوز هم زخم داريم و ازآن زخم‌ها درد داريم و گريه‌هايي نا کرده داريم و وحشت داريم به خودمان نگاه کنيم… اما حالا بايد اذعان کرد، به زيبايي زندگي و به زشتي خشونت … به تاثراتي که بس گم و مبهم و در هم و پيچيده از ترکيب زندگي و خشونت حاصل شده… تاثرات را بايد باز گفت و باز گفت و بازگفت و … شکافت تا خودمان را بهتر بشناسيم و هويت مان را. تا بدانيم که زندگي مان چه هست و بود و نبود‌هايمان چيست و به آنان که زندگي را از ما به ارث می‌برند، چه می‌دهيم… من هم مثل شما و همه آنها که رفتند قلبا می‌دانم که بايد گفت.

اما گفتن تاثر و احساس آسان نيست. تاثر با يک ضربه در مدتي بس کوتاه پديد می‌آيد و تن تو و روان تو روزها و شبها می‌گريد از بزرگي ضربه و تيزي شدت آن وبعد ماهها که هيچ، سالها طول می‌کشد تا تو آن را جايي در خودت جاي دهي و در همه استخوانهايت و مغز و شعورت جايش دهي و حالا چطوري می‌خواهي اين تاثررا با کلمات – کلماتي که به سبکي هوا هستند و در محاوره با همان سبکي رد و بدل می‌شوند – به ديگري منتقل کني… مگر می‌شود؟ حتي اگر سنگين ترين کلمات را با تيزترين شيوه بکار بگيري، باز هم فرق ضربه چکش با ضربه کلمات اين است که ضربه چکش اتفاق، سالها زمان ميبرد تا در جانت بنشيند و از مغز استخوان تا سطح پوست وشعور آگاهانه ات بالا بيايد تا بتواني کلماتي را براي بيان و شکل دادن به آن پيدا کني و کلمات را چنان کنار هم رديف کني و بچيني که تاثر را با صداقت واقعيت برساند. چقدر بايد در انتخاب کلمات و ترکيب آنها کوشش کرد و وسواسي مادرانه به خرج داد تا جمله‌ها شکل احساس را بگيرند… تا جمله‌ها درد را بيان کنند … تا جمله‌ها وحشت نا گفتني را به گفت بياورند، تا پلي بشوند بين آن که جانش را با اتفاق از دست داده و آن که اتفاق را به شکل روايتي فقط می‌شنود و حتي گوشش هم سنگيني مفهوم را با وزن کلمه‌ها تشخيس نمی‌دهد. اما کلمات هر چقدر هم سخت و سنگين و جانکاه و تيز، در آني در جانت می‌نشيند و تاثر حاصله را همانجا کسب می‌کني و حجم تاثير آنقدر محدود است که ادامه نمی‌يابد… محاوره که تمام می‌شود، کتاب را که می‌بندي، کلمات شايد حداکثر تا چندي روي پوستت بمانند و بعد به مرور زما ن سر می‌خورند پائين و می‌ريزند روي زمين و نامرئي می‌شوند و استخوانهايت هيچوقت خبردار هم نمی‌شوند از کلمات. کلمه‌ها چکش ندارند چون که از زبان بر می‌آيند نه از زندگي. و فاصله زبان تا زندگي گاه هزار فرسخ است. کلمه‌ها اتفاق نيستند. کلمه‌ها هيچوقت آنقدر تيز نيستند که از پوست به درون رسوخ کنند. کلمات در آني رد و بدل می‌شوند و در طول زمان ، مثل يک واقعيت، کش پيدا نمی‌کنند و سمج به زندگي ات نمی‌چسبند. کلمه‌ها نماد واقعيت هستند. ما واقعيت‌ها را نمی‌توانيم رد و بدل کنيم، بلکه فقط نمادي از آنها را، کلمه‌ها را، رد و بدل می‌کنيم. کلمه‌ها مفهوم واقعيت را می‌رسانند… البته اگر واقعيت را تجربه کرده باشي، آن وقت آن مفهوم، مفهوم پيدا ميکند والا کلمه نمادي می‌ماند براي يک مفهوم که ظاهرا مفهوم است و باطنا معنايش درک نمی‌شود. بعضي مفاهيم در شعور بالا و پائين می‌شوند، بعضي مفاهيم در احساس، و بعضي مفاهيم در گوشت و استخوان و عمق زندگي. کلمه‌ها وقتي نماد راستين يک مفهوم هستند که مفهوم کاملا درک شده باشد و کلمه به آن اشاره‌‌ای برساند. مثل “جنگ” که کلمه‌‌ای است که مفهومی‌را می‌رساند و تصويري هم شايد مثل فيلم‌هاي توي تلويزيون در ذهن آدم بنشاند. اما تصويري که انسان ِ در گير در جنگ دارد کجا، وتصويرجنگ در چشم شنونده و تماشاگر تلويزيون کجا!؟ کلمه وقتي می‌تواند نماد يک مفهوم باشد که گوينده و شنونده هر دو مفهوم را بدانند، درک کرده باشند، تجربه کرده باشند، حس کرده باشند، و ذره ذره ي واقعيت آن مفهوم را طي روزها و سالها چسبيده به همه جاي زند گي خودشان ديده باشند و نقش آن مفهوم را ، حکاکي شده روي زندگي شان، داشته باشند. ولي … راستي…آنوقت ديگر کلمه به چه کار می‌آمد؟ بدون گفتار هم همه می‌دانستند … کلمه و گفتار و باز گفتار، همه، تلاشي است براي تصوير کردن ناديده‌ها و ناگفته‌ها و وسيله‌‌ای است براي عريان کردن جانها يي که رويش با ضربه‌هاي زندگي حکاکي شده و براي تخمين زدن شکل و شدت ضربه‌هاي واقعيت روي لطافت و شعور زندگي. والا کلمه واقعيت را دوباره سازي نمی‌کند، بلکه فقط نمادي از آن را می‌رساند، نه همه مفهوم را. کلمه همين است: نماد واقعيت، و بيش از آن نمی‌تواند احساسات و تجربه‌ها را منتقل کند.

اما شايد خوبي زندگي همين است والا که درد در چرخه ي بازگو به همه منتقل می‌شد و همه ما از درد متاثر می‌شديم و زندگي دردمند می‌شد و شايد فلج می‌گشت و ديگر نمی‌توانست به جلو حرکت کند و ديگرزندگي، اين زندگي با همه رنگ‌هايي که ما می‌شناسيم، نمی‌بود و زاينده نمی‌بود. انتقال تجربه نبايد به شکل کامل و دست نخورده باشد، بايد هميشه جايي براي نقش فعال شنونده در انتقال تجربه‌ها باشد. انتقال تجربه زندگي هم خودش جرياني زنده است، حتي اگر که در باره مرگ باشد. شما هم در اين بازگفت زنده ايد و با زندگي تان نقش خودتان را بازي می‌کنيد. اين که تا چه حد از زندان می‌دانيد، و از زنداني، اين که مرا چگونه می‌شناسيد، و اين که چگونه اين نوشته‌ها را می‌خوانيد، در اين لحظه به دروازه‌هاي گوش شما در شنيدن اين بازگفت شکل می‌دهد… تازه، تجربه‌هاي شما از زندگي، تاثرات و احساسات دروني شما، و نقش‌هايي که قبلا روي زندگي شما حکاکي شده يا نشده، همه و همه به دل شما شکل می‌دهد و شما با توجه به آن با شکل خاصي در بازآفريني اين اتفاقات و درک اين تاثرات و لمس کردن اين احساسات با زندگي خودتان شرکت می‌کنيد. رضا و من و شما در مسير اين راه قرار گرفته ايم: راه رسيدن از واقعيت زندان در زمان گذشته به ذهن و دل شما در زمان حاضر و هر کدام نقش خود را در شکل دادن و پذيرفتن و دست به دست کردن تاثرات و اتفاقات بازي می‌کنيم… و هرکدام از ما – چون زنده ايم خوشبختانه – با زندگي خودمان به همه اين‌ها رنگ می‌زنيم و حتي اتفاق مرگ را هم که براي امين و محمد رضا و ‌هاشمی‌و حسين رخ داده ، با رنگ‌هاي زندگي ترسيم می‌کنيم. چرا که ما هنوز زنده ايم و نمرده ايم و رنگ واقعي مردن و مرگ را نمی‌دانيم ولي بايد يادمان باشد: سنگيني اتفاقات جان خيلي‌ها را گرفت، روح و دل خيلي‌ها را خدشه دار کرد، و آتش زندگي خيلي‌هاي ديگر را براي هميشه زير خاکستر سرد اندوه پنهان کرد. ما اما سهم خودمان را می‌بريم که از سهم آن مقتولان و مظلومان بس دور است. ما در روند شنيدن‌ها و باز گفتن‌ها، با زندگي مان و زنده بودنمان از دردها می‌کاهيم و در آن ميانه ، وقتي که روايت اتفاق را از يک دست می‌گيريم ، سهم خودمان را کم و بيش از آن به دوش و دل می‌گيريم و وقتي که روايت اتفاق را بازگفت می‌کنيم، آن را با دست ديگر می‌دهيم به ديگري و او را در چرخه ي بازگفت سهيم می‌کنيم. شايد بايد هر درد در بازگفتن‌ها کاسته و کاسته تر شود تا زندگي رنگهايش را حفظ کند و دردمند و عليل و فلج نشود.

زندگي با درد همساز نيست، چرا که درد از جنس زندگي نيست، درد از زندگي می‌کاهد. اما براي همين است که بايد درد را از خود جدا کرد و تنها يک راه هست که درد را می‌توان تا حدي از خود بريد، و آن انتقال آن به ديگران است. نه، اين خودخواهي نيست و هيچ گناه نيست… اولا که ما درظرف زندگي همه مان با هم حل شده ايم… اما نکته اصلي چيز ديگري است: معجزه زندگي! معجزه زندگي اينجاست که وقتي که شما درد را بازگو می‌کنيد و شدت آن را می‌کاهيد، همه درد ي که از شما جدا می‌شود، در تن مخاطب شما جاي نمی‌گيرد بلکه در روند بازگو کردن به زندگي تبديل می‌شود و به شما باز می‌گردد و شما زنده تر می‌شويد بدون آنکه مخاطب شما به اندازه‌‌ای که شما درد مند بوديد، دردمند شود… اين معجزه بازگو کردن است و چنين است که بايد گفت و بازگفت و بازگفت…

داشتم از رضا می‌گفتم که کمتر می‌گويد و من حقيقت گذشته او را بيشتر از نا گفته‌هايش می‌فهمم… جاهايي که بايد چيزي بگويد و سکوت ميکند… وقت‌هايي که بايد کاري بکند اما از عينيت حال موجود می‌گريزد وبا ظاهري جدي و در عين حال منفعل در دنياي درون خودش گم می‌شود و من به آن دنيا دسترسي ندارم و فقط می‌توانم حدس بزنم… نه، واقعيت را از مجموعه گفته‌ها و نگفته‌هايش با هم ميفهمم. يعني آنچه را که ميگويد ظاهر اتفاقاتي است که در باطن او يک سري احساساتي را ريخته و احساساتي را بر انگيخته و شخصيت او را متاثر کرده و او اينها را که ديگر نمی‌تواند بگويد و نگفته باقي می‌گذارد. من آن گفته‌ها را با اين نگفته‌ها وقلمی‌که در ذهنم دارم روي کاغذ می‌ريزم و اين‌ها همه با هم ترکيب ميشود و تصويري ازظاهر و باطن آنچه که اودر گذشته چشيده و خواه و ناخواه کشيده و با هستي خودش ازآن دوران گذشته تا به اين زمان حال آورده، ساخته می‌شود و حالا براي شما نقل ميکنم.

اين باز گفت به خودم هم کمک ميکند که با تلاشي آگاهانه آن تصاوير را بسازم و خودم هم آنها را ببينم. احتياج دارم که نا گفته‌هاي رضا را از خودم بيرون بريزم چون که آن نا گفته‌ها مرا هم متاثر ميکند و بخشي از مرا در خودش حل ميکند و حالا پس از سالها گفته‌ها و ناگفته‌ها را شنيدن و حس کردن، من ميبينم انگا ر که با خشونت يک سري واقعيت‌هاي گذشته که اصلا هيچ ربط مستقيمی‌ به من نداشته گلوله باران شده ام و درمن حفره‌هايي ايجاد شده که اين حفره‌ها حقيقي هستند… يعني چون که خشونت وقايع گفته و نا گفته ي گذشته چيزي يا بخشي از وجودم را در خودش حل کرده و برده، اين حفره‌ها ايجاد شده اند. حاصل، نبودي است که بايد بازگو کنم تا حضورم و واقعيت زندگي ام با جاي خالي حفره‌ها همگون شود…

چه دردسرتان بدهم که گوناگون است مجموع همه ناگفته‌ها واندک گفته‌ها وراستش دردسر نخواهد بود که اگر که کارم را درست انجام بدهم، بدلتان خواهد نشست يک نبودي که می‌فهميد و ازتنتان خواهد گذشت گلوله‌هاي خشونت و حفره‌هايي در وجود شما هم پديد خواهد آمد به ياد و يادگار آنها يي که ديگر نيستند. نه، نه بزرگداشت ، نه افتخار، نه اين چيزها و حرفهايي که براي ذهن و شعار و فلسفه و اخلاق خوب است يا بد است، نميدانم، نه…حداقل، اينجا نه … فقط براي حس! بايد احساس کنيد که در آنجا چه گذشته چرا که برروي کف سيماني سلولهاي انفرادي و قرنطينه و انباري و بندهاي زندان بسياري حس و احساس و احساسا ت و خاطرات و تاثرات واز اين دست زنده بودن‌ها و لطافت‌ها و زمختي‌ها و افسوس‌ها و حسرت‌ها و آرزوها و کلمه‌هاي نا گفته و لبخند‌ها و گريه‌ها ي پنهان ريخته و ساکن و بي صدا، روي زمين مانده… من نمی‌دانم آنها که نيستند، در کجا بود که نيست شدند. اما می‌دانم که آخرين پاس زندگي شان در همان جا گذشت و آخرين سالها و ماه‌ها و هفته‌ها روي همان کف سيماني ، لاي آن راهرو‌ها، در بندها ي زندان قرنطينه و انباري – شايد تا آخرين روزها و لحظه‌ها هم – آنجا بودند و آنجا بود که زندگي می‌کردند و احساس‌ها را به همرا ه وجود زنده شان داشتند و … پس از آن نمی‌دانم و هيچ کداممان نمی‌دانيم که به کجا رفتند و چه شدند و کدام احساس‌ها را با خودشان بردند و کدام‌ها را جا گذاشتند … و آيا فرصتي کردند که چيزي يا دگار درونشان از زندگي را با خود ببرند يا نه… و کدام‌ها را کدام يک از آنها… آيا اصلا وقتي يافتند که در وصيت نامه‌‌ای بريزند يا نه… آيا آنقدرکه از وحشت پر شده بودند باز هم توانستند حس ديگري را هم با خود تا لحظه شيشه‌‌ای بين زندگي و مرگ که شکست و آنها را به نبود زندگي و نيستي برد در خود جاي دهند؟… نميدانم و هيچ کداممان نمی‌دانيم. پس به آن چه می‌دانيم و آن حداقل آگاهي و دانستن از آنها بايد اذعان کرد. بايد بي سرپرستي آرزوها ي آنها را و بي پناهي حسرت‌هايشان و سردرگمی‌احساس‌هايشان را درک کنيم، بايد زنده‌ها را – حتي درگذشته- از خودمان بدانيم. ماهيت زنده بودن اين است که جوهر زندگي يکي است، چه در گذشته و چه در آينده… وشايد وقتي که حفره‌ها را در دلمان جاي دهيم و بخشي از نبودن‌ها را همراه هم قسمت کنيم و به تن بکشيم، بودن آنها را در گذشته‌‌ای که بوده اند اذعان بکنيم و بپذيريم که آنها بوده اند ولي ديگر نيستند. حالا بايد واقعيت گذشته و حال را تواما ببينيم. آدمهايي که آن احساسات را داشته اند ديگرزنده نيستند تا آن احساس‌ها را بردارند و اين با من و شماست که بخواهيم آنها را ببينيم و در جانمان بپذيريم يا نه. ما ميدانيم که آدمها مرده اند. اما احساس‌هايشان نمرده اند. سالهاست که بر کف سيماني زندانها راکد مانده اند بي حرکت. می‌توانيد احساس‌هاي راکد و بي حرکتي را که روزي بس زنده بوده اند و در وجودهايي گرم و زنده و جوان و پرشور می‌تپيده اندو رشد می‌کرده اند و کوچک و بزرگ می‌شده اند تجسم کنيد؟! اين تجسم واقعيت است… واقعيتي که هست اما تا آن را لمس نکنيد نمی‌بينيدش و حس اش نمی‌کنيد. واقعيتي که هست و ديدن يا نديدن آن با ماست. ديدن اش افتخاري ندارد و نديدن اش گناه نيست، اما چيزي است که هست و من فکر ميکنم که همانطور که چشمان شما اشياء و موجود ات اطراف شما را می‌بيند، همانطورکه وقتي که راه ميرويد اطراف خود را می‌بينيد، در زندگي هم همانطور که زنده هستيد و به زندگي ادامه می‌دهيد، واقعيت‌ها را حس ميکنيد و لمس ميکنيد. حال چه بخواهيد چه نخواهيد. همانطور که چشمان شما تصويري از خيابان با همه اشياء آن بشما می‌دهد، حتي بدون تلاش آگاهانه شما براي ديدن تک تک آن اشياء شما همه مجموعه را با هم ميبينيد و تصوير کاملي از خيابان ميگيريد و اين هم بخشي از پهنه زندگي است که داريد در آن حرکت می‌کنيد و جايي وجود دارد که اگر آن را ببينيد فقط تصوير کامل تري از پهنه زندگي را ميبينيد…

رضا ناگفته‌هايش احساساتي است که با خودش دارد. احساس‌هاي همه ياراني را که می‌شناخته و اين احساسات را وقتي که آنها زنده بودند در آنها ديده و حالا پراز درد است که آن آدمها محو شده اند ولي احساساتشان به جاي مانده است.از يکي شان که بانمک بوده احساس شعف و شوخي و شادي‌هايش به جاي مانده، از ديگري که ورزشکار بوده احساس سلامتي پس از ورزش و زيبايي اندام، از آن که فقير بوده احساس شرم از مادرش که اورا درفقر تنها گذاشته و در زندان نمی‌توانسته به او کمک کند و از آن که شورشي و آرمانخواه بوده احساس طغيان و عصيان و جلوداري همه ديگران. رضا احساسات باقيمانده را در صفحه خاطراتش با همان آدمهاي زنده که اين احساست را داشته اند تواما دارد و پيوند ميزند چرا که موجوديت آن انسان و آن احساس را باهم ديده است و با آن موجوديت مرکب از انسان و احساس سالها زيسته … در فضايي بس نزديک… اما براي من سخت است که احساسات را، بدون افراد زنده ي داراي آنها، زنده ببينم. احساس شادي و شوخي و بانمکي را که لاي ديوارهاي زندان و روي زمين سرد و لخت راکد مانده بدون انساني که از آن نشات گرفته برايم مثل يک تضاد معني است و در ذهن من اصلا قابل هضم نيست، مثل سنگي است که در هيچ آبي قابل حل نيست. احساس جوان روشنفکرو فعال سياسي ولي فقيري که از مادرش شرم داشت که کمک خرج او نيست چون که زنداني است، حالا بس حقير می‌نمايد وقتيکه ميدانم مادرش فقر را به هيچ گرفته وقتيکه زندگي پسرش را از دست داده و جانش پاره پاره شده و همه جا ولو شده و ديگر هرگز نمی‌تواند خودش را بطور يک تکه دريک جا جمع کند. آن احساس شرم از ناداري حالا چقدر کوچک شده در مقابل عزاي مادرش.

براي او که شورشي و آرمانخواه بوده دلم ميسوزد که احساسش را شايد هرگز کسي از زمين بر ندارد… شايد اين احساس – مخصوصا پس از مرگ او – ديگر آنقدر نزديک و قابل درک نباشد. شورشي و آرمانخواه آنهم در زندان جمهوري اسلامي! اينهم يک تضاد معني غم انگيز ديگر. کدام شورش، و براي که؟ آنهم احساسي که شايد اگر آنجا نميبود، حالا او زنده ميبود… چه عجيب است! قابل تصور هم نيست که انساني بخواهد دنيا را تميزکند و بسازد ولي خودش به خاطر همين انديشه و آرزو در مجراي بين ديوارهاي زندان محدودو کوچک شود و بعد هم به خاک ختم شود. بدون آنکه بتواند حتي ذره‌‌ای از دنيا را تميز کند.

راستش من براي اين حس‌هاو احساس‌ها ، احساس مسئوليت ميکنم. من احساس ميکنم که اين احساس‌ها بي سرپرست مانده اند مثل بچه‌هاي بي سرپرستي که در جامعه احتياج به سرپرست دارند. آن آدم‌ها مردند و احساساتشان را به جاي گذاشتند و وظيفه ماست که آن احساس‌ها را بگيريم و همه با هم در خودمان حل کنيم و به جلو برويم. آنوقت در همه ما حفره‌هايي خواهد بود. جاي خالي صاحب‌هاي اصلي آن احساس‌ها. اما اشکالي اگر هست –  شايد کسي اشکالي ببيند در اين که ما باري را علاوه بر بار زندگي هرروزه خودمان برداريم و به دل و دوش بگيريم – تقصير زندگي است که چنين است و نه ما که اين احساس‌ها را از زمين برداشته ايم. تصوير زندگي، مارا دارد و حفره‌ها را هم دارد و ازآنجا که در زندگي هيچ چيز مستقل نيست و همه چيز به هم مربوط ميشود و هر چيز در تصوير زندگي با هرچيز ديگري ربطي و موازنه‌‌ای دارد، ما و حفره‌ها هم به هم مربوطيم و حفره‌ها هميشه روي زمين سيماني زندان باقي نمی‌مانند بلکه کم کم جزئي از ما ميشوند. اگر الآن نشوند، بعدا ميشوند. بالاخره زماني يک نسلي بايد اين احساس‌هاي بي سرپرست را از روي زمين بردارد و آن‌ها را در دلش جاي دهد و جاي خالي صاحبان اصلي و زنداني را که ديگر نيستند، در وجودش حس کند.

رضا احساس‌هاي زيادي در خودش دارد و شايد به اندازه سهم بسياري از ما با خودش از آن احساس‌ها برداشته و بيرون آورده اما آنها را نمی‌تواند به ما بدهد. چرا که همانطور که گفتم آن احساس‌ها در صفحه خاطراتش با آدمهاي زنده‌‌ای ثبت شده اند و جداشدني نيستند. بايد آنها را با آن آدمها به شما بدهد يا در رابطه با خاطره‌هايش آنها را با شما در ميان بگذارد. و او می‌داند که فاصله بين کلمه‌‌ای که در زمان حال جاري می‌شود و واقعيتي که در گذشته جريان داشت هزار فرسخ است… پس تقلا هم نمی‌کند… آنچه که ديده و کشيده، اگر نتواند بيان کند، فقط بي مقدار و بي مفهوم و بي وقار زندگي توسط کلماتي نمادين روي هوا پخش می‌شود و سبک و بي وزن می‌افتد روي زمين زير دست و پاي زندگي روزمره… و اين انگار که حرمت و حيثيت همه آنهايي را که هنوز در سينه رضا زنده اند و احساساتشان بي سرپرست مانده از بين می‌برد و آنها را بي وقار می‌کند و اندوه مرگ آنها را کتمان ميکند و شادي زنده می‌بودن آنها را انکار می‌کند. ابعاد واقعيت گذشته در بازگويي حتما کوچکتر خواهد شد… هرچقدر هم کلمات را با مهارت برقصاني ، و حتي اگر از همه آنها هم بي محابا استفاده کني، باز هم در چرخه ي باز گفت ما جراها کوچک و کوچک تر می‌شوند. اما کوچک شدن که غير قابل اجتناب است، فقط تا حدي قابل پذيرش است. شايد بايد خشونت در بازگفت کوچک شود والا باز هم مرگ را می‌آفريند. ولي نبايد حرمت زندگي کوچک شود! نبايد زندگي آنهايي که ديگر نيستند به يک نقل ساده خلاصه شود، نبايد احساس‌ها و خاطره‌ها و حسرت‌ها و آرزوها ي فراواني که زنده و پر ولوله روي زمين زندان به جاي مانده اند ناديده گذاشته شوند. اگر وصيت نامه‌‌ای می‌بود، تصويري از لحظه بن بست زندگي، شايد کارآ سان تر می‌بود چرا که خود آنها از کلمه‌ها استفاده کرده بودند. ولي اينها از هيچ کلمه‌‌ای ياري نگرفته، مردند و رفتند و با به جاي ماندگان است که براي باز ماندگان و زنده‌ها ترسيم کنند خطوطي از زندگي گذشته را، خشونتي که زندگي را لگدمال کرد و هدف گرفت و حرمت زندگي را مقدس نشمرد و زنده‌ها را خوار کرد… و کشت! آنها تقديس نشدند، مقدس نبودند، مثل ما بودند: انسان، آدم، زنده، پرهوس، پر اشتباه و خطا، ، پرنقشه و آرزو… ونبايد آنها را تقديس کرد و نبايد هم آنها را خوار کرد. بايد آنها را شناخت، چنان که بودند، بايد زندگي و مرگ آنها را درون خودمان جاي دهيم. و اگر رضا نتواند فاصله هزار فرسخي بين واقعيت گذشته و کلمه‌هاي جاري حال را طي کند، من تصوير ذهنيت خودم را که از گفته‌ها و شنيده‌ها و نگفته‌ها و نشنيده‌ها گرفته ام، با احساسات و تاثرات خودم به هم می‌دوزم و سر هم می‌کنم و تلاش می‌کنم تصويري از گذشته را، ولو بس کوچک تر از ابعاد راستين آن واقعيت گذشته، برايتان بازگو کنم و باز در اين مسير، اين کاهش ابعاد واقعيت در هر بازتاب و انعکاس و بازگويي ادامه می‌يابد و هيچکس هرگز نخواهد دانست که فاصله بين واقعيت اصلي گذشته تا آنچه که در ذهن شما ترسيم می‌شود چند فرسخ است. تلاش من اين است که حداقل، بودن‌ها و نبودن‌ها را – با حداکثر جزئيات آن بشمارم و در همه جوانب آن تا جايي که ميدانم – يا حدس می‌زنم که می‌دانم – برايتان بازگو کنم. اميد من اين است که شما بازگفته‌هاي من و ديگران را با همه نا گفته‌هايي که ميدانيد ناگفته است، در ذهنتان به هم بچسبانيد ويک کمی‌از فاصله ذهنتان با واقعيت گذشته را بکاهيد … ودر افکارتان از حريم زندگي دفاع کنيد و نگذاريد آنچه که با خشونت انسانها کشته شد، فاصله زماني و فاصله‌هاي ناشي از بازگويي، دوباره در ذهن شما به نابودي سوق دهد. ما می‌توانيم آنچه را که با خشونت انسانها کشته شد، با لطافت درک انساني مان گرامی‌بداريم. من ايمان دارم که آينده در گذشته تاثير دارد، آنچه را که ما امروز گرامی‌می‌داريم، تاثير دارد روي احساس آناني که مردند و در لحظه‌‌ای که مردند… و باز ايمان دارم که آنها درآن لحظه در گذشته هنوز منتظر اين لحظه – که براي آنها آينده است – هستند که عکس العمل ما را ببينند. رابطه ي يک انسان با يک انسان ديگر! شما هم می‌دانيد که ما با احساس مان به احساس آنها رنگ می‌زنيم… زندگي به زندگي راه دارد… از راه همين بازگفت احساس‌ها… همان طور که دل به دل راه دارد. و زمان مانعي نيست وقتي که ذهن باز است و دل پذيرا. دلمان پذيرا هست، بوده و هست، اما پذيراي زندگي يا مرگ آنها؟ زندگي آنها عادي می‌بود اگر می‌ماندند و زندگي می‌کردند. اما اين که مرده اند باعث شده که ما به عقب برگرديم و نگاهشان کنيم… و آنها اين را می‌دانستند…که ما نگاهشان خواهيم کرد! چرا و چگونه ما آنها را در لحظه مرگ چشم به راه گذاشتيم که حالا در آينده ي آنها، ما به آنها بينديشيم و ياد آنها را زنده نگاه داريم؟ نه، آنها نبايد براي اين می‌مردند. مگر نمی‌دانستند که اين ياد‌ها، آنها را زنده نگاه نخواهد داشت؟ آيا در آخرين لحظات هم اين را نمی‌دانستند که دارند می‌ميرند؟ که پايان زندگي با نوع مردن هيچ فرقي نميکند، تصادف يا اعدام يا “شهادت”؟ که حالا نگاه ما به گذشته ، به زماني که از زندگي به مرگ سقوط کردند، توفيري در هيچ چيز ندارد؟ آيا چشم به چه داشتند در آخرين لحظات و چه می‌خواستند از اينکه زير نگاه ما باشند؟ يا ما چه می‌خواستيم که نگاهشان می‌کنيم؟ من وحشتي سرد و اندوهناک دارم از دانستن اين حقيقت که ما يک طوري به آنها فهمانده بوديم که زير نگاه آينده ما می‌ميرند… و با شرمی‌پنهان که قلمم لمس می‌کند می‌بينم که نگاه ما به آنها يک ربط مستقيم به مرگ آنها داشته است… اما، چه ربطي؟… نمی‌دانم. ولي ما و نگاه مان به آنها در لحظاتي که زندگي شان بايد مال خودشان می‌بود مفهوم غريبي است، مخصوصا در اين زمان. آيا آنها از زندگي شان دفاع نکرده اند تا براي ما يک چيزي به جاي بگذارند؟ … چي؟ يا اينکه ما بتوانيم از يک چيزي دفاع کنيم؟ ازچه چيزي؟ در آينده‌‌ای که حال پس از مرگ آنهاست دفاع از زندگي آن‌ها يا هرچيزي مربوط به زندگي آنها مفهومی‌پوچ و بي معني به نظر می‌آيد. ما در مرگ آنها از چه می‌توانيم دفاع کنيم؟ چه چيزي برتر از زندگي است؟ فقط زندگي است که مقدس است. و دردا که زندگي می‌ميرد و از بين می‌رود. اين دروغ است که “شهيدان زنده اند”. آن که مرد، ديگر مرده است واين حقيقت تلخي است که سالهاي اندوه سهمگين از مرگ عزيزي به ما می‌فهماند. مادر من، سال‌هاي سال پس از مرگ چهار فرزندش – که هنوز هم براي آن‌ها می‌گريد- درلابلاي دردهايش اين را با من در ميان گذاشت که “آن که مرده، مرده است.”‌‌ای کاش می‌شد آنها هم اين را می‌دانستند. آنها ندانستند که اعدام و” شهادت” هم مرگ است و ندانستند که مرگ شان واقعي خواهد بود و اين است شايد که باور مرگ آنها را و روبروشدن با خاطره‌هاي زندگي شان را و باقي مانده احساساتشان را درد آلوده تر می‌کند. زندگي و شهادت مثل ماده و انرژي نيست که نابود نشود و چيزي به چيز ديگر تبديل شود، نه. زندگي نابود ميشود. به همين سادگي. عليرغم باور ما. در مرزي کوتاهتر از يک لحظه، و از آن هيچ تبديلي هم به جا نمی‌ماند. همين است که بايد تا هست آن را زنده داشت، قدر گزارد و زندگي کرد. خوشبختانه زندگي باز هم زاده ميشود، اما تناسخي در کارنيست. هر زندگي، يک زندگي است که در تماس با ديگر زندگيها غني تر ميشود و انسان می‌آموزد از زندگي ديگران و مرگ ديگران و همانطور که لقمان حکيم ادب را از بي ادبان آموخت، ما اخلاق و زيبايي را از زشتي خشونت می‌آموزيم. بايد دشنه تيز خشونت را به همه نشان داد که چه زيبايي‌هايي را بي محابا می‌برد تا همه ازآن پرهيز کنند. بايد ياد گرفت که در جدال زندگي، مرگ را راه نداد! جدال زنده‌ها – بر سر هر چه، و هر چه مهم و مقدس هم که باشد- بايد که در ميدان زندگي باقي بماند و به حاشيه نرود و اصلا به مرگ نزديک هم نشود! بايد همه مقدسات در حريم زندگي باقي بمانند. وارد کردن مرگ به نبردهاي زندگي زشت است. زشت است وچنين زشتي بدتر از گناه کبيره است.

بايد زندان را گفت و باز گفت تا زشتي خشونت برهنه شود و عريان از صحنه زندگي واز ميان ما فرار کند و برود در آنجايي که تاريخ آن را سنگ می‌کند و نمی‌گذارد که جاري شود و حرکت کند وبه جلو رود.

ما بايد زندگي را محترم بداريم و از آن دفاع کنيم و آنجا که دفاع از زندگي ممکن نيست، از حرمت آن و زيبايي آن و زنده بودن زندگي دفاع کنيم. من خاطره‌هاي رضا را از زير زبانش ، از لاي دندانهايش، از لابلاي دردهايش، از ميان کابوس‌هايش ، از حالت خيره شدن‌هايش به يک نقطه نامعلوم ، و از ناآرامی‌تک تک سلولهايش بيرون ميکشم و با شما در ميان ميگذارم. خاطره‌هاي رضا پراست از تصاوير زنده و شادابي که شايد در آن زماني که خود افراد موضوع خاطره‌ها زنده بودند واقعيت اينقدر زنده و شاداب نبود. اما حالا که آنها نيستند هر چيزي در مقابل نبود زندگي آنها شاداب است حتي خاطره‌هاي آن روزهاي زندان. خاطره‌هاي شادابي که حالا پس از اِرتکاب خشونت توسط انسان بر انسان هنوز شاداب اند، ودر عين حال زير آوار مرگي که بر آنها فرود آمده بوي زشتي خشونت را ساطع می‌کنند.