يک کشف تازه
سهيلا وحدتی
پنجشنبه ٩ مرداد ۱۳۸۲
هر کسی دهليزهايی دارد در قلبش… نه از آن دهليزهايی که در آن خون جاری میشود در بطن و از دريچه قلب و به رگ میرود و شاهرگ و غيره… دهليزهايی که در آن احساس جاری میشود، احساسهايی که گاه به همان قوت جريان خون که زندگیات را آب میدهد، و گاه با شدتی بيشتر از خون، مثل سيلاب به زندگیات میزند و تا مرز جنون ترا میبرد. دهليزهايی پيدا که میدانی کی و از کجا پديد آمده و گاه دهليزهايی ناپيدا… نمیدانی کی پديد آمده، کجاست و حتی نمیدانی که احساس درون آن از چه جنسی هست. اما وقتی که به زندگیات میپاشد، میفهمی که هست… چيزی هست که نمیدانی چيست و کجاست و کی شکل گرفته، اما هست و مطمئن میدانی که هست!
من هم دهليزهای پيدا دارم و ناپيداهايی که فقط میدانم که هست… که من پيدايش نمیکنم، اما احساس درون آن میکوبد و بيرون میريزد و راهش را روی صورت من ميان اشکهايم پيدا میکند وقتی که انتظارش را ندارم، و مرا سرگشته و پريشان میکند ميان واقعيت بيرون که گريه ندارد و جريانی درون دهليزی ناپيدا که بس گريه میطلبد. يکی از دهليزهای ناپيدا دهليزی است که آژير آمبولانس در آن رزنانس پيدا میکند و همه احساس درون آن را به جوشش در میآورد… احساسی که میدانم که هست چون از چشمهايم به صورت اشک داغ جاری میشود… نه باهق هق، نه با بغض… نه، به روانی جاری میشود مثل يک سرچشمه که هست و میدانم که هست… احساسی از جنس احساس برای يک مفهوم، نه برای خودم، نه از رد دردی ديرپای به جای مانده بر روحم، نه، بيشتر از جنس يک مکاشفه، يک مژده که يک چيز خوبی در اين دنيا گسترده هست، و هر بار هم اين مکاشفه تازه است! هرگز کهنه نمیشود. لااقل در اين ده دوازده سال اخير که متوجه اين دهليز شدهام، هر بار با همان تازگی دفعه اول سيلاب جاری میشود … و اشکهايی داغ و تازه برای کشف مفهومی تازه!
مفهومی که کهنه نمیشود… که هر دفعه بعد از هر دفعه، تکرار میشود و باز سر جايش تازه نشسته است و میدانم که باز هم میآيد و صرف نظر از اين که چه کسی در ماشين همراه من نشسته است، اشکهايم داغ داغ و بیشرم میريزد و پنهان شدنی نيست و نگه داشتنی نيست. اوايل فکر میکردم که اشکهايم آبرويم را میبرد، نشانه ضعف من است، حاکی از حساسيت زنانه است، ناشی از نارسايیهای پنهان است، و اين حرفها. حالا میفهمم که اين اشکها مژده بخش است و شکوه زندگی را دارد و کشفی تازه که من میکنم و در حس مکاشفه از خوشحالی میگريم. به قول نيما که میگويد “اشک من ريز بر گونه او…” میدانم که اشکی است که کسی دعا کرده که بر گونه من بريزد و ريخته و قدرش را میدانم و باز من دعا میکنم برای ديگری و ديگرانی که “اشک من ريز برگونه او…”
…سال شصت بود… من و مينو و فريده توی تاکسی بوديم و داشتيم میرفتيم که متوجه جمعيت شديم وقتی که سرعت تاکسی کم شد. خيابان خيلی شلوغ بود. جمعيت زيادی جمع شده بود و آمبولانسها هم بودند… مينو گفت “ديدی!؟ مغزش به ديوار پخش شده بود!” من نديدم… نگاه کردم، ولی نگاهم سعی نکرد که ببيند. مينو گفت که حالش داشت به هم میخورد… من مرگ انسانی را ديدم روی ديوار و جمعيتی را که به آن زل زده بود و ما که عبور کرديم!
و دلم نمیخواست باور کنم که دو ساعت پيش آژير ماشينهای سپاه را شنيده بوديم که از مقابل کوچه مان رد شد و به محاصره آن خانه رفت… عمليات تمام شده بود که ما بر حسب اتفاق در مسير خياط خانه از آنجا عبور کرديم و فهميديم که صدای آژيری که در حوالی کوچه ما غريب مینمود برای چی بوده.
وحشت صدای آژير در ما غليظتر شد. صدای آژير که میآمد، يعنی اينکه “کنار برويد… راه را باز کنيد… مقاومت نکنيد والا شما هم قربانی میشويد!” و ما همه ساکت و در ترس و وحشتی ناگفته کنار میرفتيم. آئين نامه اجتماعی ترس و سکوت بود و همکاری با مرگ. صدای آژير که میآمد، همه به تسليم کنار میرفتند تا دستگيریها انجام شود… میدانستيم که بس به اعدام ختم میشود، اما فضا پر از مرگ معلق بود و اگر به آن راه عبور نمیدادی، شايد روی خودت فرود میآمد.
همه تنها شده بودند و ترس در تنهايی وحشتناکتر مینمود. رابطهها يا ديگر نبود، يا اعتماد در هيچ رابطهای نبود. مادر فرزندش را لو میداد، رفيقی که جا میداد، لو میداد! هر که فکر میکردی که آخرين پناه است، توابی بود که برای شکار بيرون آمده بود… همه با دستهايی که به هم داده بودند، يا به تسليم وحشت، به سينه زده بودند، راه سلطه مرگ را هموار کرده بودند. وحشت از دستگيری، وحشت از اعدام! عادی بود! و در شهر جاری بود… در کوچهها راه میرفت و هر روز صبح با مردم از خواب بيدار میشد و شبها به خوابشان میآمد و هنوز هم گه گاه به خواب رضا میآيد… رد پای ترس و دستگيری و مرگ آنقدر عميق شده بود که جايش هنوز هم در عمق ذهن ما مانده… کم کم آنقدر زندگی ارزان شده بود که زنده ماندن هنری کمياب شده بود! فرار کردن و جان بدر بردن استنثا بود و دستگير شدن و زندانی شدن و شکنجه شدن رسم معمول و آشنای همه خانوادهها. و اعدام شدن چيز غريبی نبود! انتظارش میرفت… زنده بيرون آمدن غريب مینمود. غلظت خفقان به حدی بود که با صدای آژير همه کنار میرفتند و به آنها که ماموريت برچيدن زندگی را داشتند راه میدادند!
گاهی که به دور و برم نگاه میکنم، باورم نمیشود که چند سال پيش …فقط چند سال پيش بود که ما در جهنم بوديم … و حالا طوری عادی زندگی میکنيم انگار که جهنم مال مردههاست… ولی میدانيم که نبود و ما در آن زندگی میکرديم! ما در جهنم بوديم و میدانيم که جهنم جايی داغ و پر آتش نيست. جهنم جايی است که سکوت است … و صدای آژيری که همه را به کنار میراند …. جايی که همه صدای آژير را میشناسند و میفهمند و در سکوت کنار میروند و در سکوت دستگيریها را میبينند و در سکوت خبر اعدامها را میشنوند و در سکوت پول گلوله را میدهند و در سکوت جسدها را میگيرند و در سکوت برای عزيزی که مثل گوسفند قربانی شده گريه میکنند … و تنها چيزی که سکوت را میشکند، آژير ماشينی است که باز برای دستگيری میشتابد… آن وقتها … آن وقتها… آن وقتها را باورم نمیشود که ما زندگی کردهايم.
همان وقتها گويا دهليزهايی حفر شد… نمیدانم دقيقا کی، به چه عمقی، و در کجا… ولی حالا که من بلوغ يافتهام، احساس درون دهليزها هم بالغ شده و بيرون میريزد… حالا دهليزهای ناپيدايی که آن زمان حفر شده، گر چه جايش را هنوز هم نمیدانم، اما دارد پيدا میشود. ده دوازده سالی هست که هروقت که صدای آژير آمبولانس را میشنوم، ماشينام را مطابق قوانين راهنمايی و رانندگی کنار میکشم و توقف میکنم… و بيشتر از آنچه که بايد، توقف میکنم. ماشينهای ديگر حرکت میکنند و میروند، ولی من اشکهايم اجازه نمیدهد که جلويم را به درستی ببينم و بايد صبر کنم تا اين سيلاب تمام شود… بعد از سالها فهميده ام که اين اشکهای داغ که به ناگاه سرريز میشود از کجا میآيد… که برای يک چيز ملموس، يا فرد خاصی نيست، بلکه برای مفهومی است که میدانيد… که حالا همه مان میدانيم، که حالا همه اجتماع میداند و آن را رعايت میکند و قوانين هم حتی همه را موظف به رعايت آن میکند، يعنی که وجدان جامعه آن مفهوم را کشف کرده و قانونی کرده و همه آن را پاس میداريم، يک مفهوم ساده: زندگی باارزش است. و برای نجات زندگی يک انسان، آمبولانس آژير میکشد، و ما همه به کنار میرويم و آمبولانسی همراه با خدمه پزشکی به نجات زندگی انسانی میشتابد.
اين دفعه آژير نه برای دستگيری، نه برای مرگ، که برای زندگی است!