مادرم آب بود

مادرم آب بود
شاداب
و پرطراوت
زندگی می‌داد … سيراب می‌كرد
چشمه‌ محبت‌اش در زندگی هميشه جاری بود … و …
وقتی كه مادرم رفت، چون آب رفت…بدون اينكه اثری از خود بر روی زمين به جا بگذارد.
آرام در زمين جا گرفت … درگذشت مادرم به گونه‌ای ادامه زندگی‌اش بود. بی‌هياهو، بدون فرياد، با رضايت و آرامش، “تقديری” را كه سرنوشتش بود پذيرفت. چون و چرا نكرد. و وقتی كه رفت، همچون همه دوران زندگی‌اش كه چيزی نداشت كه در دست او باشد، چيزی نداشت كه از دست بر زمين بگذارد. مادرم رفت چنانچه گويی هرگز نبوده است … سرخاك مادرم كه بياييد، اثری از همه زيبايی‌اش، زندگی‌اش، اضطراب‌های هميشه بی‌پايانش، دردهايش، هيجان‌های شيرين و انتظارهای پرتب و تاب زندگی‌اش، و حسرتهای ناگفته‌اش نمی‌بينيد. تنها سنگی كه نامش را روی آن نقش می‌كنند.
حتی نامی از دودمان مادرم هم برروی نام‌های شناسايی ما باقی نمانده.
مادرم رفت… مادران می‌روند… بيصدا، بی‌نشان.
تا هنگامی كه مادر هست، محبت‌اش هميشه جاری است، غصه‌ها را می‌زدايد، زخمهای خستگی را می‌بوسد و تكيه‌گاهی است برای آسودگی همه فرزندان كه حضورش به چشم نمی‌آيد، چه در زندگی، و چه پس از مرگ. مادرم چون آب زلال بود … و موجوديت او آنقدر طبيعی و زلال بود كه هرگز به چشم نمی‌آمد. حضورش در زندگی هيچ برجستگی نداشت، بخشی ناگسستنی از زندگی همه ما بود. و تنها هنگامی كه رفت، جای خالی او در زندگی ما بشدت نمايان شد. آيا همه مادران اينچنين نامرئی هستند؟

“مامان” زيباترين كلمه دنياست. در هرزبانی ساده‌ترين واژه‌ آن است كه برای ناميدن مادر به كار می‌رود. واژه‌ای كه سنگ بنای واژه های ديگر می گردد. مامان سنگ بنای زندگی كودك است. مامان اولين عشقی است كه در هر دلی وارد می‌شود و هميشه در زندگی جريان دارد. و هر سنی برای از دست دادن او دشوار است.

چشمانم برجای خالی مادرم خيره می‌گردد تا شايد ابعاد و حجم جايی را كه مادرم در زندگی من داشت، دريابد. هفته‌هاست كه چشم‌هايم براين جا خيره مانده. جايی كه زندگی همه ما از آن برخاست… گهوارۀ عشق، شيرۀ هستی، گرمای تاروپود زندگی كه در هم می‌بافت و ما را در خود جای می‌داد، پشت و پناهی كه هميشه صخره‌وار آنجا بود و به گاه نياز به آن تكيه می‌زديم … مادرم را هميشه دوست می‌داشتم و ستايش می‌كردم. در زادروز خودم هميشه به نحوی از او تشكر می‌كردم كه مرا بدنيا آورده و بزرگ كرده است. با اينهمه اكنون درمی‌يابم كه مادرم زندگی‌اش همچون كتابی بود كه تنها وقتی كه آخرين صفحه آن رقم خورد و به پايان رسيد، مفهوم عظيم و معنای كامل آن را درك كردم. مرگ مادرم گويا مفهوم زندگی او را كامل كرد. ستون‌های عظيمی از حقيقت كه هرگز حتی تصويری از آنها به ذهنم راه نيافته بود، اكنون درمقابلم ايستاده كه راه جاری شدن احساسات جز اندوه را از من می‌گيرد. ادامه زندگی برای من تنها با عبور از لابلای آنها ممكن می‌گردد … ادای احترام به مادرم … مادری كه ديگر نيست … مادری كه در دوران زندگی‌اش فقط دوستش داشتم، اما حالا می‌فهمم كه همه واقعيت زندگی او را نمی‌ديدم … بخشی از واقعيت زندگی او را ما پر می‌كرديم، ولی بخشی از واقعيت زندگی او هميشه خالی بود، و هرگز به اين نينديشيده بودم كه با چه می‌توانست پر شود. تا اكنون كه خود جای مادرم را برای نسل بعدی پر می‌كنم … اين واقعيت زندگی من است كه با مرگ مادرم در مقابل چشمان من عريان می‌شود …

جای خالی مادرم به گونه‌ای غريب روی ذهنم سنگينی می‌كند. مادرم بيش از هشتادسال زيست. مرگ مادر در اين سن و سال غيرطبيعی نيست. اينكه فرزندان شاهد مرگ مادر باشند موهبتی است، و اگر خلاف آن باشد، زجرآور است… ناسپاس نيستم. و خشنودم كه مادرم عمری نسبتا طولانی داشت، زندگی خوب و پرعشقی را در كنار پدرم گذراند، و به جز دوران كوتاهی در اوايل زندگی در رفاه نسبی زيست. مرگ مادر به هرحال دشوار است، حتی برای من كه چهل و سه سال از سنم می‌گذرد. اما جای خالی مادرم فقط جای خالی او نيست، جای خالی همه چيزهايی است كه او در زندگی از آنها محروم ماند. همه مادرها آب هستند و در زندگی ما جاری می‌شوند. آب بودن و عشق را جاری كردن پای نهال زندگی كودكان به معنای واقعی كلمه “خوب” است، نيك است، شاعرانه است، زيباترين غريزه انسانی است و معجزه زندگی … ولی … آب بودن برای زندگی يك انسان كافی نيست! برای زندگی همه ديگرانی كه از اين آب سيراب می‌شوند خوب است. مواظبت مادرانه و طراوت زندگی، خرمی و شاددلی. اما زندگی ابعاد فراوانی دارد، ابعادی تا بی‌نهايت … و محدود كردن زندگی در ابعاد “آب” گناه است. مادرم هرگز گله‌ای نمی‌كرد، اما آيا از زندگی‌اش راضی بود؟ چرا در همه دوران تحصيل‌ام از من نخواست كه در كارِ خانه به او كمك كنم. فقط می‌خواست كه درسم را بخوانم. مادرم حسرت مدرسه رفتن را داشت، و مادرش زمانی كه او فقط هفت ساله بود به او گفته بود كه “می‌خواهی برای فاسق‌ات نامه بنويسی؟!” و او را از رفتن به مدرسه منع كرده بود. مادرم با حمايت پدرش فقط دوماه به مكتب رفت، و همان كافی بود كه خودش بعدا در خانه گلستان سعدی و خمسه نظامی وغزليات حافظ را بخواند و با يكبار خواندن تقريبا همه را حفظ كند. مادرم هميشه كوتاه سخن می‌گفت و هميشه در گفتارش چاشنی‌ای از اشعار سعدی يا بيت‌هايی ازغزل های حافظ يا خمسه نظامی داشت. مادرم زندگی را می‌دانست، و می‌دانست كه ابعاد زندگی بزرگ است، و سهم او كوچك.

مادرم همه زندگی‌اش مظلوم زيست… و مرگ او هم ادامه شيوه بس مظلومانه زندگی‌اش بود.
به منصوره گفتم “مادرم مظلوم مرد!” و او با گريه جواب داد “اگر بدانی مادر من چقدر مظلوم مرد…” و به طلعت كه گفتم “مادرم مظلوم مرد” اشك‌هايش بيصدا جاری شد و گفت “مادر من هم خيلی مظلوم مرد!” و گلهان نامه‌ای را كه پس از مرگ مادرش خطاب به او نوشته بود و در مظلوميت او برايش اشك ريخته بود، به من نشان داد… و با هم اشك ريختيم. تنها مادر من نبود كه مظلوم مرد. شايد در سرزمين من مادران مظلوم می‌ميرند، شايد در همه جای دنيا مادران مظلوم می‌ميرند.
نه اينكه مادرم شخصيت خيلی مظلومی داشت يا مثلا مورد ظلم پدرم بوده، يا اصلا مورد ظلم فرد يا افراد خاصی بوده… نمی‌دانم اين “مظلوم” بودن مادران را كه ما دختران خوب می‌فهميم برای ديگران چگونه می‌توان توضيح داد… شايد در نبود واژه مناسب از “مظلوم” استفاده می‌كنيم … شايد بخاطر سكوت هميشگی مادرم درباره خودش و اينكه درباره توقع‌هايش و خواسته‌هايش از زندگی حرفی نمی‌زد، شايد از زندگی خواسته‌ای نداشت، يا اگر داشت ما نمی‌دانستيم. شايد بخاطر عمق بی‌انتهای دردهايش بود كه هميشه در سينه‌اش پنهان مانده بود، ويا بخاطر اينكه خودش همدردی نداشت با وجود اينكه غمخوار همه ما بود و غم و رنج همه ما را درك می‌كرد. شايد بخاطر اينكه هميشه پاسخگوی خواسته‌های ما بود، بدون اينكه شكايت كند يا گله‌ای داشته باشد. شايد بخاطر اينكه توقع ما از او بی‌نهايت بود، هميشه انتظار داشتيم همچون تراكتور زمين زندگی ما را شخم بزند و همه چيز را آماده كند و بعد از روی آن كنار برود تا ما به ميل خود آن را بكاريم و درو كنيم… چه ساده از مادرمان انتظار داشتيم كه ديگر نقشی در زندگی ما نداشته باشد وقتی كه بالغ شده بوديم. نقش مادر وقتی كه بچه‌هايش بزرگ می‌شوند، چيست؟ چرا تهی بودن زندگی مادرم را نديدم وقتی كه هميشه در حسرت روزهايی بود كه “بچه‌ها كوچك بودند و توی خونه های و هو داشتند” …

اما … مادران كدام نقش‌آفرينی را در زندگی دارند؟ يا اينكه تنها نقش‌پذير هستند، چون فرشته‌ای كه هميشه محكوم به نيكی كردن و خدمت به ديگران است. هميشه جاده زندگی را برای ديگران صاف می‌كنند و خودشان چون آب جاری می‌شوند و خود را ذره ذره نثار می‌كنند تا زندگی ديگران شكل بگيرد و زيبا شود، ولی زندگی خود آنان تنها چارچوب قابی برای زندگی ديگران است، قاب زندگی بچه‌ها، و زمانی بچه‌ها بزرگ می‌شوند و ديگر نيازی به محكم بودن قاب نيست…

مادرم آب بود و ريشه‌های زندگی خانواده را با مراقبت‌های مادرانه سيراب می‌كرد. از هنگامی كه بدنيا آمديم، رشد كرديم، بزرگ شديم، تا هنگامی كه خود مادر شديم و مادرم، مادربزرگ شد. همواره در زندگی همه ما جاری بود و به پای ما می‌ريخت…

مادرم در شكل پذيری زندگی‌اش نيز آب بود و به قالب ظرف شرايط و خواسته‌های ديگران در می‌آمد. پدرم زنی نجيب می‌خواست كه از خانه بيرون نرود و بچه‌ها را بزرگ كند. و مادرم از خانه بيرون نرفت و بچه‌ها را بزرگ كرد. خودش می‌خواست برای بچه‌هايش مادر خوبی باشد، و با همه گونه فداكاری ما را بزرگ كرد. فداكاری مادرم قهرمانانه نبود، او مثل يك قهرمان يكباره زندگی‌اش را وقف نكرد. بلكه قطره قطره قطره آسايش خودش را، غرور خودش را، حريم خودش را، آرامش ذهن و اعصاب خودش را، و لذت‌های ساده انسانی را كه می‌توانست داشته باشد به پای ما ريخت و به جای آن لحظه لحظه ما را تماشا كرد و پاييد كه رشد كنيم، تحصيل كنيم و جای خود را در زندگی اجتماعی پيدا كنيم.

مادرم چون آب روانی كه در هر شرايطی راه جاری شدن را می‌يابد، در شرايط دشوار زندگی در مسيری باريك روان می‌شد، بی‌صدا و بدون گله‌گزاری، يك باريكه آب می‌شد و در مقابل سختی‌ها قطره قطره تن به سنگ خارا می‌ساييد و آن را سوراخ می‌كرد و راهی برای رشد فرزندانش می‌گشود. و اگر شرايط خوب بود، چون دريا پهن می‌شد اما هرگز موجی نداشت! هميشه جاری بود، اما رود نشد، مادرم خروشی نداشت! يا اينكه ما خروش او را نشنيديم. آيا همه مادران بی‌خروشند يا خروش آنها بيصداست؟
از دردهايش اين اواخر به ما می‌گفت، از مرگ بچه‌های خردسالش گفت كه يكی‌شان در آغوشش جان سپرده بود … شصت سال پس از مرگ آن بچه‌ها هنوزهنگامی كه از آنها سخن می‌گفت، چانه‌اش می‌لرزيد و اشكش بی‌اختيار جاری می‌شد و نگاهش در نقطه‌ای نامعلوم روی تصوير آنها خيره می‌ماند. اما دردهای مادرم در دلش پنهان بود و صدايی به بيرون نيافت. دردهايی كه او را افسرده ساخت و افسردگی‌ شديد او را به بيماری كشاند و سالها در بستر بيماری خوابيده بود. درد مادرم را شايد خودش هم نمی‌دانست كه افسردگی مادرانه است.

مادرم هرگز ندانست كه می‌تواند هم مادر باشد و هم از خوشی‌های زندگی سهمی داشته باشد. او جز عشق پدرم و موفقيت فرزندانش ميوه‌ای در سبد زندگی نداشت. مادرم در زندگی نقشی برای خودش نيافريد، نقش دختر خوب را پذيرفت، نقش همسر خوب را پذيرفت، و نقش مادر خوب را پذيرفت. نقش‌هايی كه به او داده شد. آيا هرگز آرزوی نقش ديگری را در سر پروراند؟ آيا هيچگاه اين انديشه كه می‌تواند نقش ديگری هم در زندگی داشته باشد، نقشی كه تنها با وظيفه و مسئوليت و فداكاری تعريف نشود؟ زندگی مادران ما كدام برجستگی را در زندگی آفريده؟ اثر زندگی مادران ما كجاست؟ وقتی كه می‌ميرند، چه چيزی از آنان باقی می‌ماند؟ جويبارهای عشق كه همه ميوه‌های زندگی را به ثمر می‌رسانند و پايه‌های تمدن‌های جهان را تك تك با عشق آبياری می‌كنند، كدام اثر را به جای می‌گذارند، و كدام يادبود را بنا می‌سازند؟ جز ما … ما فرزندانی كه در مرگ مادرهايمان اشك می‌ريزيم، و بخاطر دردهايی كه مادرانمان در سكوت با خود كشيدند اندوهگين می‌شويم، و در اندوه نبودن مادرهايمان سوگواريم. ما … ما نسلی هستيم كه می‌توانيم از خود بپرسيم كه چه چيزی مادران ما را «مظلوم» ساخته، و چه چيزی است كه می‌توان دگرگون ساخت كه نسل‌های بعدی مادران اينگونه مظلوم نباشند، زندگی‌شان بدون برجستگی نباشد، كه چون آب عشق را جاری كنند، اما بيشتر از آب باشند … سنگ باشند و برجستگی داشته باشند، گياه باشند و برويند، آجر باشند و بسازند و بنا كنند و خلاصه چيزی باشند كه اثر خود را در زندگی بجای بگذارند.

… و فرزندان اگر اشكی می‌ريزند، در اندوه مرگ مادر باشد، و نه برای زندگی او.