نخستین روز بهائی کشی
آغاز دوران بهائی کشی پس از انقلاب
يکشنبه ۲ مهر ۱٣۹۶ – ۲۴ سپتامبر ۲۰۱۷
در دوران ما روزهای بهائی کشی با بحبوبه انقلاب همزمان شده است. نخستین روز بهائی کشی 23 مرداد 1357 بود. نخستین قربانی روزهای بهائی کشی این دوران، ضیاءالله حقیقت است. افشین، کوچکترین فرزند ایشان، ماجرای آن روز را چنین به خاطر می آورد.
«تابستان بود. 8 ساله بودم، شاگرد دوم ابتدایی. رفته بودم بیرون از خانه، نزدیک مدرسه مان با بچه ها بازی کنم. محل مدرسه روبروی محل کار پدرم بود. وابستگی خیلی شدیدی به پدرم داشتم. هر روز پس از مدرسه به محل کار او می رفتم و کنار او می نشستم. دوستان و آشنایان همه می گفتند که “کرّه اش همیشه پهلوی خودشه!”
آن روز پیش از ظهر برگشتم که بیایم خانه. در راه برگشت، توی کوچه از همسایه ها شنیدم که می گفتند “این بهائیه رو کشتن آخر!”
من به راهم ادامه دادم. سر کوچه مان یک مغازه دار بود. او که در چارچوب در مغازه اش ایستاده بود، رو به من کرد و با تاثر گفت “پدرت رو هم کشتن!”
من مبهوت به آنها گوش می دادم. ولی باز هم نفهمیدم منظورشان چیست. به خانه آمدم و دیدم مادرم نیست. خواهرهایم گفتند که “بابا تصادف کرده، یک موتوری بهش زده.” و برایم توضیح دادند که او را به بیمارستان برده اند و مادرم هم به همین دلیل خانه نیست و برای دیدن پدرمان به بیمارستان رفته است. آنچه را که در کوچه شنیده بودم، برای خواهرهایم تعریف کردم و گفتم که توی کوچه همه می گفتند که “پدرت را کشته ان!”
خواهرهایم گفتند “نه، اینطور نیست. او تصادف کرده.”
عکس ضیاءالله حقیقت، 47 ساله، به همراه همسر و فرزندانش. افشین 8 ساله جلوی پدر ایستاده است. این عکس چهل روز پیش از قتل ضیاءالله حقیقت گرفته شده است.
البته بعدا از طریق همسایه ها فهمیدیم که با موتور منتظر پدرم بوده اند که او را به قتل برسانند. آن روز صبح پدرم داشته از مغازه لبنیاتی به محل شرکت خودش برمی گشته است. پدرم هر روز صبح به مغازه لبنیاتی آن طرف خیابان می رفت و به او کمک می کرد و داوطلبانه حساب هایش را ثبت می کرد و به محل کار خودش برمی گشت. آنها منتظر بوده اند و هنگامی که از خیابان رد می شده، با موتور به او زدند.
پدرم مسئول یک شرکت خصوصی توزیع نفت سفید در منطقه بود که این نفت توسط تانکرها توزیع می شد. یک سال پیش از شهادت پدرم، امام جمعه نامه ای به رئیس شرکت پدرم نوشته بود که “ایشان به عنوان یک بهائی انگل جامعه است. شما از شرکت اخراج اش کن که ما مجبورش کنیم از این شهر برود.” آقای عطار، رئیس شرکت، که مسلمان و از افراد معتمد و سرشناس جهرم بود، نامه را پیش ما آورد و گفت که “این ناسید اینطوری نوشته…” و البته به امام جمعه پاسخ داد که “ایشان فردی امین است و 12 سال است که بدون هیچ خطایی اینجا کار می کند و من همه چیز را به او سپرده ام. حالا شما فردی امین مثل او پیدا کن که بتوانم حساب و کتاب را به دستش بدهم تا بعد من او را بیرون کنم.”
آن روز پس از چند ساعت مادرم از بیمارستان برگشت. خیلی پریشان حال بود و گفت “دکترها همکاری نمی کنن!”
مادرم می گفت که به ما گفته اند ضیاءالله باید به شیراز منتقل شود، اما برای بردن او به شیراز به ما آمبولانس نمی دهند. و باز رفت. چند روز بعد فامیل ها آمدند دنبال مان که برویم شیراز برای مراسم تشییع.»
لقاء مصلی نژاد، همسر ضیاءالله حقیقت، ماجرا را چنین تعریف می کند.
«توی خانه بودم که برادرم از راه رسید و گفت “تصادف شده… ضیاءالله… یکی با موتور سیکلت بهش زده و فرار کرده… کسی جرات نمی کرده بهش آب بده … بردیمش بیمارستان.” برادرم به کمک یکی از همسایه ها او را به بیمارستان برده بود. بعد آمد دنبال من و با هم به بیمارستان رفتیم. وقتی که من به بیمارستان رسیدم، هنوز او را توی راهرو نگه داشته بودند. آن موقع هنوز می توانست صحبت کند. ازش پرسیدم “چه اتفاقی افتاد؟” گفت “نفهمیدم که چی شد. یک دفعه پرت شدم.”
ضیاءالله خیلی ناراحت بود. به تقلا بود، همه اش می گفت “سوختم! سوختم!” چون که از داخل خونریزی کرده بود. بعد او را به اتاق معاینه بردند. آنجا در را بسته بودند و مرا داخل راه نمی دادند. دیگر نمی دانم پرستارها همکاری کردند یا نکردند. آنجا آقای عطار، رئیس شرکتی که ضیاءالله در آن کار می کرد، از راه رسید. او فوری پشت سر ما به بیمارستان آمد و به مسئولین بیمارستان گفت “او مثل پسرمه! هرکاری می تونین براش بکنین.”
دکتر هخامنشی، از احباء دورافتاده (یعنی بهائیانی که در جلسه های مذهبی به طور مرتب شرکت نمی کنند) در همان بیمارستان کار می کرد. او به مسئولین بیمارستان گفت: “یک آمبولانس بهش بدین، ببریدش شیراز.”
رئیس بیمارستان جهرم دکتری به نام عالی پناه بود. ایشان خیلی متعصب و مرید حسین آقا بود. او حداکثر سعی اش را کرد که کار همانجا تمام شود و پرونده بسته شود. نیت شان این بود که آمبولانس ندهند که همانجا بمیرد. او به دکتر هخامنشی گفت: “یک سگی میخواد سقط بشه، تو چرا تقلا می کنی؟!”
ولی دکتر هخامنشی خیلی تلاش کرد مجوز حمل مریض را بگیرد و به او گفت: “من و تو که دکتر هستیم، قسم خورده ایم تعصبی نداشته باشیم. قسم خوردیم که هیچی برامون مطرح نباشه جز نجات جان مریض.”
این جر و بحث از صبح تا ظهر طول کشید. بالاخره دو ساعت بعد از ظهر دکتر هخامنشی با یک مکافاتی به زور آمبولانس می گیرد و زنگ می زند به بیمارستان نمازی در شیراز که “اتاق عمل رو آماده کنین!”
من و برادرم هم با آمبولانس به شیراز رفتیم. ضیاءالله وسط راه بیهوش شد. برخوردها در بیمارستان شیراز خوب بود. خواهرم آنجا در اتاق بیهوشی کار می کرد. ضیاءالله را به اتاق عمل هم بردند، ولی او دیگر از کما برنگشت. خونریزی مغزی کرده بود. 3 روز بیهوش بود و بعد صعود کرد.
شوهرم خیلی خوب بود. به مهمان نوازی مشهور بود. همیشه دوست داشت مهمان بیاید. همیشه جلسه ها خانه ما بود، مبلغ ها می آمدند. همسایه ها ازش آنقدر راضی بودند که گریه می کردند و می گفتند “خدا ذلیل شون کنه که همچین آدمی رو کشتن!”
پس از مدتی از شیراز برگشتیم. آن زمان ما دادگاه رفتیم. درست جواب نمی دادند. کسی با ما همکاری نمی کرد. ما دو سه سال دیگر هم در جهرم ماندیم. همسایه ها با ما خوب بودند و خیلی همکاری می کردند. ما پیش از انقلاب خانه خودمان را که لوله کشی کردیم، خانه های آنها را هم لوله کشی آب کردیم. بعد که انقلاب شد، گفته بودند “کسی حق نداره به خانواده حقیقت بی احترامی کنه.” خانه ما را می خواسته اند آتش بزنند ولی همسایه ها نگذاشته بودند. گفته بودند اگر آتش بزنید، خانه ما هم آتش می گیرد و خلاصه مانع آتش سوزی شده بودند. همسایه هایمان با ما خیلی خوب بودند و به ما می گفتند “اینها هم که این کارها رو می کنن میخوان به بهشت برن.” همسایه ها با ما همدردی کردند، ولی گفتند که ضیاءالله را عمدا کشته اند و ” شوهرت توی لیست بوده” و “آخرش کشتن اش!”
عده ای بودند که ما را اذیت می کردند، ولی همیشه عده دیگری هم بودند که می گفتند این بدرفتاری با بهائی ها خیلی بد است. یک روز پسرم آمد خانه و گفت که امروز به ما کپسول گاز نداده اند، گفته اند “بابی هستین، بهتون گاز نمیدیم. دین تان را عوض کنید تا به شما کپسول گاز بدیم.” گفتم “دین ام را بدهم به کپسول گاز؟ میرم هیزم آتش می کنم، ندین!”
خلاصه، بعد که آتش سوزی سعدی(2) در شیراز رخ داد، از طرف محفل بهائی آمدند و گفتند خانه را بفروشید و بیایید شیراز. آقای افنان(3)، روحش شاد، گفت: “بیا شیراز که دخترها محفوظ باشن. چون اونجا کسی نیست هوای شما رو داشته باشه، محیط هم کوچیکه.” حتی همسایه ها هم نگران بودند. می گفتند “چرا برگشتین؟ برین از اینجا. شما رو می کشن، یا به دخترها تجاوز می کنن!”
ما هم به شیراز نقل مکان کردیم.
بعد از انقلاب که یک عده را به جرم بهائی بودن در شیراز زندانی کردند، یکی از دوستان خوب ما به نام احسان مهدی زاده(4) با رئیس سابق شهربانی جهرم در زندان عادل آباد شیراز هم بند بود. رئیس سابق شهربانی به احسان مهدی زاده گفته بود که “خون ضیاءالله حقیقت را پایمال کردند. به همسرش بگو که بره جهرم، بگه پرونده اش رو میخوام.”
من هم بلند شدم از شیراز رفتم جهرم. رئیس دادگاه جهرم به من گفت “خانم، شوهرت بهایی بود. کسی هم با ما همکاری نمی کنه که قاتل بگیریم. یک عده را آوردیم اینجا، گفتند شوهرت آدم خیلی خوبی بوده و آزارش به یک پشه هم نمی رسیده. اما همه گفتند ما چیزی نمی تونیم بگیم، چون اگه بگیم جون بچه های خودمون در خطره. اگه بگیم، ما هم به سرنوشت او دچار میشیم.”
رئیس دادگاه به من گفت که “حالا دیگه نمیشه اقدامی بکنی چون که گفته اند که همه پرونده های سال 57 مختومه است. شما هم برو. هر وقت که دنیا درست شد، بیا حق شوهرت رو بگیر!”
دکتر هخامنشی می گفت که “جستجو کرده ام، پسرهای حاج باشی بوده اند که همچین کاری از طرف حسین آقا انجام داده ان.” دکتر هخامنشی خیلی هم اصرار داشت قاتل را پیدا کنیم. ما گفتیم همینطوری نمی شود کاری کرد و باید از طریق مراجع قانونی اقدام کرد. البته ما امکانی هم نداشتیم. بچه ها کوچک بودند و کسی نبود که پیگیری کند. آن زمان گفتند که قاتل را از شهر فراری داده اند، ولی پس از مدتی باز به جهرم بازگشته، و بعدها شنیدیم که به جبهه رفته و در جنگ عراق کشته شده است.»
افشین ادامه می دهد: «محیط کوچک بود و همان زمان کسی را که به او زده بود شناسایی کردند. ولی کسی جرات نکرد که نام او را بگوید. حتی در دادگاه هم گفته بودند اگر حرف بزنیم ما را می کشند. حالا که خیلی سال ها گذشته، همسایه های قدیمی می آیند و تعریف می کنند که قتل پدرم منظم و از پیش برنامه ریزی شده بوده ولی هنوز هم جرات نمی کنند بگویند که کار چه کسی بوده است. قاتل را فراری دادند و همه با هم صحبت کردند که کسی حرفی نزند و حتی جریان تصادف را هم نگوید. بحبوبه انقلاب بود و مردم هم با قاتل ها همکاری کردند. همسایه ها هم ضمن ابراز همدردی گفتند که نمی توانیم بچه های خودمان را به خطر بیاندازیم و نام قاتل را بگوییم. این ماجرا فقط برای پدرم نبود. تعداد زیادی از جوان های جهرم را که بهائی نبودند ولی هوادار گروه های سیاسی بودند کشتند. ظاهرا با دستور امام جمعه جوان ها را شبانه از خانه یا کوچه می گرفتند و می کشتند و در قنات های عمیق اطراف شهر می انداختند که 16 یا 17 نفر را کشتند و پرونده مفصلی تشکیل شد ولی راه به جایی نبرد.»
آمرین قتل
جستجوی هویت آمران و عاملان قتل ضیاءالله حقیقت دشوار نیست. به گفته بازماندگانی که درباره جنایت های جهرم صحبت کرده اند(5) دست کم سه تن در جنایت های جهرم دست داشتند: حسین آیت اللهی، علی محمد بشارتی، و نصرالله میمنه.
1- آیت الله حسین آیت اللهی
حسین آقا که همسر ضیاءالله حقیقت به او اشاره می کند، آیت الله حسین آیت اللهی، معروف به حاج حسین آقا، امام جمعه جهرم بوده است. «آیت اله سید حسین آیت اللهی در سال ۱۳۴۰ به حکم پدر بزرگوارش امامت جمعه جهرم را عهده دار شد و به نشر فرهنگ غنی اسلام پرداخت و پس از پیروزی انقلاب اسلامی به فرمان امام خمینی (ره) امامت جمعه جهرم را تا زمان حیات برعهده داشت.» (6)
ایشان در تارنمای «پیروان ولایت شهرستان جهرم» در میان «مشاهیر جهرم» چنین معرفی می شود:
«سید حسین ایت اللهی مجتهد شیعه . نماینده ی ایت الله خمینی و رهبر گروه قنات در جهرم بود.» (1)
ایشان «در سال 1342 با فعالیت علیه حکومت پهلوی دستگیر و سپس ازاد شد و به جهرم برگشت.» اکنون تابلوی نام ایشان در موزه عبرت زندان اوین وجود دارد.
در تارنمای پیروان ولایت در جهرم، در بخش زندگینامه وی درباره افتخارات ایشان آمده که «جد وی عبد الحسین لاری در دوره قاجار دستور قتل مزدکیان و بهاییان جنوب فارس را صادر نموده بود .که باعث کشتار دسته جمعی انان گردید.»(1)
جالب اینکه هیچ اشاره ای به اینکه همان جد ایشان هوادار مشروطه بوده، نشده و اصلا نیامده که ایشان به عنوان یک «روحانی مبارز و طرفدار مشروطه پس از آنکه محمدعلی شاه مجلس را به توپ بست و آزادیخواهان را دستگیر کرد، در یک فتوای تاریخی اعلام کرد که “پرداخت مالیه به شاه حالیه مخالف است.”» (7) اما وجه بهائی ستیزی و دگراندیش ستیزی ایشان به شدت برجسته شده که نشانگر وزن سنگین بهائی ستیزی و دگراندیش ستیزی در میان گردانندگان این وبسایت و پیروان ولایت در شهر جهرم است. همچنین بیان این است که این پسر نشان از آن پدربزرگ داشته است زیرا که در همین تارنما گروه قنات نیز بدینگونه معرفی شده است. «از پس از پیروزی انقلاب 1357 وی به همراه علی محمد بشارتی گروهی را برنامه ریزی نمودند که به تصفیه ی مخالفان سیاسی یا شخصی ان مبادرت می ورزیدند .انها اجساد را قبل از قتل به درون قنات های اطراف جهرم می انداختند یا افراد را به صورت زنده در قنات ها انداخته و انها را با نارنجک به قتل میرساندند.» (1)
2- علی محمد بشارتی
علی محمد بشارتی وزیر کشور آقای هاشمی رفسنجانی بود و اکنون عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام است و اکنون منکر همکاری با گروه قنات در گذشته است. (8)
3- نصرالله میمنه
حجه الاسلام حاج آقا دکتر نصرالله میمنه که از شاگردان حسین آقا بوده، هم اکنون استاد حوزه و نیز دانشگاه آزاد اسلامی واحد جهرم است.(9)
عاملین قتل
یکی از بازماندگانی که از نزدیک شاهد جنایت های گروه 15 خرداد و قنات در جهرم بوده و خانواده حاج باشی را نیز خوب می شناسد، به نام “الف”،(5) درباره حاج باشی رحمانیان چنین می گوید: «خیلی خشک و سختگیر و مقلد سرسخت خمینی بود. او اعتقاد داشت که درس خواندن برای دختران حرام است و پسران نباید بیشتر از سیکل اول درس بخوانند. ایشان 5 پسر داشت که 3 تا از آنها به نام های عبدالرحیم، محمد و مصطفی در جبهه جنگ جان باختند.» ایشان اضافه می کند که «عبدالرحیم تا کلاس 8 یا 9 درس خوانده بود. جوشکار بود و موتور سیکلت داشت. یک بار یکی از هواداران سازمان مجاهدین را کتک خیلی مفصلی زده بود. آن هوادار مجاهدین، دوست صمیمی یکی از خویشاوندان عبدالرحیم بود. وقتی که این خویشاوند پرسید که چرا دوست صمیمی اش را اینطور به سختی کتک زده، عبدالرحیم جواب داد که «چی خیال کردی! به خاطر تو بود که او را نکشته ام!»”
ایشان می افزاید که «اگر قاتل ضیاءالله حقیقت یکی از پسران حاج باشی است که با موتور به او زده، پس همان عبدالرحیم است.»
عبدالرحیم رحمانیان سه سال پس از کشتن ضیاءالله حقیقت در اردیبهشت 1360 در ارتفاعات الله اکبر شهید شد.(10)
ایشان اضافه می کند که «یکی از افراد گروه قنات به نام کریم یعقوبی پس از مدتی از این گروه کناره گرفت و یکی دو ماه بعد به طرز مشکوکی کشته شد. کریم یعقوبی پیش از کشته شدن برای یکی از دوستان نزدیک اش که دوست صمیمی من هم بود، تعریف کرده بود که چطور آنها را برای کشتن آماده می کنند. مثلا نصرالله میمنه در یک اتاق تاریک که در گوشه های آن شمع روشن کرده بودند، در تاریکی پشت تریبون می رفته و برای آنها سخنرانی می کرده که شما در زمان شاه گناه کرده اید و برای اینکه خدا شما را ببخشد، باید یک کمونیست یا ضدانقلاب را بکشید.»
همسایه ها راست می گفتند؟
به نظر می رسد که همسایه های خانواده حقیقت راست می گفتند و این جنایت بی رحمانه به دست جوان از جان گذشته ای اتفاق افتاده که فقط می خواسته به بهشت برود…
جنایت بیرحمانه ای که اکنون بیشتر به یک سوءتفاهم وحشتناک می ماند و شاید اگر حاج باشی پسرهایش را از ادامه تحصیل منع نمی کرد و آنها آگاه تر می شدند، شاید هرگز اتفاق نمی افتاد.
جنایت بیرحمانه ای که اگر در گرماگرم انقلاب ارزش زندگی انسان ها در چشم ما به خاطر آرمان های عالی و بزرگ انقلابی کاسته نمی شد، شاید هرگز اتفاق نمی افتاد.
جنایت بیرحمانه ای که تک تک ما را وا می دارد از خود بپرسیم که راستی چه می توان کرد که چنین سوءتفاهم خونبار و دهشتناکی دیگر هرگز رخ ندهد؟
1- تارنمای پیروان ولایت شهرستان جهرم، دسترسی 30 آگوست 2017
2 – جریان رخدادهای مربوط به آتش سوزی محله سعدی در شیراز در دست تهیه است.
3 – احسان مهدی زاده در سال 1360 به جرم بهائی بودن در شیراز اعدام شد.
4 – ابوالقاسم افنان از بهائیان سرشناس شیراز و متولی بیت حضرت باب در شیراز بود.
5 – مصاحبه با سه تن از شاهدان جنایات «قنات»، منیره برادران، تارنمای بیداران، دسترسی در 30 آگوست 2017
6 – گرامیداشت یاد آیت اله سید حسین آیت اللهی+فیلم، خبرگزاری صدا و سیما – فارس، دسترسی در 31 آگوست 2017
7 – آخوند خراسانی، تارنمای راسخون، دسترسی در 28 آگوست 2017
8 – بشارتی: می خواستم از آیت الله طالقانی بازجویی کنم اما او ما را نپذیرفت / احمدی نژاد استاندار نمونه بود، تارنمای خبرآنلاین، دسترسی 20 آگوست 2017
9 – تارنمای کانون فرهنگی سلاله پاکان جهرم
10 – تارنمای پایگاه اطلاع رسانی ستاد کنگره سرداران و پانزده هزار شهید استان فارس و مرکز حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس سپاه و بسیج استان فارس