داستان اعدام شدگان ۱۳۶۷ و فرزندان بازمانده آنها
نگاهی به کتاب – بچه های درخت جاکاراندا
پنجشنبه ۲۱ آذر ۱٣۹۲ – ۱۲ دسامبر ۲۰۱٣
بچه های درخت جاکاراندا (Children of Jacaranda Tree*) یک مجموعه داستان کوتاه درباره اعدام زندانیان سیاسی در سال 1367 و بازماندگان آنان، بویژه فرزندان شان، است. این کتاب را سحر دلیجانی به زبان انگلیسی نوشته که تا این زمان به 27 زبان در هفتاد کشور دنیا انتشار یافته است. یعنی اینکه خوشبختانه بسیاری از مردم جهان از طریق خواندن این کتاب با جریان اعدام های زندانیان سیاسی در سال 1367 در کشور ما آشنا می شوند. ترجمه فارسی آن نیز با همین عنوان “بچه های درخت جاکاراندا” بزودی انتشار خواهد یافت.
این کتاب از نظر سبک نگارش زیبایی ویژه ای دارد و موضوع آن نیز بسیار جذاب است. اما نگاه انسانی نویسنده که تلاش دارد تا ورای اندیشه های سیاسی بنگرد و احساسات انسانی را به نمایش بگذارد تا خواننده آنها را لمس کند، بیشتر این کتاب را زیبا و جذاب می سازد. خوش بینی نویسنده به آینده که در آخرین داستان کتاب بیان می شود نیز بازتاب همین نگاه اوست.
نخستین داستان کتاب ماجرای زایمان یک زن زندانی سیاسی در سال 1362 در زندان اوین است که می تواند بازگویی ماجرای به دنیا آمدن خود نویسنده باشد که شاید از زبان مادرش شنیده است. سحر دلیجانی در زندان اوین بدنیا آمده، هنگامی که پدر و مادرش هر دو زندانی سیاسی بودند.
من این کتاب را ابتدا به زبان انگلیسی خواندم و سپس پیش نویس متن برگردان به فارسی در اختیارم قرار گرفت. گرچه نویسنده خود به هر دو زبان انگلیسی و فارسی کاملا مسلط است (نوشته ها و شعرهای سحر دلیجانی به زبان فارسی را می توان بر روی اینترنت یافت) اما کار ترجمه کتاب به زبان فارسی را پدر نویسنده، حسن دلیجانی، انجام داده است.
نثر اصلی کتاب به انگلیسی بسیار شیوا و گیراست. نویسنده قلم بامهارت و پرتوانی دارد و تشبیهات ساده ای می آفریند تا احساسات شخصیت های داستان را بازگو کند. بطور نمونه، وضعیت یک زن زندانی سیاسی پس از آن که نوزادش را از لای بند به مقامات زندان داده تا به خانواده اش سپرده شود، چنین توصیف می شود: “آذر همانند قطرات باران روی شیشه پنجره، از روی دیوار به پایین لغزید.” و از حالت بهت زده دختری به نام دنیا چنین می گوید: “دنیا همچنان ایستاده گوش می داد، مات و مبهوت، شبیه زنی در یک عکس قدیمی که نمی داند دوربین عکاسی چطور کار می کند.”
شیوایی نگارش نویسنده در ترجمه ی خوب حسن دلیجانی حفظ شده است. گرچه در متن ویرایش نشده ی پیش از چاپ که در اختیار من بود، ناهمواری هایی به چشم می خورد که گویای پایبندی بیش از اندازه مترجم به امانتداری و حفظ متن اصلی است تا بدانجا که به روانی متن فارسی لطمه می زند، اما امید است که این اشکال پیش از چاپ کتاب به فارسی برطرف شود.
زیبایی داستان های سحر دلیجانی در بیان جزئیات لحظه های زندگی و احساسات شخصیت هاست. شاید همه تجربه ها بازگو نشده، اما آنچه که بیان شده، خلاصه شده نیست. صحبت از چیزهای کلی نیست. بلکه برش هایی از زندگی عادی انسان هایی است که به زندگی روزمره مشغول هستند، عاشق می شوند، از زندگی لذت می برند، بچه دار می شوند، و ناگهان دستگیری زندگی شان را به هم می ریزد. و آنها حتی مقاومت هم نمی کنند. “آنها را کشان کشان نمیبردند چرا که نه مقاومتی کردند و نه دستی به اعتراض بلند کردند و نه فریادی سر دادند.”
نویسنده به جای آنکه زندان و شکنجه و اعدام را به تصویر بکشد، عمق احساس یک انسان را که قربانی زندان و شکنجه و یا بازمانده اعدام است، به زبانی ساده – و در همان حال خیلی کوتاه – به تصویر می کشد. مثلا عمق تنهایی آذر را – یک زندانی سیاسی که برای زایمان به بیمارستان رفته و در راهروی بیمارستان نشسته – هنگامی می بینیم که زنی مسن به او نزدیک می شود و به او می گوید “پریده رنگ به نظر می رسی.”
“آذر در لحن سخن زن، لهجه تبریزی او را فورا تشخیص داد، درست شبیه لهجه مادرش، همان آهنگ بیوزنی که وقتی فارسی صحبت میکرد، گوئی پاورچین روی کلمات راه میرفت. تا دهان باز کرد که چیزی بگوید، ناگهان اشک از چشمانش سرریز شد.”
روشن است که نویسنده در فضایی آشنا به بحث ها و نظرگاه های سیاسی بزرگ شده است. اما نگاه وی به ماجراهای زندان و شکنجه و اعدام اصلا سیاسی نیست، بلکه نگاهی است کاملا انسانی. هیچ دیدگاه سیاسی را مطرح نمی کند، اختلاف های سیاسی در حاشیه است و محور همه داستان ها احساساتی است که در میان همه انسان ها مشترک است. شخصیت های کتاب هیچ یک قهرمان نیستند، ادعایی هم ندارند. بلکه انسان هایی هستند که خانواده دارند، رابطه های عاطفی قوی دارند، آرزوهایی دارند، و پس از دستگیری با پوست و گوشت و شامه و نفس خود زندان و شکنجه را حس می کنند و در خطر از دست دادن همه لذت های ساده زندگی و اعدام قرار می گیرند. امیر یکی از آنهاست. “درون این پوشش بیقواره، امیر از هم وامیرفت، ذره ذره، همانند پوست انداختن رنگ روی دیوار. نفس کشیدن مشکل بود. پنجره ای نبود و هوا از نم و نا اشباع و سنگین. زندانبانان هر روز زندانی جدیدی را کشان کشان میآوردند که تلو تلو می خورد و جای خون اش کف راهرو مانند رد پاهایی بیقواره به جای می ماند. آب سیاه غلیظی که از لای زخمها نشت میکرد با تکه پاره هایی از پارچه بسته می شد. مو و خرده ریزه های نان و درماندگی؛ درماندگی با خون درمیآمیخت، و آن را بدترکیب تر می کرد. سپس بدن ها بودند که همانند کیسه های نم کشیده آرد، کنار هم تلنبار میشدند. صدای ناله ها، گریه ها، شیر آبی که چکه می کرد، و نفس هایی که به سختی کشیده می شد در هوا باقی می ماند.”
برخی از لحظه های زندگی این شخصیت ها چنان با احساس و زیبا توصیف شده که در هنگام خواندن کتاب، سنگینی آن لحظه ها را خواننده روی قلب خودش حس می کند، مانند لحظه ای که امیر پس از دستگیری برای نخستین بار همسرش را می بیند و نگاهش روی برآمدگی شکم همسر باردارش می افتد. “امیر مشتاق بود دستانش را به دور او بپیچاند، مشتاق بود دستانش را برای او به پرواز درآورد، همچنان که در خلوت تنهایی اتاقشان می کرد، زیر همان هوای تاریک روشن آبی که از درز و شکاف پنجره به درون میتراوید. به رگهای ورم کرده دستان او که روزگاری پاک و بیلکه بود نگاه انداخت. حاضر بود از هر راه ممکن هر بهایی را برای دسترسی به آنها بپردازد تا با لبهایش، بوسه هایش، درد و رنجی را که بر آنها سایه افکنده بود پاک کند. اما در آن اتاق نیمه روشن، با آن کاشی های کهنه و رنگ پریده، دیوارهای نمور، و چراغ مهتابی آن که چون مگسی مدام وزوز میکرد، ارتباط ممنوع بود.”
بیان رخدادهای سیاسی در حاشیه است و در حقیقت این بازتاب وضعیت سیاسی در زندگی مردم است که درلابلای داستان بیان می شود. مانند هنگامی که لیلا به خاطر حجابش در خیابان متوقف می شود. “پاسدار گفت: “خواهر، آیا آمدن به خیابان، در انظار عمومی آنهم با این وضعیت درست است؟” از فردای انقلاب، همه یک شبه خواهر و برادر شده بودند. سراسر کشور بی هیچ نسبتی از خواهران و برادرانی پُر شده بود که نگاهشان به یکدیگر زمانی از روی ترس بود، زمانی بی اعتنا و مردد، زمانی با گردنکشی و بدگمانی، و زمانی با نمایش قدرت و تحقیر.”
و یا در اینجا که اندیشه لیلا بیان می شود. “او هرگز درک نکرد که چرا خواهرانش به مبارزه ادامه دادند با اینکه انقلاب تمام شده و جنگ جایش را گرفته بود. هر کسی ابتدا برای آغازی نو تلاش می کرد، و سپس برای گریختن از مرگ. اما سیمین و پریسا به مبارزه ادامه دادند، همراه با همسرانشان. آنها اعلامیه ها را به آن سوی دیوارها پرتاب کردند، ملاقاتهای پنهانی در خانه تشکیل دادند، کتابهای ممنوعه خواندند، خبرها را دنبال کردند و از تعداد دفعاتی که اسم رهبر معظم انقلاب ذکر میشد، با شتاب یادداشت برمیداشتند که نامش داشت جای همه چیز را میگرفت، آوازه اش بلندتر میشد، همه جا حضور داشت، و حضور سیاسی خود آنها – و هر کس دیگری که جزو رژیم نبود – خط بطلان می خورد، انکار میشد، خفه می شد، و مانند لکهٔ روی یک رومیزی پاکسازی میشد. آنها جلو تلویزیون می نشستند، قلم در دست، یاداشت برمی داشتند، و می شمردند که چگونه به تدریج محو می شوند، از حافظه جمعی مردم حذف می شوند، و زنده زنده نابود می شوند. آنها اکنون دشمن شمرده میشدند، و ضد انقلابی.”
و درکنار فضای سیاسی، نویسنده فضای ناامنی و بی اعتمادی را به تصویر می کشد که دیگر دوست و دوستی ای باقی نمانده و کسی به کسی اعتماد ندارد. خانواده های زندانیان سیاسی ادعا می کنند که آنها برای کار به خارج کشور رفته اند، یا اینکه خبری از آنها ندارند.
نویسنده خواننده را همراه شخصیت های کتاب به گوشه زندان و خانه های بازماندگان و خیابان های تهران می برد و لحظه هایی را بازآفرینی می کند که شاید تاکنون چنین بیان نشده است. همه داستان های کتاب دور محور احساس های انسانی عشق و شور و اشتیاق و دلتنگی و حسرت و سردرگمی و … می چرخد که برای همگان قابل درک است و هیچ ارتباطی با درک دیدگاه های سیاسی آن شخصیت ها ندارد. هیچ صحبتی از موضع گیری هیچ یک از زندانیان سیاسی نیست. کتاب قهرمان پروری نمی کند. در این کتاب دیدگاه سیاسی جایی هم ندارد. حتی دیدگاه سیاسی هیچ یک از شخصیت هایی را که زندانی شده اند نمی دانیم. چرا که نگاه نویسنده به زندگی ساده آدم های معمولی است که مبارزه سیاسی را برگزیده اند؛ آدم هایی که دور هم نشسته و آبگوشت می خورند، پدر ملات آبگوشت را می کوبد، بچه دست در کاسه ماست دارد، و مادرش که باردار است او را دعوا می کند که قاشق بردارد و … ناگهان رشته زندگی با ورود پاسدارها پاره می شود.
زندانی های سیاسی که برخی شان اعدام می شوند تنها شخصیت های این کتاب نیستند. در داستانی دختر جوانی را می بینیم که گرچه خودش به سیاست کاری ندارد، اما با دستگیری و زندانی شدن خواهرانش مسیر زندگی اش کاملا دگرگون می شود زیرا که بار مسئولیت را می پذیرد و فرزندان خواهران زندانی خود را بزرگ می کند. خاله و مادربزرگ و پدربزرگ هستند که جای پدرومادر را برای فرزندان زندانی های سیاسی می گیرند.
شخصیت های اصلی بیشتر داستان ها نه زندانیان سیاسی و قربانیان اعدام، بلکه فرزندان آنها هستند. ابتدا کودکانی خردسال که با خاله و مادربزرگ زندگی می کنند. فروغ و امید و ندا و… این کودکان بزرگ می شوند و برخی از آنها به خارج از کشور مهاجرت می کنند. و ما رنج ها و مشکلات این بازماندگان را می بینیم، دردهایی که امید می رفت مهاجرت بهبودشان دهد، دردهای خود مهاجرت، و دردهایی که با مهاجرت هم برطرف نمی شود. ما با احساسات مادری آشنا می شویم که اعدام را از فرزندش پنهان می کند، و نیز شاهد گوشه ای از احساسات فرزندان یک اعدامی و یک تواب هستیم که هر دو با پرسش هایی بدون پاسخ بزرگ می شوند. احساساتی پیچیده و گاه حتی متناقض را در زندگی بازماندگان می بینیم که درک آنها برای خود شخصیت ها هم آسان نیست و بخشی از آنها را طبیعتا خود نویسنده تجربه کرده یا شاهد بوده است. این داستان های کوتاه خواننده را با واقعیت زندگی هایی آشنا می سازد که در جامعه ما هرگز زبانی نیافته و بیان نشده است. داستان فرزندان قربانیان اعدام های سال 1367 تاکنون انتشار نیافته و شاید این کتاب برای نخستین بار دست روی دلهایی می گذارد که پر هستند از احساساتی که باید بازگو شوند.
کتاب بچه های درخت جاکاراندا صمیمی و صادق است زیرا که زبان گویای خود نویسنده و هم نسل های اوست. کتاب ادعای بیان ماجرای زندگی هایی را که نیمه کاره قربانی اعدام شدند، ندارد. از زندگی زندانیان سیاسی و قربانیان اعدام در زندان چیز زیادی نمی بینیم جز لحظه هایی که به بچه ها مربوط می شود و یا لحظه هایی که نشان می دهد آنها زندانی هستند و ناگاه اعدام می شوند. بیشتر داستان ها دربرگیرنده ی بزرگ شدن بچه ها به دست خانواده ها و مهاجرت برخی از این بچه ها به خارج کشور است، و بزرگ شدن شان، عشق و ازدواج شان و نگاهی که به گذشته پدر و مادرشان دارند، و در نهایت هیجان سیاسی و کشش و علاقه آنها به خیزش اعتراضی پس از انتخابات 1388. این همه بخشی از تجربه زندگی خود نویسنده و هم بازی ها و خانواده و نزدیکان او بوده و هست. از همین روست که زبان روایت داستان ها صمیمی و نزدیک به واقعیت باقی می ماند و دچار خیالبافی و زیاده گویی نمی شود.
تعداد شخصیت های داستان ها زیاد است و دنبال کردن ماجراهای هرکدام – با اینکه این شخصیت ها گاه به هم می رسند – دشوار. نویسنده خواسته نشان دهد که آنها بسیارند و این فقط ماجرای یک نفر و تجربه شخصی خود نویسنده نبوده، بلکه بخشی از هم نسل های او هستند که نویسنده خواسته زبان گویای همه آنها در بازآفرینی برخی از تجربه های زندگی شان باشد. و این تجربه مشترک می تواند از آن همه فرزندان قربانیان اعدام های دهه 1360 باشد.
آخرین داستان کتاب، ماجرای درگیری عاطفی و گونه ای تنش میان ندا و رضا است که یکی از آنها فرزند یک زندانی سیاسی است، و دیگری فرزند پاسداری که شاید نگهبان زندان آن زندانی سیاسی بوده است. رضا یکی از کسانی است که به موج حرکت سیاسی جنبش سبز پیوسته و ناچار به مهاجرت شده و ندا که را که در زندان به دنیا آمده شیفته خود می کند “علاوه بر آن رفتار متین و مژگان بلند، اعتبار او به عنوان یک مهاجر سیاسی بود که ندا را در آن ملاقات شب یلدای سال گذشته مسحور و شیفته کرد.”
تنش میان این دو جوان، در حقیقت بازتاب تنش گذشته میان پدران و مادران آنهاست. در همین حال، این تنش و نزدیکی عاطفی با ظرافت ویژه ای شاید بازتاب واقعیت موجود جامعه ماست که بخش هایی از جامعه که در نسل پیشین رودرروی هم بودند، اکنون در خیزش ها و حرکت های وسیع اجتماعی و سیاسی، مانند اعتراض به نتیجه انتخابات 1388، در کنار هم قرار می گیرند. و اگر تا چندی پیش مهاجرین سیاسی تنها مخالفین سیاسی حکومت جمهوری اسلامی بودند اکنون ما شاهد مهاجرت سیاسی کسانی هستیم که پیشتر پاسدار و یا به گونه ای محافظ نظام سیاسی جمهوری اسلامی بوده اند.
نویسنده دربیان احساسات و رابطه های عاطفی قلم گیرایی دارد و موفق می شود که نگاه خود را به خواننده القا کند زیرا که نگاه او واقع بینانه و بدون فیلتر سیاسی است. اما آنجا که پای گذشت و مدارا به میان می آید، شاید نویسنده ترجیح می دهد که تلخی برخوردهای سیاسی گذشته را اندکی تلطیف کند. یک نمونه از این تلطیف رابطه های تلخ گذشته را در مورد آذر و فیروزه می بینیم. فیروزه تواب شده و با آذر اختلاف شخصی هم دارد. آذر بشدت می ترسد که مبادا فیروزه شبانه بلایی برسر نوزادش بیاورد. اما آذر در جایی ناگهان می بیند که فیروزه در مراقبت از او پیشقدم می شود. آیا هیچ توابی در زندان چنین رفتاری داشته، یا این نگاه خوش بینانه نویسنده است که دلش می خواسته که آنها در زندان اینگونه رفتار می کرده اند. در داستانی دیگر، هنگامی که می بینیم که فرزندان اعدامی ها و زندانیان سیاسی بزرگ شده و در کنار هم گرد می آیند، فرزند فیروزه هم در میان آنهاست و همه این فرزندان با هم روابط دوستانه ای دارند که یعنی نشانه آنست که خانواده هایشان با هم رابطه دوستانه ای داشته اند.
دست آخر، ندا که فرزند یک زندانی سیاسی است و در زندان به دنیا آمده، با رضا که پسر یک بازجوست، رابطه عاطفی برقرار می کنند و اختلاف ها و تضادهای گذشته پدرومادرهایشان را پشت سر می گذارند و با دیدگاه سیاسی مشترک در مخالفت با نتیجه انتخابات 1388 در کنار هم قرار می گیرند. این خوش بینی در حقیقت شاید آرزوی نویسنده است که از زبان ندا بیان می شود: “گاهی دلش میخواست میتوانست برگردد و دست خود را به سوی پدر و مادرش دراز کند، و به آنها در عبور از پل لرزانی که دو دنیا را به یکدیگر وصل میکند، از دنیای وحشت تا دنیای امید یاری برساند. شاید برای پدر و مادرش دیگر دیر باشد، لیکن او هنوز رضا را دارد.”
همین عبور از دنیای وحشت تا دنیای امید است که شخصیت های اصلی آخرین داستان کتاب درگیر آن هستند. و این انتخاب نویسنده و شاید انتخاب نسل جوان است که گذشته را پشت سر بگذارند، کاری که برای نسل زندان کشیده و شکنجه شده شاید دیگر دیر باشد، اما نسل جوان هنوز نیروی سازندگی برای آینده را دارد.
پی نوشت:
در پایان باید این را هم بگویم که پس از خواندن این کتاب بشدت دلم گرفت! دلم گرفت از اینکه متوجه شدم که نسل ما داستانی ننوشت و تا بخود آییم نوبت از ما گذشت و قلم به دست نسل پس از ما رسید. سرگذشت ما در سکوتی که شاید ناشی از درد و اندوهی است که هنوز روی قلب و شانه هایمان سنگینی می کند، باقی ماند. خاطرات زندان نگارش یافت و می یابد، اما داستانی که روایت زندگی نسل ما باشد و از عشق ها و تجربه ها و شادی ها و دردها و سردرگمی ها و حسرت ها و دلتنگی های نسل ما با دیدگاه های سیاسی گوناگونش بگوید، انتشار نیافت. ما کم کم داریم پیر می شویم، واکنون این نسل فرزندان ما هستند که داستان هایشان را بازگو می کنند، و در گوشه و کنار داستان هایشان اشاره هایی به نسل ماست که پدران و مادرانشان هستیم. جای داستان های ما و روایت زندگی نسل پدران و مادران این جوانان که بسیاری شان اعدام شدند خالیست.
*
www.sahardelijani.com/fa